صدای مامان آنقدر نزدیک است که انگار کنارم ایستاده. میگوید: «مواظب چاه باشی ها. نزدیکش نشو.»
توی حیاطخلوت یک اتاقک کوچک هست. من هیچوقت درست توی این اتاقک را ندیدهام. یعنی همیشه آنقدر تاریک بوده که فقط سایهای شبحوار را از هرچیزی که در آن است توانستهام ببینم.
دورتادور اتاقک باید پر از کمدهای کوتاه باشد. تویشان پر است. روی کمدها هم. بیشتر وسایل انباری آنجاست. چند بشکهی کوچک نفت هم هست. برای پُرکردن چراغها و آبگرمکن در زمستان. اتاق همیشه بوی نفت میدهد. یک چاه آب هم اینجا هست. مال قبلترهاست. آنوقتها که پدربزرگ زنده بود و خانهها هنوز آب لولهکشی نداشتند. پدربزرگ این چاه را کنده بود که خودمان در خانه آب داشته باشیم. ما خاندان سرشناس محله بودهایم و پدربزرگ میگفته بد است که در خانه چاه آب نداشته باشیم و دبه دست بگیریم که برویم از چاه سر خیابان آب بیاوریم. البته حالا دیگر روی چاه را پوشاندهاند. با این حال، مامان همیشه سفارش میکند که مواظب باشم و نزدیک چاه نشوم. برای همین است که من هیچوقت درست داخل اتاقک را ندیدهام. چون هیچوقت واردش نشدهام. فقط از بیرون آن را تماشا کردهام.
دوباره صدای مامان را میشنوم: «صدات نمیآد. داری چی کار میکنی؟»
میگویم: «هیچی. همینجام. نمیرم سمت چاه. خیالت راحت باشه.»
گوشهی حیاطخلوت، یک نردبان چوبی بزرگ هم هست. ظاهرش غلطانداز است. بزرگ است و آدم فکر میکند باید خیلی محکم باشد. نمیدانم، شاید هم باشد. اما من که هربار از آن بالا میروم میگویم اینبار دیگر یکی از پلههایش میشکند. و با اینکه اینطور فکر میکنم، اینقدر کلهام بوی قرمهسبزی میدهد که باز هم از آن بالا میروم. مادربزرگ میگوید: «بده دختربچه اینقدر شیطنت کنه و سر به هوا باشه.» اما گوشم بدهکار نیست. هربار، ترسِ بالارفتن از نردبان را به جان میخرم که بتوانم یکبار دیگر پایم را توی اتاقک پشتبام بگذارم.
البته آنجا هم چیز خاصی نیست. یک اتاقک دیگر درست مثل اتاقک چاه. اما یک فرق دارد: دری دارد که رو به پشتبام باز میشود. من عاشق اینم در را باز کنم و بگذارم نور از بیرون به اتاق بتابد. بعد برای خودم فکر کنم. خیال ببافم. بازی کنم. اگر روزی بتوانم خوب نقاشی کنم، حتماً در اولین نقاشی اتاقکی تاریک را میکشم که تویش پر از اسباب و خرت و پرت است. همهچیز در اتاق سایهوار است جز یک چیز. دختری که آنجا رو به نور نشسته است. نور، چهرهاش را روشن کرده است و لبخند میزند. انگار که در خیالهایش به دوردستها سفر کرده.
صدای مامان را برای بار سوم میشنوم. اینبار کمی از من دور شده. بعد از خودم میپرسم: «چرا مامان قبول نمیکنه اینجا رو اتاق من کنه؟ یهبار دیگه باهاش حرف میزنم. شاید قبول کنه.»
بعد با احتیاط از پلههای نردبان پایین میآیم. از ترس اینکه مبادا بالأخره یکی از آن پلهها بشکند، از روی دوتای آخری پایین میپرم. مامان بیهوا میپرسد: «چی بود؟»
میگویم: «هیچی. من بودم. دارم میآم.»
- تصویر دوم: اتاقک نورگیر
خانه پر از مهمان است. از وقتی یادم میآید، از همان وقتی که پنج ششساله بودم تا همین حالا، خانه همیشه پر از مهمان بوده است. من بیشتر اوقات حوصلهی مهمانها را ندارم. میروم توی اتاقپشتی. اگر شانس با من یار باشد مامان چیزی نمیگوید. اینجور وقتها به بقیه میگوید: «نوجوونن دیگه. دوست دارن توی خلوت خودشون باشن و به کارهاشون برسن.» اما اگر شانس با من یار نباشد مامان میگوید: «زشته میری توی اتاقپشتی. بیا جلو. تو که دیگه بچه نیستی. بزرگ شدی. میگن دخترش معاشرت بلد نیست.»
