«حسن سلطانی» در اجرای برنامه‌های خبری، سیاسی و مذهبی ید طولا دارد و در ۴ دهه اخیر جزو مجریان موفق رادیو و تلویزیون بوده‌است. بی‌تردید بخشی از خاطرات خوش روزه‌داری ما با چهره محجوب، کلام آشنا و اجرای دلنشین او در برنامه‌ سحری تلویزیون گره خورده‌است.

حسن سلطانی

همشهری آنلاین - پریسا نوری: با این مجری باسابقه برنامه‌ سحرگاهی «ماه خدا» که سال‌هاست در لحظات معنوی و دل‌انگیز سحرهای ماه رمضان میهمان خانه‌های ماست، گفت‌وگو کردیم.

سال‌ها مجری خبر و برنامه‌های سیاسی بودید، ولی در سال‌های اخیر صرفا به اجرای برنامه‌های مذهبی رو آورده‌اید. کمی دراین‌باره توضیح دهید.

کار رسمی و موظفی ما در سازمان ۲۵ سال است. من در معاونت سیاسی و اطلاعات و اخبار بودم. وقتی دوره‌ام تمام شد به دلیل تعلق‌خاطری که به حوزه ادبیات، معارف و تاریخ اسلام داشتم در گروه معارف مشغول شدم. در واقع این انتخابم کاملا دلی و به خاطر تعلق خاطرم به حوزه مذهبی بود.

۱۴ سال است که مجری برنامه سحری تلویزیون هستید. ساعت فعالیت و استراحتتان در این ماه مبارک به چه صورت است؟

شب‌های ماه مبارک رمضان از ساعت ۲ نیمه شب تا یک ربع بعد از اذان صبح در استودیو هستم. بعد از برنامه تا به خانه برسم و استراحتی کنم و قدری قرآن بخوانم، ساعت ۹ صبح می‌شود. سعی می‌کنم چند ساعتی بخوابم اما به قول قدیمی‌ها خواب روز لقمه لقمه است و جای خواب شب را نمی‌گیرد. افطاری‌ام بسیار سبک در حد یک لقمه نان و پنیر و چای شیرین یا یک ظرف کوچک شیربرنج است.  شام را ساعت ۱۲ شب می‌خورم و آماده می‌شوم تا به استودیو بروم. در حین اجرای برنامه سحری امکان خوردن و آشامیدن نیست و فقط با یک آب‌جوش گلویم را تازه نگه می‌دارم. در واقع من در این ۱۴سالی که توفیق اجرای برنامه سحرگاهی را پیدا کردم سحری نخورده‌ام.

۱۴ سال است سحری نخورده‌ام | آرزو دارم سفره‌های دو نفره سحری من و مادرم تکرار شود | نقش سراهای محله در احیای فرهنگ‌های بومی و تعلق‌خاطر محلی

با این برنامه غذایی و کاری احتمالا در میهمانی‌های افطاری اقوام هم شرکت نمی‌کنید؟

بله، اقوام و آشنایان عذرم را می‌پذیرند اما حریف بچه‌ها و نوه‌هایم نمی‌شوم. (می‌خندد) ۲ پسر و یک دختر دارم که هر سه ازدواج و مرا صاحب ۵ نوه کرده‌اند. نوه‌ها اصرار دارند که به خانه‌شان بروم. اخیرا خانه دخترم افطاری میهمان بودیم که با وجود پافشاری نوه‌ها به ناچار زود برگشتم.

