مثل کودکی که از نگاه غریبهها واهمه دارد و میترسد؛ مثل دردهای کهنهای که در سلولهای بدنش تیر میکشد.
میگوید سرش درد میکند، خسته است؛ چشمهایش خسته، نگاههایش گیج، پشت در سرویس بهداشتی پیرترین پارک شهر. فاطمه، هر روز چشمهایش را رو به دیوارهای بلند سرویس میگشاید و میبندد و تصورش از زندگی و فرداهای دور و نزدیک به گونهای است که گویی هرگز چشمهایش به پنجرهای باز نخواهد شد؛ پنجرهای که او را به هوایی تازه و روزی نو رهنمون خواهد کرد.
روزی که پنجره کوچک خانهاش در آتش سوخت، روزی که چار دیواری نم زده قدیمیاش میان شعلهها خاکستر شد، هرگز باور نمیکرد پنجره و زمین گرم برایش آرزو شود. میگوید زمین سرویس بهداشتی سرد است و او هر شب از سرما خوابش آشفته میشود.
فاطمه در اعماق چشمان خستهاش یک پنجره میخواهد که رو به آفتاب باز شود و یک بستر گرم که او را به رویا ببرد؛ رویای سبز داشتنها، رویایی که زندگی سرد و ساکتش را به سوی تصویری حیرتانگیز سوق میدهد و او تصویر ذهنیاش را با پنجره پر میکند.
پشت در آهنین سرویس بهداشتی، او هر روز از طلوع صبح تا غروب خورشید،کف زمین را میشوید و تی میکشد، با اینکه موزاییکهای کهنه سرویس هیچگاه برق نمیزند و همیشه کدر به نظر میرسد. فاطمه به تعداد ردپای زنان و دختران روی زانوان خستهاش خم میشود و کمر راست میکند. گویی جسم پیر و درد کشیدهاش را هرگز آرامشی نیست.
او برای یک جای خواب سرد و یک وعده غذای گرم روزی 10بار باید زمین بشوید و تی بکشد و در تمام 10 سالی که در پارک بوده، روزهایش به تکرار پشت در آهنین سرویس بهداشتی گذشته است.
میگوید 10سال است که در پارک شهر زندگی میکند. روزها نظافت سرویس بهداشتی و شبها هم نگهبانی میدهد. او در حالی که از تکرار خستهکننده روزهایش سخن میگوید میخواهد که تنهایش بگذارم، مثل 3هزار و 650 روز گذشته، مثل تمام شبهایی که خوابش از صدای پای عابران آشفته شده و تصاویر سیاه و سفید رویاهایش را مبهم و مبهمتر کرده است.
فاطمه میخواهد تنها باشد. او دیگر از گفتن دردهای کهنه زندگی خسته شده و دیگر درد دل کردن و تکرار گذشتهها قلب ناآرام او را آرام نمیکند. تداعی آن روز سرد پاییز که نوهاش خانهاش را به آتش کشید و او بیخانمان شد چشمهایش را تار و نگاهش را خیس میکند؛ نگاهی که گاه به سمت قابلمه کوچکی میدود که بویی از آن برنمیخیزد.
میگوید ناهارش سیبزمینی آب پز است و او بیشتر وقتها ناهار، همین غذا را میخورد. بعضی وقتها همراه آن تخممرغ هم آبپز میکند و هر گاه که این دو را با هم میپزد لذت بیشتری از خوردن غذایش میبرد و آن روز، روز خوبی برای اوست.
او در حالیکه از روزهای خوب زندگی نیز حرف میزند و میگوید هفتهای یک یا دو بار این غذا را خورده اما فراموش کرده که چند سال دارد؛ 70 یا 75سال.
فاطمه که پشت در آهنین سرویس بهداشتی، حساب روزها و سالهای زندگی از دستش خارج شده، فقط سالهایی را به خاطر میآورد که در پارک شهر نظافت و زندگی کرده؛ 10 سال تمام، 10سال تکراری و یکنواخت. میگوید: نمیدانم چند سالم است اما خوب میدانم که 10سال است که اینجا هستم. پشت در سرویس بهداشتی پیرترین پارک شهر، جایی که دیوارها و دستها بوی مواد شوینده میدهد.
