هر وقت به بهشت زهرا س میرفتیم تمام مدت دور مزار یوسف میچرخید، عکس او را نوازش میکرد اما نه با کسی حرف میزد و نه قطرهای اشک میریخت. هر کس هم میپرسید راز این مقاومت چیست میگفت: «این قربانی را به راه امام حسین ع و علیاکبر ع دادم.» در غیاب مادر که سالهاست رها از غم فراق، مهمان یوسف در بهشت است، برادر، خواهر و همسر برادر شهید «یوسف قلیزاده» برایمان از او گفتند.
شهید یوسف قلیزاده تولد: 1346 شهادت: 21/11/1361 عملیات: فتحالمبین
«وقتی به گوش مادر رسید یوسف برای اعزام به جبهه راهی پادگان شده بیتابیاش شروع شد و آنقدر اصرار کرد تا بالاخره او را به پادگان بردم. تا یوسف را دید، گفت: «میخواهی بروی و مرا تنها بگذاری؟ اگر تو شهید شوی، من چه کنم؟» یوسف در جوابش به لباس خاکی جبهه اشاره کرد و گفت:
«من دیگر این لباس را از تنم در نمیآورم. باید بروم.» رفت اما دلتنگیهای مادر زیاد طولانی نشد.» برادر مکث میکند. بین دوراهی کلام و اشک گرفتار شده. بالاخره بعد از لحظاتی ادامه میدهد: «یوسف، نوزاد بود که پدرمان از دنیا رفت. از آن موقع او همه کس مادر شد. زندگی به او یاد داد زود مرد شود، به همین دلیل از 10 سالگی برای کار به تهران آمد و کنار ما زندگی کرد و من ناخودآگاه بجای برادر، نقش پدرش را ایفا کردم.»
همسر برادر دنباله حرف او را میگیرد و میگوید: «درست مثل پسر خودم بود. رفتار و سکناتش هیچ وقت از یادم نمیرود. پسر مؤدبی بود و هیچ وقت حرف زشت از زبانش بیرون نمیآمد. خیلی بیشتر از سنش میفهمید. مهربانی در ذاتش بود. خیلی زود با مسجد محلهمان¨مسجد موسی بن جعفر¨ع انس گرفت و حتی قبل از سن تکلیف همیشه پای ثابت نمازهای جماعت مسجد بود.
همیشه با خودش زمزمه میکرد. میگفتم: «چه میگویی؟» میگفت: «اگر امام حسین¨ع قبول کند، ذکر او را میگویم.» خیلی برای بزرگترها احترام قائل بود مخصوصاً برای برادرش که حکم پدر را برایش داشت.» برادر در تکمیل گفتههای همسرش میگوید: «خیلی حرمت مرا نگه میداشت. چند وقت در یک خیاطی کار میکرد. هر وقت حقوق میگرفت همه را تمام و کمال میآورد و با احترام در مقابل من میگذاشت. آن پسر نوجوان، یک فرشته بود.»
نامه بعدی، از کربلا
«یک روز وقتی از سر کار برگشت عکسی را که تازه گرفته بود از جیبش بیرون آورد، به من داد و گفت: «این را نگه دارید. اگر رفتم و خبری از من نیامد، بزرگش کنید.» گفتم: «مگر کجا قرار است بروی؟» گفت: «عازم جبههام.» غافلگیر شده بودم. گفت: «اگر شهید شدم، به مادرم بگویید گریه و بیتابی نکند.» خواهر در ادامه صحبتهای همسر برادرش میگوید: «دوبار برای خداحافظی به خانه ما آمده بود و من نبودم.
شب دوباره آمد. وقتی لباس خاکی جبهه را تنش دیدم. چشمهایم سیاهی رفت. گفتم: «تو هم میخواهی بروی؟ مادر، تنهاست» گفت: «جایی نمیروم. امشب در پایگاه، نوبت نگهبانی من است.» آرام نمیشدم، بالاخره گفت: «میروم زود برمیگردم.» وقتی میرفت، جور خاصی نگاهم کرد، دوباره دلم آشوب شد. گفت: «قسم میخورم یک ساعت دیگر اینجا باشم». همیشه همینطور بود؛ کاری نمیکرد که دل کسی را آزرده کند.
رفت و یک ساعت بعد با 2 تا سیب برگشت. یکی را به من داد و گفت: «دیدی سر قولم بودم،» کمکم گفت که برای دوره آموزشی قرار است به پادگان برود. اما آنقدر شوخی کرد و خنداند که ناراحتیام را فراموش کردم. موقع خداحافظی فقط گفت: «مراقب مادر باش.» همسر برادر در ادامه میگوید:
«یوسف، مادر را راضی کرد و رفت. درست 20 روز حضورش در جبهه، فقط یک نامه داد که در آن نوشته بود: «مادرم را به شما سپردم. امیدوارم دومین نامهام از کربلا به دستتان برسد.» برادر دوباره رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: «پدر بچههای محل که همراه یوسف اعزام شده بودند، چند روز بعد برای دیدار آنها به جنوب رفتند اما من نتوانستم.
