فیله اومد آب بخوره
دست مشت شده کوچولویش را دراز کرده، روبهرویم و همینطور که توی چشمهایم نگاه میکرد، لبخند زد و گفت: «بازم میخوام، بازم بگو!»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خسته شدم؛ بسه دیگه!» همینطور که توی چشمهایم نگاه میکرد، محکم تکرار کرد: «بازم میخوام، بازم بگو!»
انگشت کوچولوی دستش را گرفتم لای انگشتهایم. لبخندی روی لبهایش موج میزد. زودتر از من شروع کرد: «لیلی، لیلی حوضک، فیله اومد آب بخوره...» مشتش را باز کردم و بلند گفتم: «اما یادش اومد تشنه نیست و رفت خونهشون!»
و دستش را انداختم روی پایم.
گریه نکرد. حتی نگاهم نکرد تا دوباره اصرار کند. عروسکش را گرفت بلغش، سیب گاز زدهاش را انداخت روی فرش و رفت خانهشان...
فریبا دیندار، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری: فریبا دیندار، خبرنگار افتخاری از تهران
قصه ارتباط
«فیله اومد آب بخوره» قصه یک ارتباط است. ارتباط بین قصهگو و شنوندهاش. بین یک بزرگتر و یک کوچکتر. و حتی میتوان در یک نگاه کلی گفت: ارتباط بین نویسنده و خوانندهاش.
کوچولو آمده است که یک قصه تکراری را- که اینجا یک متل است- برای چندمین بار از دهان قصه گویش بشنود. هر چند بارها آن را شنیده اما خسته نشده. خوبی بسیاری از متلها و افسانههای قدیمی در همین جذابیت و بارها و بارها شنیدن و کهنه نشدنشان است؛ چرا که بسیاری از آنها روی بخشی از وجود انسانها انگشت میگذارند که همیشه هست. اما در اینجا قصهگو حوصلهاش سر رفته و متوجه عطش شنوندهاش نیست. او را از خودش میراند، درست مثل فیل که از همان آغاز قصه برمیگردد و میرود.
آبرنگ
دوازده تا رنگ خوشگل، دور یک قلمموی کوچولوی سیاه کنار هم نشستهاند. دلم پر میکشد برایشان. جلو میروم. آبرنگ را در دستانم میگیرم و نگاهش میکنم. انگار دارد با من حرف میزند. گوشم را میآورم جلو تا صدایش را بشنوم: «بیا با هم یه چیزی بکشیم.»
دفتر نقاشی را برمیدارم. صفحه سفیدش را میآورم. لیوان خرگوشیام را پر از آب میکنم و موهای قلمموی سیاه کوچولو را میکنم تویش و بعد شروع میکنم. چی بکشم؟! اول یک خورشید. یک خورشید گردالی و زرد. نورش هم نارنجی باشد. بعد کوه میکشم. کوههای بزرگ، آنقدر بزرگ تا به خورشید برسند. حالا نوبت گل است. با همه رنگهایم یک گل میکشم... زمین نقاشیام پر میشود از گلهای رنگووارنگ خوشبو... بعد همه جای نقاشیام را آبی میکنم... آخر نقاشی باید آسمان داشته باشد. یک تاب و یک سرسره هم کنار گلها میکشم تا بچههای نقاشیام بیایند و باهاشان بازی کنند... همین... نقاشیام تمام شد... حالا میگذارمش روی میز تا خشک بشود و...
تصویرگری : مینا صیادی ، خبرنگار افتخاری ، کرج
صدای یک نفر میآید: «نکنه تو باز همه جارو آبرنگی کردی، ها؟»
وای! مامانه! برمیگردم... به جلوی رویم خیره میشوم... به خودم و لباسهای
پر از رنگم نگاه میکنم. انگار یک دفعه همه چیز عوض میشود... پر میشوم از خجالت... نمیدانم چه کار کنم... دختر کوچکم جلو میآید... با اخم نگاهم میکند: «ای مامان شیطون! باز تو خودتو آبرنگی کردی؟»... سرخ شدن تدریجی صورتم را حس میکنم... «حالا ببینم چی کشیدی؟!». نقاشی را از روی میز برمیدارد... بهش نگاه میکند و میگوید: «بارکالله دختر گلم! چقدر قشنگ کشیدی.» و بعد با یک مداد رنگی کوچک یک بیست بزرگ کنار نقاشی برایم میگذارد...