کاش کفشی گلی نباشد
پاهایش را روی کارتن دولایه دراز کرده و تکیه میدهد به موزاییکهای سفیدی که از کهنگی به زردی میگرایند و سرمای آنها از پیراهن و پوست نفوذ میکند. سرش را با روسری پشمی بزرگ پوشانده و میان روسری طوسی رنگ، صورت گندم گونش تیرهتر مینماید. هرازگاهی پاهایش را روی کارتن جابهجا کرده و زانوانش را میمالد. اینکه زانوانش درد میکند یا نه، چیزی از آن نمیگوید و فقط در جواب هر سؤال تکرار میکند که سرش درد میکند و خسته است. او برعکس دردهای زندگی از دردهای جسمانیاش چیزی نمیگوید، گویی درد زانو در برابر دردهای بزرگ زندگیاش درد کمی است.
خسته مثل آفتاب دم غروب، روی زیرانداز مقوایی چشم دوخته به ردپای زنان و دخترانی که میآیند و میروند و گاه با صدای خندههای کشدار خود خواب کوتاه او را آشفته میکنند؛ خوابی که هیچگاه آرام نبوده است. میگوید: هر گاه کسی داخل سرویس بهداشتی میآید فقط به کفشهایش نگاه میکنم و دردلم دعا دعا میکنم کفشهایش گلی نباشد.
چشمهایش ضجه میزند وقتی از آرزوهایش که قد گلی نبودن کفشها کوچک شدهاند سخن میگوید و دوباره میخواهد تنهایش بگذارم. بخار، در قابلمه آلومینیومی را به حرکت در میآورد و آب کف آلود از قابلمه بیرون میزند اما او در قابلمه را باز نمیکند مبادا کسی غذای ساده او را ببیند و شاید بیشتر به این علت است که نمیخواهد کسی کنارش بایستد و سؤال پیچش کند.
بدون اینکه در قابلمه را باز کند شعله اجاق را خاموش میکند و تکیه میدهد به موزاییکهای سردی که تن را به لرزه در میآورند. هنوز دویستتومانی کهنهای که دختر عابر به او داده را در دستهایش گرفته و در حالیکه لیوان چای را نزدیک لبهای پریده رنگش میبرد اسکناس میان انگشتان ترک خورده، مچاله میشود. او پشت سر هم چایی میخورد تا در هوای سرد پاییز او را کمی گرم کند چون دیگر از بخاری برقی قهوهای رنگ که در مقابل خود قرار داده گرمایی برنمیخیزد مثل غذایش که بویی ندارد.
فاطمه با پوشیدن لباسهای بافتنی، خود را از سرمای پاییز و زمستان گرم نگه میدارد و با رویای پنجره به دیوار لبخند میزند. شاید، رویا خاطره خانه را برایش زنده کند؛ خانهای که او را در سرما پناه میداد. چشمهایش میگویند اندازه سالهای عمرش غصه دارد و قدر آرزوهایش اشک ریخته؛ اشکهایی که دیگر خشک شدهاند و او هرگاه که دلش به درد میآید دستهایش را جلوی صورتش میبرد شاید قطره اشکی بر گونهاش بلغزد.
میگوید حقوق هم میگیرد و بعضی شبها هم به خانه دخترش میرود اما چند ساعتی بیشتر نمیماند گویی نگران چند تکه لوازمی است که در سرویس بهداشتی دارد؛ بخاری برقی، اجاق کوچک خوراکپزی که تنها یک قابلمه کوچک روی آنجا میشود، فلاسک چای و پتوی کهنهای که رنگ و رویش رفته.
او نگران کفشهای گلیای است که روی موزاییکهای سفید سرویس رد خود را جا میگذارند و او باید ردپاها را با زانوان درد آلود تی بکشد، مثل 3هزار و 650 روز گذشته. میگوید: بعضیها رعایت نمیکنند و آشغالها را کف سرویس میاندازند و مجبورم برای جمع کردن آنها بارها خم شوم و با خم شدنم درد زانوانم شدیدتر میشود.
زنان و دختران میآیند و میروند بعضی غمگین، بعضی خنده کنان، چنددختر جوان دبیرستانی که با صدای بلند اتفاقات مسیر مدرسه را تعریف میکنند و ریسه میروند بدون توجه به او دستمالهای کاغذیرا که با آن صورت خود را پاک کردهاند روی روشویی سرویس بهداشتی میاندازند و با صدای بلند خنده، از در خارج میشوند و او در حالیکه با آهی فرومانده در سینه سرش را تکان میدهد از جایش بلند میشود و شروع میکند به جمع کردن دستمالهایی که خیس شدهاند مثل چشمهایش که آرام آرام خیس میشوند و هرگاه که به هوای پنجره به دیوارهای بلند سرویس بهداشتی میخورند از درد ضجه میزنند.