با توجه به تغییر ساعت خواب و بیداری و کسالت ناشی از آن در روز، از اجرای این برنامه در این سال‌ها خسته نشده‌اید؟

لحظات سحر به قدری جانبخش، فرح‌بخش و بابرکت است که من اجرا در این ساعت را نه به عنوان یک شغل و حرفه که به عنوان یک توفیق می‌دانم و خدمت در این ماه را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم. معتقدم فرصت برای خوابیدن، استراحت کردن و تفریح زیاد است، اما فرصت برای کسب توفیق سحری خیلی کم پیدا می‌شود. خداوند در لحظات سحری یک اکسیری قرار داده که هیچ زمان دیگری قابل درک نیست. به قول شاعر «هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ/ از یمن دعای شب و ورد سحری بود»

اینکه برنامه‌ای مناسبتی با یک مجری در یک ساعت خاصی، سال‌ها پخش شود و به تکرار نیفتد، بیش از هر چیز هنر مجری است. چه چیزی باعث شده که برنامه «ماه خدا» در این سال‌ها تکراری نشود و مخاطبان خودش را حفظ کند؟

به نظر من تهیه محتوایی که به درد مخاطبان بخورد و آنها را جذب کند، خیلی مهم است. من در سال مطالعه می‌کنم تا بخشی از محتوای این برنامه را تهیه کنم. گاهی از کتاب‌هایی که در سال می‌خوانم یا نقل قول‌های معتبری که می‌شنوم یا موضوعاتی که از منابع مستند و معتبری می‌بینم نکاتی را در دفتر یادداشت می‌کنم تا در برنامه استفاده کنم. برای هر برنامه یکی دو ساعته، ساعت‌ها مطالعه می‌کنم. در واقع می‌دانم آنتن تلویزیون در بهترین و معنوی‌ترین ساعت‌ ماه رمضان در اختیارم قرار دارد و قدر و قیمت آن را می‌دانم. از این رو همه تلاشم را می‌کنم که کم فروشی نکنم و بهترین برنامه را به مخاطب ارائه دهم.

بازخورد برنامه «ماه خدا» در جامعه و میان مردم چطوره بوده‌است؟

مردم به من لطف دارند و هر وقت می‌بینند می‌گویند «حاج آقا! خیلی بهره بردیم و استفاده کردیم.» در واقع بیشتر تعریف می‌کنند چون ما در فرهنگ‌مان نقد رودررو نداریم. اما به دلیل اینکه مخاطبان تلویزیون متنوع و انتظارات هم متفاوت و متکثر است، طبعا نمی‌توان همه را راضی نگه داشت. برای همین در برنامه شماره پیامکی اعلام کردیم که مردم نظر، سوال‌ها، پیشنهادات و انتقاداتشان را بیان کنند. هر چند از ماه‌ها قبل از ماه رمضان گروه معارف نظرسنجی انجام می‌دهد تا براساس نظر مردم و نیاز جامعه شالوده برنامه ساخته شود.

یک ویژه برنامه سحری باید چه ظرافت‌هایی داشته باشد تا مخاطب را جذب کند؟

وقت سحر ماه رمضان حال معنوی و خوشی دارد. مردم  انتظار دارند در این وقت، یک آواز خوش و یک مناجات حال خوب‌کن بشنوند؛ پس طبیعی است که هر صدایی به درد برنامه سحر نمی‌خورد. شاید یک نفر صدای خوبی داشته باشد، اما مناجات‌خوان خوبی نباشد؛ شاید آوازی در طول روز به دل بنشیند اما آن آواز در وقت سحر مناسب نباشد و ... لذا همه اینها باید در یک بستری فراهم شود تا مخاطب راضی شود.

جایی گفته‌اید در کودکی برایتان سوال بود که «مجری‌های برنامه‌های سحر کی سحری می‌خورند؟» تا اینکه خودتان مجری شدید و پاسختان  را گرفتید.

