هفته‌نامه‌ی دوچرخه > اوکتای فراغی: پنجره را که باز کردم صدای پای نسیم آمد. داشت با درخت‌ها حرف می‌زد. پیدا بود درخت‌ها به حرف‌هایش خوب گوش می‌دادند. لحظه‌ای آرام بودند و لحظه‌ای دیگر شاخه‌یشان را از شوق تکان می‌دادند. نسیم از چه رازی حرف می‌زد که این‌چنین درختان را بی‌قرار می‌کرد؟

مرغ آوازه‌خوان

شاید به شاخه‌های خشک و لاغرشان نوید شکوفه‌زدن می‌داد. بله، نسیم از امید حرف می‌زد و امید روح زندگی را به تن درختان بازمی‌گرداند.

نسیم گفت‌وگوی دیگری با زمین داشت. زمین از باران چند روز پیش سبز شده بود. چمن‌های نحیف و ظریفی که از زمین بیرون آمده بودند از اتفاقی بزرگ خبر می‌دادند. اگرچه باریکه‌های سبز امید، هنوز کوچک بودند اما از معجزه‌ای بزرگ حرف می‌زدند. معجزه‌ای که نامش بهار بود.

حالا نوبت به چمن‌ها رسیده بود. نسیم با آن‌ها نیز از رازی بزرگ حرف می‌زد. با هرواژه‌ای که از دهان نسیم بیرون می‌آمد، چمن‌های کوچک به سویی حرکت می‌کردند. شاید در خیالشان روزهایی را می‌دیدند که قد کشیده‌اند و با باد و آفتاب به این‌سو و آن‌سو می‌روند. حتی شاید در خیالشان می‌توانستند از زمین جدا شوند و پرواز کنند و تا دوردست‌های رؤیا بروند.

صدای پرنده‌ای از دور می‌آمد. آن‌قدر دور که احساس می‌کردم صدایش را در خیالم می‌شنوم. مرا به یاد دنیای داستان‌ها می‌انداخت. با کلمه‌هایی حرف می‌زد که چیزی از آن‌ها نمی‌دانستم اما جادویی مبهم در آن‌ها بود. جادوی کلمه‌ها، مرا به‌خیال دعوت می‌کرد. به سرزمین خواب می‌برد، سرزمینی که پر از رؤیاهای شیرین بود. پرنده حرف می‌زد و حرف می‌زد و پلک‌های من روی هم افتاد.

همه‌چیز در یک لحظه اتفاق افتاده بود. به خواب نرفتم اما انگار از روی این زمین هم جدا شده بودم. فقط برای یک لحظه، انگار دستم به آسمان خیال رسید. صدای پرنده هنوز به گوشم می‌رسید. انگار کلماتش را می‌شناختم. انگار مرا صدا می‌کرد. مرا با نام پرنده‌گی‌ام صدا می‌زد. نام خودم را به آن زبان شگفت شناخته بودم.

حالا دوباره هوشیار هستم. پنجره هنوز باز است و نسیم در گوش زمین و چمن‌ها و درخت رازهایش را زمزمه می‌کند. پرنده هنوز در دوردست می‌خواند. اما احساس می‌کنم کلمات به گوشم آشنایند. حتی نسیم مرا صدا می‌زند، زمین نیز مرا فرا می‌خواند. یک‌باره خودم را در برابر جهانی می‌یابم که نسیم و زمین و پرنده‌اش مرا صدا می‌زنند. چه همهمه‌ای در سرم به‌پا شده است!

این‌جا، در محدوده‌ی اتاق من، معجزه‌ای بزرگ اتفاق افتاده است. و همه‌چیز از زمزمه‌ی نسیم شروع شد. او در گوش جهان از امید حرف زد، بعد من هم مانند زمین و درخت بی‌تاب رسیدن بهار شدم و پرنده‌ای از دوردست مرا به خیال دعوت کرد. پرنده، مرا با نام پرنده‌گی‌ام آشنا کرد و همین‌که از این نام آگاه شدم بهار در من جوانه زد.


* عنوان مطلب، سطری از شعر «در گلستانه» اثر «سهراب سپهری» است.

کد خبر 663020

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha