همشهری آنلاین - رابعه تیموری:از روزی که رضا رفته، مادر بسیاری از روزهایش را در این کانکس به شب می رساند. همیشه هم سفره نان و پنیر و چایی اش باز است و به چاشت نرسیده آبگوشت و ترشی ناهارش روبه راه می شود. مادر شهید «علیرضا شهبازی» نوروزهای بسیاری در این کانکس نقلی از مهمانان رضا و دیگر ساکنان بهشت زهرا (س) پذیرایی کرده است.
هنوز هم وقتی عید نوروز نزدیک می شود مادر دلش می خواهد برای «رضا» لباس نو بخرد. از آن پیراهنهای چهارخانه ای که در ١٤ سالگی اش برایش خریده بود یا یک دست کت و شلوار و پیراهن سفید، ولی می داند اگر رضا بود باز هم مثل همان روزها توی شهر دوره میافتاد و تا شب عید همه لباسهایش را یکییکی به تن کسانی میپوشاند که سال تا سال رخت و لباس نو نمی بینند. آخر هم دم سال تحویل همان پیراهن و شلوار نیمدار و کتانی کهنه اش را میپوشید. چرخی توی خانه می زد، سر به سر خواهرها می گذاشت. دست پدر و مادر را میبوسید و دوباره غیبش می زد. نخستین جایی هم که برای عیددیدنی می رفت، قطعه ٢٧ بهشت زهرا (س) بود که حالا مزار خودش هم همان جاست.
او را از امام رضا (ع) گرفتم
مادر تنها پسرش را با توسل به امام رضا (ع) گرفته است. او با لحن شیرینش تعریف می کند : «خاله ام مشهد زندگی می کرد، رفته بودم دیدنش. زمستان بود. خیلی برف میآمد. به خاله گفتم میخواهم بروم امام رضا (ع) حاجت بگیرم. گفت توی این برف؟ گفتم امام رضا (ع) اینجوری زودتر حاجت میدهد. توی صحن امام نرفتم، جلو سقاخانه اش ایستادم و گفتم : یا امام غریب به من هم یک پسر بده مثل امام جوادت خوب و مومن، اسمش را هم میگذارم رضا. »
خداوند، رضا را بعد از ٢ فرزند دختر به خانواده شهبازی بخشیده است : «رضا خیلی برایم عزیز بود. خیلی... وقتی بچه ام دندان درآورد برایش گوسفند قربانی کردم. وقتی می خواست مدرسه برود باز هم قربانی کردم ... » مادر دلش می خواهد همه خوبیهای رضا را تعریف کند : «رضا خیلی بچه خوبی بود، باادب، باتربیت، مومن، از آنها که به فکر همه هست و اگر یک سیب دارد، با بقیه نصف می کند. »
دل بچههای فقیر را نمیسوزاند
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، عکس رضا را که پیراهنی چهارخانه به تن دارد، نشان می دهد و می گوید : «این عکس را ببین، سوم راهنمایی بود که این پیراهن را برایش خریدم. وقتی آن را میپوشید، می گفت با این گردنم دیده می شود، خجالت میکشم. آخر بچه ام تپل بود! » مادر حسرت به دل مانده که یکبار لباس عید به تن رضا ببیند : «بچه ام خیلی مراقب بود دل بچههایی را که ندارند، نسوزاند. »
از وقتی رضا شهید شده، مادر هر پنجشنبه برای خانوادههای شهدا که به دیدن عزیزانشان می آیند، سفره صبحانه و ناهار و شام پهن می کند. با خنده می گوید : «میخواهی بگویم اینجا غذا چی میپزم؟ آبگوشت، ماکارونی، کله جوش، یتیمچه، دمی باقالی، ترشی هم کنار غذا میگذارم. »
رضا خیلی ماهی دوست داشت
