بهگونهای که همیشه میتوان در نظام فکری فیلسوفان انتظار پیدا شدن سروکله مفهوم عدالت را داشت. یکی از مهمترین نظریهپردازان سیاسی قرن بیستم که عنوان فیلسوف عدالت را نیز به خود اختصاص داده جان راولز است؛ چنان که کتاب «نظریهای در باب عدالت» او بهترین اثر در فلسفه سیاسی قرن بیستم نام گرفت و به 25زبان ترجمه شد.
اما تفاوت راولز را باید با دیگر اندیشمندان سیاسی در این نکته دانست که او در پی یافتن پاسخی برای این پرسش است که «برای تحقق ارزشهای بنیادین دمکراسی، یعنی آزادی و برابری، همه شهروندان و نهادهای سیاسی جامعه باید چه ترتیبی داشته باشند که هم عادلانه و هم عملی باشد؟!»
میتوان دغدغه اکثر فیلسوفان لیبرال پیش از راولز را این مسئله دانست که «چگونه میتوان با اولویت دادن به آزادی و برابری افراد از به وجود آمدن آنارشیسم جلوگیری کرد؟ چه نهادی قادر به چنین کاری است و این نهاد از کجا و چگونه مشروعیت میگیرد؟»
فیلسوفانی مانند توماس هابز و دیوید هیوم برای تاسیس جامعه مدنی از مفهوم «وضع طبیعی» استفاده کردند. در تصور آنها وضع طبیعی انسانها وضع جنگ آنها با یکدیگر است که حاصلش جز فقر و سختی چیز دیگری نیست. با پیگیری مفهوم وضع طبیعی در اندیشه دیگر فیلسوفان میتوان به این نتیجه رسید که به هر حال وضع طبیعی انسانها مساوی با قانون نیست بلکه زمانی قانون به وجود میآید که افراد برای رسیدن به آرامش نسبی و برای تحقق اهدافشان، برای تاسیس نهادی به نام دولت به توافق برسند. راولز معتقد است اگر مبنای این قرارداد اجتماعی «انصاف» باشد چنین وضعیتی موقعیت اولیهنام دارد.
در این وضعیت فرضی، افراد با تواناییهای برابر میخواهند درباره اصول همکاری اجتماعی به توافق برسند و هیچکس از قبل خبر ندارد که در کدام بخش از جامعه قرار میگیرد. بهزعم راولز این وضعیت، الگویی مناسب برای یک معیار اخلاقی عمیق است. ویژگی افراد در چنین موقعیتی این است که دارای قوه تعقل هستند، از لحاظ استعدادها کاملا برابرند و به این امر واقفند که نیازهایشان فقط با همکاری و تعامل اجتماعی بیشتر برآورده میشود. اما این الگو روی دیگری نیز دارد که راولز از آن به نام «پرده تجاهل» نام میبرد؛ به این معنا که او تضمین نمیکند که اعضا از جایگاه، طبقه، نژاد، ثروت و مذهبشان در آینده بیخبرند، اما آنچه تمام افراد به یقین میدانند این است که همگی طالب همه خیرها و سعادتهای اولیه مثل آزادی، فرصت، قدرت و ثروت هستند.
اینجاست که الگوی «خلوص» قلب راولز به کار میآید؛ زیرا او معتقد است اگر عدالت اجتماعی زیر سؤال برود یا با مشکل مواجه بشود، مردم همواره باید به گونهای امکانهایشان را انتخاب کنند که صرفا برای تحقق علایق شخصیشان نباشد. راولز درباره «خلوص» قلبی عمیق مینویسد: «خلوص قلب، اگر کسی بتواند به آن برسد، این است که فرد به روشنی از این منظر بنگرد و با لطف و خویشتنداری بر پایه این دیدگاه عمل کند.» او میگوید: «با این فرض آغاز میکنیم که انسانها آنقدر طبیعت اخلاقی دارند که بتوان آنها را برای رعایت «انصاف» و «احترام» به جنبش درآورد.»
جان راولز فیلسوف معاصر آمریکایی در سال 1921 در بالتیمور زاده شد و در رشته فلسفه و در دانشگاه پرینستون تحصیل کرد. پس از اتمام تحصیل در دانشگاه کرنل تدریس کرد و از سال 1976 به هاروارد رفت. دانشگاه هاروارد بیش از 27 عنوان مقاله از او را که در فاصله سالهای 1958 تا 1999 نگاشته است منتشر کرد. مهمترین کتاب راولز «نظریهای در باب عدالت» است که در سال 1971منتشر و به عنوان متن درسی در دانشگاههای معتبر دنیا تدریس شد.
راولز با این نگاه که حرمت مبتنی بر عدالت هر انسانی به گونهای است که سعادت و رفاه جامعه نمیتواند آن را نادیده بگیرد بر این مسئله تاکید میکند که رسیدن به خیر اجتماعی بزرگتر نباید سبب آسیب زدن به زندگی افراد و نادیدهگرفتن حقوق اساسی آنها شود. راولز در این کتاب نظریه «عدالت به مثابه انصاف» را مطرح کرده بود، اما آشکارشدن اشکالات اساسی این نظریه، سبب نگارش کتاب دیگر او به نام «لیبرالیسم سیاسی» در 1996 شد که در آن تلاش کرد اشکالهای عمده نظریه قبلیاش را رفع کند.
آغاز توجه راولز به کثرتگرایی دینی به کتاب «نظریهای در باب عدالت» بازمیگردد؛ چنانکه او با این سؤال روبهرو بود که آیا شهروندان مذهبی، بدون تخطی از اعتقاداتشان، قادر به پذیرش اصول اساسی لیبرالیسم هستند؟! ادامه دغدغه راولز در اینباره در کتاب «لیبرالیسم سیاسی» او پیگیری شد؛ چنانکه در این کتاب او پس از رد این توقع که بتوان همه شهروندان را مجبور به پذیرش یک دین یگانه و واحد کرد، بر این نظر است که باید به تفاوتها احترام بگذاریم و در اصل باید اصول سیاسی یک جامعه لیبرال به گونهای تدوین شود که برای شهروندان مذهبی، کاملا پذیرفتنی باشد.
همچنین در مقدمه همین کتاب است که راولز، سکوت و انزواگرایی روشنفکران در جمهوری وایمار را عامل کمک به ظهور فاشیسم میداند. جانراولز در مقام یکی از تاثیرگذارترین چهرههای فلسفه سیاسی قرن بیستم در 24 نوامبر 2002 در سن 81سالگی درگذشت.