حالا هم آمدهام توی اتاقپشتی. از پشت در بستهی اتاق، صدای مبهم حرفها و خندهها را میشنوم. دارم به خوابی که دیشب دیدهام فکر میکنم. در خواب، خانه طوری دیگر شده بود. اتاقک نورگیر بزرگتر بود. آنقدر بزرگ که من توانسته بودم گوشهای از آن را برای خودم خالی کنم و میز کوچکم را آنجا بگذارم. در خواب داشتم کتابهایم را کنار میز، توی قفسهی آهنی، میچیدم. چهقدر خوشحال بودم که بالأخره مامان قبول کرده بود گوشهای از اتاقک مال من باشد. یک گوشهی دنج فقط برای خودم.
سرم را بهطرف نورگیر میچرخانم. پر از وسیله است. دورتادورش قفسهی آهنی است و مامان وسایل اضافی را داخلش چیده. ظرفها، خوراکیها، مواد شوینده، اسباببازیهایی که دیگر از آنها استفاده نمیکنم. همینحالا هم آنقدر جا هست که گوشهای از آن را برای من خالی کند. میتوانم گوشهی دنج خودم بنشینم و هرچهقدر دوست دارم فکر کنم و خیال ببافم. حتی داستان بنویسم. داستان دختری نوجوان که خانهشان همیشه پر از مهمان است اما به گوشهی دنج خودش در خانه پناه میبرد و داستان مینویسد.
مامان در اتاق را باز میکند و همهمهها با او وارد اتاق میشوند. میگوید: «پس چرا نمیآی بیرون؟ زشته. میگن دخترش آدم به دوره.»
میگویم: «میخوام برم کتابخونه.»
- الآن موقع کتابخونهرفتنه؟ بلندشو بیا بیرون. فردا هم روز خداست. فردا برو کتابخونه.
- میگم مامان، واقعاً نمیشه یه گوشه از اتاقک نورگیر رو خالی کنیم...
مامان، وسط حرفم میپرد: «اول اینکه قبلاً صدبار دربارهی این موضوع حرف زدیم. دوم اینکه الآن وقت این حرفها نیست. بلندشو بیا کمک من، سالاد درست کن.»
بعد در را میبندد و میرود. صداها با او از اتاق بیرون میروند. به اتاقک نورگیر نگاه میکنم. باریکههای آفتاب روی قفسهها رد انداختهاند. انگار جای پای خورشید آنجا مانده.
- تصویر سوم: اتاق آخر
خانه تودرتو است. بارها به مامان گفتهام خانه اتاقهای زیادی دارد اما باورش نمیشود. گفتهام بیا نشانت بدهم. میگوید: «حرفت رو نمیفهمم. این خونه دوتا اتاق داره. یکی مال من و بابا، یکی مال تو و زهرا.»
مامان طوری حرف میزند که انگار نهانگار من 17سالهام. انگار با بچهی چهارساله حرف میزند. میگویم: «چرا حرفم رو باور نمیکنی؟ خب بیا ببین. درست پشت اتاق من و زهرا. اتاقهای دیگه اونجان.»
مامان طوری نگاهم میکند که انگار دارم هذیان میگویم. میگوید: «پشت اتاق شما حیاطه.» میدانم. اتاق ما یک در بزرگ دارد که به حیاط باز میشود. میگویم: «اون رو که میدونم. اما کنارش یه در دیگه هم هست. همونکه انگار در کمده.» مامان کلافه نگاهم میکند: «پشت در رو پر کردیم. دیگه از اون کمد بزرگ استفاده نمیشه.»
- پس چرا در رو برنداشتین؟ چرا دیوارش نکردین؟
- چون خانمجان دوست نداشت به ظاهر خونه دست بزنیم. میخواست شکل قدیمیش حفظ بشه.