مادر چقدر معصوم و شیرین از غذاهای مورد علاقه پسر دوست داشتنی اش می گوید : «رضای من همه غذاها را دوست داشت، ولی ماهی و ماکارونی و آش دوغ را از همه بیشتر، آخر بچه م شکمو بود، ولی تا مطمئن نمی شد غذا حلال است، لب نمیزد. خودم او را شکمو بار آوردم! ساعت ٣ شب که از هیئت بر می گشت، می گفتم رضا با دوچرخه آمده ای، گرسنه هستی. همان نصفه شب برایش ماهی سرخ می کردم. بابای رضا هر هفته به شمال می رفت و برایش ماهی میخرید، آخر بچه ام نرمی استخوان داشت. »
بعد از رفتن رضا مادر دیگر شب عید سبزی پلو ماهی درست نمی کند. او دوچرخه قدیمی رضا را که تنها داراییش بوده به موزه شهدا هدیه داده است : «رضای من هیچ چیز از من نمیخواست، نه لباس نو، نه خانه، نه پول زیاد، فقط یک دوچرخه داشت که با آن همه جا می رفت و یک ذره کتاب که خمس آنها را هم می داد. »
خادم انقلاب و شهداییم
شهید شهبازی از دانشکده علوم و فنون پیاده فارغ التحصیل شده بود و در گروه تفحص شهدا خدمت می کرد، ولی برای مادر فقط یک بسیجی بوده : «هرچه از رضا میپرسیدم مادر کار توچی هست، هیچی نمیگفت، فقط می گفت من خادم انقلاب و شهدا هستم. » رخت دامادی پوشیدن رضا هم حکایتی دارد. مادر تعریف می کند : «هرچه من و خواهرانش میگفتیم رضا زن بگیر، اصلا گوش نمی کرد، تا اینکه یک روز خودش آمد و گفت باید برای من بروید خواستگاری. نمیدانید چقدر خوشحال شدم، انگار دنیا را به من دادند. این که نگو سردار همدانی که فرمانده او بوده، شرط گذاشته تا زن نگیری، نمیتوانی بروی جبهه. رضا همه چیز را به عروس گفت، ولی او به رضای من نه نگفت. بچه ام شب خواستگاریش هم لباس نو نپوشید، با همان پیراهن و شلوار و کتانی کهنه اش رفت. تمام حقوقش را برای بچههای یتیم و فقیر لباس و کفش میخرید، ولی لباس نو به تن خودش نمیرفت. »
مثل همه مادران شهدا
وقتی رضا از مادر می خواست برای شهادتش دعا کند، مادر می گفت : «آخر تو یکدانه پسرم هستی، بعد از شهادت تو من چه کنم؟ » رضا جواب می داد : «مثل همه مادران شهدا صبور باش، گریه وزاری و داد و فریاد نکن. »
یاد ٤٠ شبی که رضا در قطعه ٢٧ بهشت زهرا (س) نماز شب و زیارت عاشورا خواند تا شهادت نصیبش شود، به دل مادر آتش می زند، اما پلکهایش را روی چشمهای پرغصه و مهربانش میفشارد تا اشکش پایین نریزد : «من هیچوقت رضا را بدرقه نمیکردم. ولی دفعه آخر که رفت، نمی دانم چطور شد که از خانه بیرون دویدم تا رفتنش را تماشا کنم. بچه ام وقتی داشت از کوچه بیرون می رفت، برگشت و فقط یک نظر من را نگاه کرد. بچه ام خیلی معصوم شده بود. »
خانه ای کنار رضا
بعد از شهادت رضا، مادر در گرما و سرمای زمستان و تابستان هر روز خروسخوان به بهشت زهرا (س) میآمد و تا غروب می ماند. گاهی هم حاج آقا شهبازی همراهش میآمد و با هم برای صبحانه زائران بهشت زهرا (س) آش و حلیم میپختند : «رضا وقتی رفت، ماه رمضان بود. می خواستم برای افطار او و دوستانش برنج و مرغ درست کنم، زیر گاز را خاموش کرد و نگذاشت. گفت ما ٦ نفریم، ٦ تا نان بربری میبرم، با پنیر و سبزی خوردن، ریحان و تلخون آن زیاد باشد! »
