مادربزرگ اینجور وقتها چه میگفت؟ میگفت بر پیشانی هرکس سرنوشت او نوشته شده است. مادربزرگ میگفت برای همین مهم است چه اسمی روی بچهها میگذارند. شاید اسمها حقیقتاً نیرویی عجیب داشته باشند و انسان را به سوی سرنوشت هدایت کنند.
سرنوشت به بعضی از آدمها میآید. چه سخت باشد و چه شیرین، انگار اندازهی آنهاست. شبیه به لباسی که برای آدمی میدوزند و فقط به اندازهی او در میآید و نه هیچکسی دیگر. سرنوشت هرکس دقیقاً به قوارهی او در میآید، اگر که انسان راه را درست رفته باشد.
و تو نمونهای زیبا از کسی هستی که سرنوشت به او آمده است. سرنوشتی تلخ و سخت و پرسوگ؛ اما باشکوه و والا و منحصر بهفرد. به قامت نام هیچکس بیشتر از تو علمدار نمیآید، به دستهای هیچکس بیشتر از تو سقایی نمیآید. و تو حقیقتاً به ماه شبیه بودی وقتی که نام بنی هاشم به میان میآمد.
با تو سرنوشتی سخت اما باشکوه متولد شد. سرنوشتی که بر پیشانی بلندت نوشته شد. رسالت تو از ابتدا این بود نامت به آب گره بخورد و با این واقعه به قلبهای ما تلنگر بزنی.
با تو یاد گرفتیم نهایت فداکاری چیست و وقتی قلب خودمان را با قلب تو اندازه گرفتیم فهمیدیم در برابر تو هیچ نیستیم.
تو را باید خدا جور دیگری دوست داشته باشد که اینچنین در زندگی ما جاودان کرده است. و جاودانگی به تو میآید. سرنوشت تو از ابتدا این بود بیایی که تا ابد در ذهنها ماندگار شوی.
نظر شما