زهرا آهنگران، خبرنگار افتخاری از تهران
کودک درون
نویسنده در آبرنگ داستان خود را با یک تصویر زیبا شروع میکند. دوازده رنگ خوشگل که دور یک قلمموی کوچولوی سیاه نشستهاند. شخصیت داستان با دیدن این دوازده رنگ دلش پر میکشد که نقاشی کند. این تصویر خوب نه تنها شخصیت داستان، که حتی خواننده را هم تشویق میکند بعد از خواندن داستان حتماً همین کار را انجام دهد. نویسنده با ایجاد فضای کودکانه چنان کارش را خوب پیش میبرد که خواننده تا بخش زیادی از داستان متوجه نمیشود کسی که دارد نقاشی میکشد بزرگسال است نه کودک. با ورود مادر بزرگ و بعد کودک است که خواننده متوجه همه چیز میشود؛ اما همین جا داستان به اوج خود میرسد و به سمتی میرود که حرف اصلیاش را میزند. حرف اصلی داستان این است که هر بزرگتری کودکی در درون خود دارد که بهتر است هنگام برخورد با کوچکترها به این کودک درون توجه کند؛ آن وقت حتماً درست رفتار میکند.
بی وفا
او نمیخواست برود . به دوستانش علاقه زیادی داشت و دوری از آنجا برایش سخت بود. اما باید میرفت، چون قانون آنجا اینچنین بود. او برای اینکه بتواند تا ابد آنجا بماند، پیش خدا رفت و گفت: «خدای مهربان! میتوانم از اینجا نروم و برای همیشه پیش دوستانم باشم؟»
تصویرگری : زینب رحیمی شکوه ، خبرنگار افتخاری ، تهران
خدا به او گفت: « پایین کسانی هستند که تو را آنقدر دوست دارند که دوستانت را فراموش میکنی. آنقدر به آنجا وابسته میشوی که دوریاش برایت سخت میشود و گاهی حتی مرا هم فراموش میکنی.» خدا با کودک خیلی حرف زد و کودک قسم خورد که هیچ وقت خدا را فراموش نکند. او از سرسره زندگی پایین آمد...
*
لحظههای پایانی عمرش بود؛ اما ناغافل یاد قول خودش به خدا افتاد. او خدا را فراموش کرده بود.
عطیه احمدی از تهران
مزه زندگی
پاییز است. دیگر درخت چنار تنومند کنار مدرسه تنها نیست. من دوان دوان با برگهای پاییزی به سوی خانه میدوم. گویی بین من و آنها مسابقه است. نفسنفس زنان وارد خانه میشوم. مرغها دنبال هم میکنند و بعضی در لانههایشان مواظب جوجههایشان هستند. جوجههایی که تا چند وقت دیگر بزرگ میشوند و صدای جیکجیکشان تمام حیاط را
پر میکند و روح تازهای به آن میبخشد. به سمت شیلنگ آب میروم و آبی به
دست و رویم میزنم. به درختهای نارنگی و پرتقالی که در حیاط است نگاه میکنم که رنگ پاییز گرفته اند. رنگ نارنجی که ارمغان پاییز است. تا چند وقت دیگر که آنها را بفروشیم میتوانیم مزه پاییز را به دیگران هم هدیه بدهیم.
صدای قورباغهها مرا به ته حیاط میکشاند. رود کوچک کنار خانه هنوز هم جاری است. نگاهی به آسمان میاندازم. آسمان ابری است. خدا خدا میکنم که باران نگیرد. آخر اگر آسمان با بوی پاییز آشنا شود و گریهاش بگیرد، رود کوچک کنار خانه با آن همکاری کرده و طغیان میکند و مرغها و خروسها به پلههای خانه هجوم میآورند. آخر آنها از آب میترسند.
درخت انجیر تنومند تمام شاخههایش را گسترانده، اما یک برگ هم رویش نیست. یاد تابستان با آب و هوای شرجیاش میافتم که من و برادرم از آن بالا رفته بودیم تا انجیرهای شیرینش را بخوریم. هنوز مزهاش زیر دندانهایم است. امسال درخت انجیر شاهکار کرده بود.
تصویرگری: سعیده ترکاشوند
انبار قدیمی همین کنار است. حالا رویش با گونی پوشیده شده ، اما داخلش این بیل و کلنگها هستند که هر سال با بوی شالیزار و نشاهای تازه سبز شده آشناتر میشوند و در دل خود گنجی دارند از بوی خوب پرتقال و عطر برنج و حس خوبتر شدن از آبی که از دل زمین میجوشد.پلهها را یکییکی بالا میروم و به گلهایی که روی ایوان است نگاه میکنم. آنطور که بوی لوبیای محلی میآید، معلوم است که مادر از باغ آمده. با لبخندی به سوی مادر میدوم. مادر سر سجادهاش نشسته و دارد نماز میخواند آه! یک چیزی این زیر است. پر چادر را کنار میزنم و سعید را میبینم که ریزریز میخندد. قلقلکش میدهم. او میخندد و من هم. مادر نمازش که تمام میشود به سراغم میآید و از مدرسه میپرسد.
