درست در انتهای یک تابستان داغ، نسیمی بهاری، لابهلای پیچ و خم آشیانه دلت خزیده است «تا که گلباران شود کلبه ویرانه تو...» اما انگار نسیم، جایی حوالی بنبستهای قلبت ایستاده. دردش را میفهمی و درمان نمیشوی. دم کرده انگار این هوای تابستانی بدخلق. چیزی سر دلت سنگینی میکند.
ابری این روزها، حکایت غمین سایههایی است که درست پیش چشمانت، فقط با یک قدم، کوتاه میشوند، کوتاه میشوند، کوتاه تا بشوند نقطهای زیر پاهایت. همین و دیگر هیچ. دم کردگی این هوای روزهای پایانی تابستان را میفهمی و علاجش را: که باید پنجرههای دل را همین شبها گشود...
خیلی وقت است زیر آوار جنون، دلت گیر افتاده، سر از بیابان برهوت درآوردهای و لهله روزهای تبدار کسالتبار، مشق چشمهایت شده. درد داری؟ جادویت کردهاند؟ افسون شدهای؟ نگاه کن:باید باران بزند بر این دلهای خسته... این شبها، ویرانیهایت را بردار و برو زیر باران؛ بارانی که فرق دارد.
جنسش نور، طعمش بهار و ابرش، رحمت خدایی که جایی آن بالاها، عاشقانه نگاهت میکند این شبها. وقتی باران رحمتش میزند، دلت را مثل گنجشکها، پریشان رها کن. این چترهای همیشگی را ببند. بگذار جایی، حوالی بنبستهای قلبت خیس عشقی شود که قطرهقطره این شبهایی که تاریک نیست، درست برای دل خود خودت میبارد. صدای باران را میشنوی؟
ای پای خداست لابهلای پیچ و خم آشیانه دلت. سایه بهار آرزوست که بر سرت سنگینی که نه... منت گذاشته و آمده تا شبی ـ 3 شب همیشه روشن ـ درمانت کند. چتر دلت را ببند. همین امشب، فقط امشب همبغض ابری باش که رحمت و برکت را بیپروا، میگرید.
قفل زندان تنت با یکی از همین قطرههای نجیب باران رحمت الهی پایین میآید «تا که گلباران شود کلبه ویرانه تو...» میشنوی؟ داره بارون میزنه... باران رحمت این شبها را «قدر» بدانیم. تکمله: نوشتن از شبهای قدر سخت است، این متن شکسته بسته را قبول کنید.
همشهری محله- 6