شاید تو هم یادت باشد که قدیمیترین رفیقت را در مدرسه با یک دعوا بهدستآوردی ! همه دورتان جمع شده بودند و بعد از یک دعوای جانانه و بعد از اثبات حرفتان با هم دست دادید و شدید رفیق فابریک. من هم همین طور و حالا هم سالهاست از آن روز میگذرد و... .
پیش میآید که آدم دلش میخواهد گاهی با کسی بهاصطلاح درد دل کند و به یک مصاحب احتیاج دارد. آدم اینطور وقتها به دور از چشمهای شماتتبار و چشمغرههای خانوادگی و نه هرکس دیگری که ترس از دست دادنش را داشتهباشی به یک چیز بیشتر از همه نیاز دارد و آن دوستی است که با همدلی حرفهایت را بشنود و بدون نصیحت تو را بفهمد.
چقدر دلم میخواهد زمان به عقب برمیگشت و فرصتی داشتم یک دعوای جانانه میکردم تا یک دوست دیگر پیدا کنم. حالا نه اینکه هر وقت بخواهی با کسی دوستی کنی حتما باید دعوا کنی ولی این را هم بدان که برای داشتن و البته نگاهداشتن دوستان خوب خواندن کتابهای آیین دوستیابی به درد نمیخورد و تا دوست را زندگی نکنی نمیتوانی پیدایش کنی.
این روزها داشتن دوستان خوب آنقدر سخت بهنظر میرسد که آدم خود را برای هر تنهاییای آماده میکند. اعتماد کردن سخت شده است؛ آدم برای تنها بودن جرأت دارد و این خیلی بد است که آدم برای سختترین چیزها مثل تنها بودن جرأت داشته باشد اما هنوز هم میتوان دوستانی را دید که به هم یا علی میگویند و تا پایان راه با هم باقی بمانند.
در واقع دوستی یک قرارداد بدون سند است؛ قراری که از اعماق وجود برمیخیزد و غیراز این هم اصلا نمیتوان نام دوستی را روی آن گذاشت. شاید بهترین دوستانمان را در دوره ابتدایی زندگیمان جا گذاشته باشیم؛ همان موقع که خیلی معصوم و نیکاندیش بودیم؛ همان موقع که اعتماد به رنگ آب بود و زلال ! همان موقع که به سادگی و بیتکلف و بدون هیچ چشمداشتی به هم دست دوستی میدادیم...