حرفزدن بیفایده است. مامان که میرود درِ آن کمد قدیمی را باز میکنم. یک اتاقک کوچک پشت آن است. درست رو به دیوار رو بهرو، یک در وجود دارد. جلو میروم. در را باز میکنم. اتاق دیگری پشت آن است. از آنجا دو در دیگر به دو اتاق دیگر باز میشود. چهار اتاق. لجم میگیرد. اینجا چهار اتاق خالی افتاده است، آنوقت باید اتاق من و زهرا یکی باشد. چرا مامان نمیخواهد از این اتاقها استفاده کنیم؟
بادی که از پنجرههای اتاق وارد شده خنک است. بوی حیاط را با خودش آورده. بوی آب، درختان تازه، عطر بوتهی یاس بزرگی که گوشهی حیاط است. من این دو اتاق آخری را بیشتر از همه دوست دارم. از همه دنجترند. هیچکس فکرش را هم نمیکند این پشت دو اتاق قشنگ باشد. اگر به من بود یکی از اینها را برمیداشتم و وسایلم را داخلش میچیدم.
میزم را هم کنار پنجره میگذاشتم. در تنهایی برای خودم درس میخواندم، رؤیا میبافتم و حتی عاشق هم میشدم. این گوشه داستانها مینوشتم و نقاشیها میکردم. هیچکس از توی حیاط هم نمیتوانست مرا ببیند. چون هیچکس به این سمت اصلاً نگاه نمیکند. پنجرهی این اتاق پشت برگهای تو در توی درخت انار پنهان شده است.
* * *
مامان صدایم میکند. چشمهایم را باز میکنم. به در و دیوار نگاه میکنم. یادم میآید کجا هستم. مامان جلوی در ایستاده. میگوید: «بلند شو دیگه. نمیخوای کارهات رو بکنی؟ کارهات نمونه برای دقیقهی نود ها.» بعد میرود.
چشمم به کارتنهای کنار اتاق میافتد. یادم میافتد داریم اسبابکشی میکنیم. بلند میشوم و پرده را کنار میزنم. از اتاقک نورگیر خبری نیست. خورشید دارد غروب میکند. چشمم به در کمد دیواری میافتد. اتاقهای تو در تو در ذهنم جان میگیرند. بعد بوی نفت در سرم میپیچد.
از اتاق بیرون میروم. هنوز گیجم. مامان نگاهم میکند: «خوبی؟» سرم را تکان میدهم. میگویم: «آخرش هم از اون خونه میریم و حسرت اون اتاق آخری که رو به درخت اناره به دلم میمونه.» مامان میخندد: «بازم اون خونهی قدیمی؟»
میپرسم: «مامان، خونهها چندتا زندگی دارن؟»
مامان با تعجب نگاهم میکند: «خونهها؟» بعد با شک جواب میدهد: «خونه رو وقتی قدیمی میشه خراب میکنن دیگه. اگه منظورت اینه، هرخونهای یه زندگی داره.» و بعد حواسش را به تلویزیون میدهد.
با خودم فکر میکنم یک خانه باید چند زندگی متفاوت داشته باشد. میتواند بارها ساخته شود و خراب شود اما همچنان روح همان خانهی اول در وجودش باشد. میگویم: «تا حالا گذشتهی یه خونه رو تو خواب دیدهی؟»
- مطمئن نیستم همچین خوابی دیده باشم.
- ولی من گذشتهی این خونه رو خیلی دیدهم. سه شکل متفاوت داشته.
مامان لبخند میزند و میگوید: «جالبه.»
با خودم فکر میکنم جالب و عجیب است. چون من در هر سه گذشتهی این خانه هستم. اما چهطور یک آدم میتواند آنقدر عمر کند که در سه دوره از زندگی یک خانه حضور داشته باشد؟ یا شاید آنها دخترها من نیستم؟
خورشید کاملاً غروب کرده است. بلند میشوم و چراغ را روشن میکنم. تصویر دختری که در اتاقک پشتبام نشسته و نور به صورتش تابیده در ذهنم زنده میشود. بعد دختری که به رد پای خورشید در اتاقک نورگیر نگاه میکند و بالأخره دختری که رو به پنجرهای بزرگ نشسته و دارد درخت انار را که غرق در آفتاب است تماشا میکند. تصویرها با سرعت در ذهنم نقش میگیرند و محو میشوند. بالأخره آن دخترها من هستم یا نیستم؟ اگر همهی آنها من باشم چه؟ بعد از اینکه ما از این خانه برویم چه اتفاقی میافتد؟ من از این خانه میروم در حالی که تا ابد در آن میمانم.
نظر شما