بله همین‌طور است. وقتی بچه بودم، وقت سحر مادرم رادیو را روشن می‌کرد و هر دقیقه صدای مجری می‌آمد که یا صحبت یا ساعت نزدیک شدن به اذان صبح را اعلام می‌کرد. دائم از مادرم می‌پرسیدم: «مامان! این مجریه پس کی سحری می‌خورَه؟» مادرم با لهجه شیرین همدانی می‌گفت: «من چه دانم پسرجان! من که هیچ وقت در رادیو نبودم.» سال‌ها بعد که مجری برنامه سحری شدم یک روز مادرم پرسید: «بالاخره فهمیدی مجری کی سحری می‌خورَه؟» گفتم: «هیچ وقت نمی‌خورَه» (می‌خندد). یادش بخیر پدرم راننده بیابان بود و اغلب من و مادرم با هم سحری می‌خوردیم. پسر بزرگ خانواده بودم و ۵ برادر کوچکتر داشتم. مادرم دلش می‌خواست نماز صبح را در مسجد بخواند اما یک دلش پیش بچه‌ها بود که خواب بودند و یک دلش پیش مسجد. به من می‌گفت: «حسن آقا! سحریت را تندتند بخور تا به مسجد برویم و و زود برگردیم.» یادم است زمستان و یک متر برف در همدان باریده بود و صدای گرگ و شغال از دور می‌آمد. مادرم مرا زیر پرِچادرش می‌گرفت و با ترس و لرز می‌رفتیم تا به مسجد برسیم. آن سحرها برای من خیلی خاطره‌انگیز بود. آرزویم این است که آن سفره دو نفره سحری من و مادرم تکرار می‌شد.

۱۴ سال است سحری نخورده‌ام | آرزو دارم سفره‌های دو نفره سحری من و مادرم تکرار شود | نقش سراهای محله در احیای فرهنگ‌های بومی و تعلق‌خاطر محلی

پس متولد و بزرگ شده همدان هستید. چه سالی به تهران آمدید و کدام محله ساکن شدید؟

 نخستین بار سال ۱۳۶۰ به تهران آمدیم و در خیابان نیروی هوایی ساکن شدیم. بعد چون در رادیو کار می‌کردم در چهارراه مختاری نزدیک میدان ارگ یک خانه دو طبقه ۳۵۰ هزار تومان خریدم. بعد آمدم محله شریعتی و خیابان بهار. وقتی هم در صدا و سیما مشغول شدم به دلیل نزدیکی به تلویزیون در خیابان ولیعصر (عج) پشت ساختمان اسکان مستاجری کردم. تا اینکه در سال ۱۳۷۴ امیرآباد آمدیم و ماندگار شدیم.

محله امیرآباد از نظر شما چه نقاط قوت و ضعفی دارد؟

محله بسیار خوب و فرهنگی است. در یک طرفش پردیس‌های دانشگاهی قرار دارد و محیط بسیار فرهنگی است و ضعفش هم محصوربودن بین بزرگراه‌ها و رشد عمودی آن است، یعنی خانه‌های ویلایی و یکی دو طبقه چند سال پیش همه به برج و ساختمان‌های بلند تبدیل شده‌اند.

ارتباط‌تان با اهالی محله و همسایه‌ها چطور است؟

شتاب و سبک زندگی و گرفتاری‌های مردم در شهر باعث شده همسایه‌ها از حال هم بی‌خبر باشند و حتی همدیگر را نشناسند. همسایه‌ها کمتر رغبتی به آشنایی نشان می‌دهند ما در همین حیاط خانه‌مان آلاچیق و فضای سبز زیبایی داریم بارها از همسایه‌ها دعوت کردیم شب‌ها دور هم در آلاچیق بنشینیم و چای بنوشیم اما استقبال نشد. این موضوع متاسفانه دستاورد زندگی شهری است. یادم می‌آید در همدان که بودیم بارها پیش آمد که خانه‌مان را عوض کنیم اما مادرم به خاطر تعلق خاطری که به همسایه‌ها داشت راضی نمی‌شد و می‌گفت: «من با همسایه‌ها دارم زندگی می‌کنم.» قدیم همسایه‌ها در غم و شادی هم به معنای واقعی شریک بودند. اگر خانه‌ای عروسی یا عزا بود تا چند خانه این طرف و آن طرف آماده بودند که از میهمانان صاحب مجلس پذیرایی کنند و خانه‌شان را در اختیارشان بگذارند. اما الان همسایه‌ها نه تنها نسبت به هم تعلق خاطر ندارند که بی‌تفاوت هستند.  