خیلی گرسنهام . مادر به طرف حیاط و انبار قدیمی میرود که همیشه برنج را آنجا میپزد. مرغ و خروسها هم به دنبالش به انباری میروند. مادر دیگ را با احتیاط بالا میآورد، اما بوی کته جلوتر از مادر میآید و مرا گرسنهتر میکند.
حالا همه سر سفره با به دندان کشیدن لوبیاها مزه کوچک خوشبختی را در دلمان میچشیم.
بعد نوبت مرغ و خروسهاست که از باقیمانده غذا، مزه کوچک خوشبختی را بچشند.
باران شروع میشود. باران بر سقف شیروانی آواز می خواند و همراه آن خوشبختی کوچک درون قلب من است.
فرناز میرحسینی از تهران
لحن گزارشی
داستان «مزه زندگی» از داستانهایی است که در آنها برشی از زندگی یا بخشی از آن به وصف در میآید .در این نوع داستانها حادثه و کشمکش معمول داستانها وجود ندارد و خواننده به جای اینکه به دنبال اتفاقی باشد، به تصویرهایی که نویسنده ارائه کرده خیره میشود و بعد ازدیدن آنها به برداشتی که مد نظر نویسنده است میرسد. داستان مزه زندگی؛ یک روز پاییزی خانوادهای شمالی را نشان میدهد و بعد از خواندنش میشود نتیجه گرفت که در این خطه، طبیعت سفره بزرگی را پهن کرده که همه از نعمت های آن
بهرهمند میشوند. اما یک اشکال در کار است. در بعضی از جاها، راوی داستان توصیفهایی را به کار میبرد که اگرچه شاعرانه اما از واقعیت به دوراست. راوی یکی از اهالی همین منطقه است و نمیتواند اینطوری صحبت کند. انگار خبرنگاری به این سرزمین سفر کرده و حالا دارد گزارشی شاعرانه را ارائه میکند .
تولد
داشت متولد میشد. کمکم داشت تکمیل میشد. همه منتظر بودند که خلق شود. که بیاید و ریشه بزند.
خانجون از همه بیقرارتر بود. نشسته بود رو پلهها، تسبیح میانداخت و دعا میکرد. میرزا دم در منتظر بود و عباس ماشین را روشن نگه داشته بود و منتظر بود که برود!
خانجون با صدایی لرزان گفت: «ستاره چی شد؟»
صدایی از اتاق بیرون نیامد.
بالاخره تمام شد. بالاخره گلها بزرگ شدند، آهوهای شکارگاه، کبوترها و بوتههای سبز در بستر سرخرنگ قالی متولد شدند!
آخرین رج بود. ستاره دستی کشید روی قالی. چشمهایش پر از اشک بود. خسته بود از به دنیا آوردن این همه کبوتر و آهو و گل و بوته...
فرش را از دار پایین آورد، لولهاش کرد و صدا زد: «خانجون تموم شد.»
میرزا و عباس آمدند تا فرش را ببرند. عباس نیمنگاهی به شکم برآمده ستاره کرد و با شرمندگی گفت: «شرمندتم. دست و بالم خالیه. بعداً حساب میکنم.»
تصویرگری: الهه صابر، خبرنگار افتخاری ، تهران
ستاره با نگاهش بدرقهشان کرد و زبانش نچرخید که بگوید پولش را برای تولد کس دیگری لازم دارد.
رضوانه سوری، خبرنگار جوان از کرج
تصویرگری: آرزو صالحی خبرنگار افتخاری ، تهران
راننده تاکسی
پسرک تنها پولی که داشت یک دویست تومانی بود که نخ نداشت و گوشهاش هم پاره شده بود. مسیر طولانی بود و باید با تاکسی راه را طی میکرد، اما او فقط یک دویست تومانی بیارزش داشت و کرایه راه صدوپنجاه تومان میشد. بالاخره دل را به دریا زد و سوار یکی از تاکسیهایی که جلوی پایش ترمز کرد شد. ترسیده بود. پولش را طوری تا کرد که جای نخ و گوشهاش معلوم نباشد. وقتی به مقصد رسید، پول را به راننده داد و سریع از ماشین پیاده شد و راه افتاد. راننده دویستتومانی را باز کرد، نگاهی به آن انداخت و برای پسرک بوق زد. پسرک یخ کرد. برگشت و نیمنگاهی به راننده انداخت و آمد کنار شیشه و گفت: «بله؟» راننده گفت: «پسرم، باقی پولت را نگرفتی.» و پنجاه تومان به پسرک داد!
پوریا طوطیانوش از تهران