مادرم وقتی شنید گفت: «پسر من چون پدر نداشت کسی به دیدنش نرفت. خیلی ناراحت شدم و همان موقع راهی جنوب شدم. ساعت 4:30 صبح بود که به دوکوهه رسیدم. یوسف از دیدنم خیلی خوشحال شد. صبحانه را کنار او و همرزمانش خوردیم. گفتم: «بلند شو برویم بیرون.» گفت: «داداش، حرفش را نزن،» غافلگیر شده بودم. گفت:
«میدانم چه در سر داری. میخواهی بروی پیش فرمانده و مرا برگردانی تهران...» گفتم: «یوسفجان، مادر بیتابی میکند. مریض شده و کارش به بیمارستان کشیده... برگرد.» در جوابم گفت: «من خیالم راحت است که 2 برادرم کنار مادرم هستند و مراقبش هستند. اینجا کسانی هستند که مادرشان را تنها گذاشته و آمدهاند. یعنی مادر آنها برایشان عزیز نیست، شما برگردید. من هم قول میدهم یک هفته دیگر بیایم...» حرفهایش زبانم را بست. برگشتم و او هم یک هفته بعد به قولش وفا کرد اما...»
اولین شهدای عملیات
روزی که از دوکوهه عازم تهران شدم در تدارک عملیات بودند و همان شب عملیات فتحالمبین شروع شد. یوسف از اولین شهدای عملیات در روز بعد بود. 3 ـ 2 روز بعد که از کار بر میگشتم یکی از هممحلهایها را دیدم و گفت: «پسر فلانی مجروح شده، میرویم ملاقاتش...»
یک لحظه قلبم ایستاد. گفتم: «راستش را بگو. از یوسف چه خبر؟» او با اینکه میدانست چیزی نگفت اما دلشورهام مرا به معراج شهدا کشاند. آنجا توجهم به ماشینی جلب شد که با گل استتار شده بود. فهمیدم حامل پیکر شهید است. دویدم تا به راننده کمک کنم. تابوت آخر را که پیاده کردیم، دلم آشوب شد.
یک چیزی مرا به طرف آن تابوت کشاند. به راننده گفتم: «اسم روی این تابوت را میخوانی؟ شاید برادرم باشد.» گفت: «اسمش چیست: «برای اینکه او حقیقت را پنهان نکند به دروغ گفتم: «حسن قلیزاده.» نوشته روی تابوت را خواند و گفت: «نه برادرت نیست. نوشته: یوسف قلیزاده».
بغض به کلمات برادر فرمان توقف میدهد اما او صبوری میکند و میگوید: «یکی از همرزمان یوسف بعدها برایمان گفت شب عملیات فرمانده به یوسف گفت: «تو نمیتوانی با ما بیایی. سن و سالت خیلی کم است.» بغض یوسف ترکید و گفت: «چطور مرا نمیبرید؟ من اینجا آمده ام تا شهید شوم...»
فرمانده هیچ جوابی برای یوسف نداشت. بلافاصله به او سلاح داد و او هم با ما آمد.» انگار خاطره مهمی در ذهن برادر جرقه میزند که میگوید: «علیآقا بقال محل بعد از شهادت یوسف برایمان تعریف کرد: «چند روز قبل از اعزام یوسف به جبهه، برایم بار خرما آمده بود. یوسف تا دید به کمکم آمد. در پایان کار گفتم دهانت را شیرین کن. یک خرما در دهانش گذاشت و گفت: «بهبه عجب خرمایی، جان میدهد برای مراسم یادبود شهید،» علیآقا قسم میخورد میگفت: به خدا شما آمدید همان خرماها را برای مراسم شهادت یوسف خریدید.»
مرا راهی کربلا کرد
یک روز مشغول تمیز کردن خانه بودم. سراغ عکس یوسف رفتم. وقتی داشتم گرد و غبار آن را پاک میکردم احساس کردم خیره به من نگاه میکند. تردید داشتم اما بالاخره حرف دلم را زدم و گفت: «یوسفجان، یک خواستهای دارم. اگر پیش خدا واسطه شوی تا به خواستهام برسم یقین پیدا میکنم که شهدا زندهاند. یوسفجان، من کربلا میخواهم...»
همسر برادر که چیزی کم از مادر برای یوسف نداشت، با لحن خاصی میگوید: «قرار بود مدتی بعد به سوریه مشرف شویم. در سفر سوریه بودیم که رئیس کاروان گفت: «چند هفته بعد میخواهیم یک کاروان به کربلا ببریم، دو تا جای خالی داریم...» باور کردنی نبود. بدون لحظهای فکر، ثبتنام کردیم و از آن گفتوگوی من با عکس یوسف 40 روز هم نگذشت که زائر کربلا شدم. در سفر کربلا، عکس یوسف را همراه خودم بردم...»
همشهری محله - 18