آیا مدیریت شهری می‌تواند در ایجاد حس تعلق خاطر بین اهالی سهمی داشته باشد؟

یک سری چیزها درهم تنیده است. سینما و تلویزیون و رادیو باید برای این موضوع اتاق فکر واحد داشته باشند. نمی‌شود یک سریال پخش کنی که همسایه‌ها با هم دعوا دارند و یک جا بخواهی همسایه‌ها را با هم آشتی بدهی. در حوزه شهری، سرای محله‌ها هم نقش موثری می‌توانند داشته باشند. باید ظرفیت‌های محله را بشناسند و از حضور آنها برای احیای فرهنگ‌های بومی و افزایش حس تعلق در محله استفاده کنند. اما متاسفانه سراها فعالیت‌هایشان به برگزاری کلاس‌های زبان و نقاشی و ...محدود شده است.

مردم شما را همیشه در قاب تلویزیون با ظاهری اتوکشیده و مرتب دیده‌اند. وقتی بیرون از تلویزیون مثلا در پارک یا سینما شما را با پوشش متفاوت ببینند، چه واکنشی نشان می‌دهند؟

من بیرون از تلویزیون هم ظاهرم به همین صورت مرتب است اما راستش حتی وقتی بچه‌هایم کوچک بودند هم نمی‌توانستم با آنها به پارک یا سینما بروم. الان هم نمی‌روم. شاید بدم نمی‌آمد که گاهی با بچه‌ها در پارک بازی کنم. روی زیرانداز دراز بکشم و چای و تخمه بخورم و ... اما هیچ وقت پیش نیامد.

پس در فضاهای عمومی چندان آرامش ندارید.

بله به ویژه وقتی همراه خانواده هستم باید دائم بایستم و جواب محبت‌های مردم را بدهم. اگر بگویم «ببخشید! زن و بچه همراهم است، باید بروم.» می‌گویند: «تحویل نمی‌گیرد و دچار تکبر شده.» اگر هم دائم بایستم، خانم و بچه‌ها معطل می‌شوند. برای همین آنها در مسافرت‌ها با من بیرون نمی‌آیند. یادم است مشهد رفته بودیم و می‌خواستیم به حرم برویم همسرم در هتل گفت: «از اینجا تا صحن حرم نه ما تو را می‌شناسیم، نه تو ما را... آنجا منتظر می‌مانیم تا تو بیایی.»

چه خاطره‌ای از واکنش مردم به یاد دارید؟

در مکه بودم دیدم دو بانوی سالمند گریه می‌کنند. نزدیک رفتم که کمکشان کنم دیدم با دیدنم چهره‌شان باز و خنده میهمان لب‌هایشان شد. با خوشحالی گفتند: «عه...این آقا سلطانیه ...» پرسیدم: «گُم شدید؟» گفتند: «نه ما گم نشدیم، کاروان گم شده...» گفتم: «خب هتل‌تان کجاست؟ کارت‌تان را ببینم؟» گفتند: «هتل را ولش کنید. چقدر خوشحال شدیم شما را دیدیم و ...»

یک خاطره خاص

به مادرم می‌گفتم تو خیلی جوانی از او طرف برو!

پسر بزرگ خانواده بودم و ارتباطم با مادرم فراتر از مادر و پسری بود و بیشتر با هم رفیق بودیم. خدا بیامرز، چهره‌اش خیلی جوان‌تر از سنش نشان می‌داد. یادم است سال ۱۳۵۸ برای تلویزیون همدان برنامه تهیه می‌کردم. در خیابان مادرم کنارم می‌ایستاد می‌گفتم: «از او طرف برو!» می‌گفت: «یعنی تو دیَه با من راه نمیای؟» می‌گفتم: «تو خیلی جوانی...من که نمی‌توانم به همه توضیح بدم که مادرم هستی و ...»

کد خبر 671218

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 1
  • نظرات غیرقابل انتشار: 1
  • نرگس IR ۱۵:۵۱ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۳
    5 0
    خدا مادرتون رو رحمت کنه
  • IR ۱۱:۲۶ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۴
    0 0
    خداعاقبت بخیرشون کنه وسلامت نگهشون داره