به ژاکت کاموایی بسنده میکنیم. مامان دست میگذارد روی کامواهای قهوهای. هر چه التماس میکنم که رنگی، رنگی، رنگی، گوشش بدهکار نیست. تا صبح مینشیند گوشه اتاق و میبافد و میبافد.
صبح من هستم و یک ژاکت معمولی تیره و آدمهایی که توی خیابانها بارانیهای چرمی پوشیدهاند و کاپشنهای خارجی ؛ اینها تمامشان آغاز یک اتفاقند.
1 - تهران، مشهد، اصفهان، رشت. سرما و باران و برف و آنفلونزا. تهران، کرج، کرمانشاه، کردستان، بوتیک و پاساژ و بازار.
* آقا، این کت چند است؟
- 80 تومان.
* آقا، این ژاکت چند است؟
- 40 تومان.
* آقا، این سوییشرت چند است؟
- 15 هزار تومان.
میخرمش. سردم که شد به رویم نمیآورم. بدم میآید از ژاکتهای تیره. بدم میآید که با آن ژاکتی که مامان بافته بروم بیرون. بدم میآید که لباسهای گرم گران ندارم. مهم نیست که گرمم نمیکند!
مادر حدیثه و نفیسه که همسایه ما هستند، می گوید: سرما تبعاتی دارد که غرور بچه ها نمی گذارد درکش کنند.
2 - بحث راه میافتد که یعنی چه؟
بحث میکنیم که آقاجان هوا سرد است و آدمها با این حال مدام به خوشگلیشان فکر میکنند.
یکی میگوید: «بزرگترها به حس زیباییشناسی نوجوانها اهمیت نمیدهند.» موضع میگیرم که زشت بودن بهتر از سرما خوردن است. خیلیها مخالفند!
باران جرجر میبارد.
* دخترجان تو دیگر چرا؟
مهسا جوابم را میدهد: «سردم که بشود 4-5 تا لباس چسبان زیر مانتویم میپوشم. عمراً، لباس کلفت یا بافتنی بپوشم که چاقم کند!»
* یعنی واقعاً وقتی لباس گرم و کلفت میپوشی، فکر میکنی بدقوارهای؟
- بله، بدقواره و زشت.
* یعنی حاضری سرما بخوری؟
- بله، حاضرم.
* حاضری آمپول بزنی و بستری شوی، اما بدقواره نشوی؟
- بله.
آن یکی هم همین را میگوید. اسمش سمیراست.
عکس: فارس
میگوید: «بیشتر وقتها خودم لباسهایم را انتخاب میکنم تا چیزی را بپوشم که دوست دارم، خوشرنگ باشد، چاقم نکند، بدقواره نایستد و مد باشد.» و من یاد مد میافتم.
میپرسم:« به راستی چرا حس زیبایی شناسی نوجوانان نادیده گرفته می شود.» دو نفری که این را از آنها می پرسم به فکر فرو می روند.
3 - پاساژگردیام شروع میشود. شمال و غرب و شرق؛ میروم همان پاساژ معروفه. میروم میدانهای بزرگ مرکز و شرق شهر که پر از مغازهاند.
و ناگهان پر از مد میشوم. هنوز هم کلاه و شالگردن بافتنی مد است، اما لازم است آنها را بخری، والا دستباف فامیلها قبول نیست، بیکلاسی است!
* آقا، آن شال سه گوش چند؟
- قابلی نداره. 58 هزار تومان!
* آقا، آن کاپشن کلفت چند؟
- 30 تومان.
شال سهگوش را همه میخرند. راستی پولی میماند برای خرید زمستان؟
4 - سرد است. خیلی سرد. ها که میکنم نفسم توی هوا یخ میزند، اما من مَردَم، یک مرد مقاوم. پس شورش میکنم علیه سرما.
بزرگتر از آن هستم که ندانم منطق چیست، اما میخواهم ضد سرما شوم.
گاهی بیخیال، از خانه میزنم بیرون، بدون لباس گرم؛ مدتهاست این رویه را پیش گرفتهام. الکی گفته اند که سرما گردش خون را با مشکل مواجه می کند.میدانی اگر چند وقت اینطوری رفتار کنی به سرما عادت میکنی و مجبور نیستی کاپشن 10کیلویی بپوشی و آن وقت تلوتلو خوران راه بروی.
اینها، حرفهای منصور است. حرفش که قطع میشود، نگاهم قفل میشود به پای عابران.
* راستی چرا بیجورابند؟
- جوراب که بپوشند پایشان قلمبه میشود و زشت!
5 - «هنوز که هنوزه دیگران برای ما لباس انتخاب میکنند. خب، ما هم از سر لجبازی حاضریم یخ بزنیم.»
«میگویند باید لباس تیره بپوشی، نمیشود لباس روشن بپوشی!» «میگویند بپوش، اصلاً هم چاق نشان نمیدهی.»
* شماها چه میکنید؟
- «نمیپوشیم، آخر زشتند.»
* خب، پس منطق لباس تیره در زمستان چه میشود؟
«دلمان میگیرد آخر.»
6 - دوباره مامان ژاکت قهوهای را میکشد تنم؛که دخترجان یخ میکنی. یخ نمیکنم آنطور که او گمان میکند؛ یخ میکنم در برابر کت و کاپشن بچههای کلاس.
نگاهم میکنند که مامانت بافته؟
اظهار نظر میکنند که چرا این شکلی است؟ که چرا مثل مد لباس نمیپوشم؟
میگویم: «مامان چرا اینقدر نگرانی؟ یخ نمیکنم. اصلاً هوا خیلی هم خوب است.» و بعد مریض میشوم.
دستم را میگیرد و راهی میشویم. برایم کاپشن قرمز میخرد. شب توی تلویزیون در باره خیابان خوابهایی که یخ زدهاند حرف میزنند. دوباره یخ میکنم.
7 - مامان 75 هزار تومان داده برایم کاپشن خریده است. میپوشمش، گرمم میشود. یک کم قلمبه میشوم. راه میروم و همه نگاهم میکنند که به مد هستم. نگاهم به بچههای مدرسه میافتد. چقدر زیادند کسانی که ژاکت میپوشند.
ژاکتم را دادهام مامان. آن را داد به زهراخانم، همان خانمی که میآید و حیاط خانه را میشورد. از پشت پنجره دیدم که مامان را سفت بغل کرده، که خدا را شکر میکند.
یکی زیر، یکی رو، دو تا زیر، دو تا رو.
مامان برای خودش ژاکت میبافد. من با کاپشنم قلمبه میشوم. میگویند قهوهای هم مد است. میگویند قهوهای رنگ با کلاسی است. میگویند بعضی وقت ها بی نهایت ناشکرم.
1 - مرکز خرید کاموا در تهران