مادر در حق مدیرعامل وقت سازمان بهشت زهرا (س) دعا می کند که کانکس را در اختیارش قرار داده است : «به من گفتند این کانکس را برایت درست کرده ایم که هم کنار رضاباشی و هم گرما، سرما نخوری. خیلی خوشحال شدم. خدا خیرشان بدهد. همان روز حقوق رضا را گرفته بودم، من را بردند فروشگاه، تمام این وسایل را هم با حقوق رضا خریدم، نمیدانید، انگار همه چیزهایی که می خواستم برایم یک گوشه جدا کرده بودند، فرش، سماور... »
دلتنگیهای پدرانه
حقوق رضا بعد از شهادتش هم روزی خانوادههایی است که هر ماه منتظر آمدنش بودند و مادر پایان هر ماه و شبهای عید دست پر به آنها سر می زند : «بچه ام طوری به آدمها کمک می کرد که خجالت نکشند. یک کیسه پر از غذا و لباس جلو در خانههایشان می گذاشت و می رفت. من حالا از همان حقوق رضا به آنها رسیدگی می کنم. » پدر رضا نجار است. مادر با محبت و احترامی خاص از شریک غم و شادیهای زندگی اش می گوید : «من ترک هستم و بابای رضا لر. حاج آقا «مصطفی» آنقدر برای شهدا تابوت ساخته که انگشتهایش سابیده شده. من از رضا حرف میزنم، ولی بابای رضا هیچ چیز نمیگوید. او هر شب وقتی همه خوابند، به زبان لری برای رضا می خواند و گریه می کند. »
عکس نوجوانی رضا و عکس دیگری از او با مو و محاسنی سیاه کنار سنگ مزارش قاب شده.
مادر صورت رضا را با محبت نوازش می کند و می گوید :«وقتی رضا ریش درآورد، برایش گوسفند قربانی کردم... اگر رضا داماد شده بود، الان بچه اش چندساله بود؟.... »
بعد با بغض میخندد و می گوید : «چهلم رضا که شد، رفتم زیارت امام رضا (ع)، آن روز هم برف میآمد. جلو سقاخانه اش ایستادم و گفتم یا امام رضا (ع) خوب رضایی دادی و در راه خوبی هم رفت، مثل جوادت ٢۵ساله شد و رفت. »
شهید تفحص : علیرضا شهبازی
نام پدر : مصطفی
تولد : ١٣۵۵، تهران
شهادت : ٢٦/٩/١٣٨٠، فکه
مزار : قطعه ٢٧
بهشت زهرا (س)
آرزویی که برآورده شد
مادر روز دیدارش با مقام معظم رهبری را با ذوقی معصومانه تعریف میکند.
او می گوید : «خیلی آرزو داشتم آقا را ببینم. بچهها الکی می گفتند این پنجشنبه تو را میبریم دیدن آقا، آن پنجشنبه میبریم. یک روز سر مزار رضا به او گفتم اصلا تو چرا من را نمیبری دیدن آقا؟ پنجشنبه هفته بعد ساعت ٤ صبح آمدم بهشت زهرا (س) و گوشه ای قایم شدم.
شنیده بودم آقا می خواهند به بهشتزهرا (س) سر بزنند. زمستان بود، خیلی سرد بود. یکدفعه دیدم آقا آمدند، زود رفتم پیششان. خیلی تعجب کردند، گفت : شما اینجا چکار میکنی؟ گفتم از صبح منتظرم تا شما را ببینم. وقتی آقا را دیدم، من گریه نمیکردم، ولی اشکهایم میریختند! با آقا به زبان آذری خیلی صحبت کردم، چفیه ایشان را هم گرفتم. »
مقام معظم رهبری از مادر خواستند صبوری کند و زمان کمتری را در بهشت زهرا (س) بگذراند. ازآنروز مادر فقط روزهای پنجشنبه و ایام عید به دیدن رضا می آید.
نظر شما