حتی در فیلمها و سریالهای تلویزیونی هم همیشه چهره قاتلها، بسیار خشن، زبر و غیرلطیف نشان داده میشد که این موضوع نیز کمک میکرد از لحاظ ذهنی بپذیرم که قاتلها، انسانهای جانی و خطرناکی هستند. اما وقتی چندی پیش این فرصت برایم به دست آمد که از یکی از زندانهای کشور جهت یک کار تحقیقاتی بازدید کنم و با تنی چند از قاتلها صحبت کنم، بهشدت آن تصویر دوران کودکی کم رنگ شد.
حتی یا مشاهده چهره برخی از آنها نوعی احساس دلسوزی و همذات پنداری در من ایجاد شد و وقتی سرگذشت آنها را شنیدم با این سؤال مواجه شدم که آیا قتل به همه ما انسانها نزدیک نیست؟ آیا آن جوان 25 سالهای که برای رهایی از کتکها و شکنجههای پدرش، او را کشته تا چه حد در این قضیه مقصر است؟ و یا اگر زنی که شوهرش از او 50 سال بزرگتر است و به اجبار تن به ازدواج زودهنگام داده است و حالا برای نجات خود اقدام به همسرکشی میکند آیا تاوان اشتباه دیگران را پس نمیدهد؟ البته در اینجا نمیخواهیم ارتکاب به قتل را توجیه کرده و آن را عملی بهنجار و متناسب با کرامات انسانی بدانیم.
قتل به هر جهت پدیدهای مذموم و نکوهیده است اما آنچه در آسیب شناسی آن باید مورد توجه قرار گیرد این است که در بسیاری از موارد افرادی که مرتکب قتل شدند، تا دیروز انسانهایی معمولی بودند که مثل بسیاری از آدمهای روی کره زمین زندگی عادی داشتند و بنا به فراخور شرایط اجتماعی پیش آمده اعم از فشار، اجبار، رنج و یا درد فراوان به سمت این پدیده متمایل شدند.
البته اگر چه این اعتقاد وجود دارد که انسان از لحاظ روحی و فطری پاک و بیآلایش همچون یک لوح سفید به دنیا میآید، اما از لحظه تولد (حتی از زمان بسته شدن نطفه) تجربههای مختلف اجتماعی، مثل حضور در یک خانواده مردسالار و یا تک والده میتواند شرایط را برای فرد تغییر دهد. آنچه در گفتوگو با افراد مرتکب به قتل مشخص شد، این است که اکثر آنها دچار استرس، کمبودهای عاطفی و بحرانهای شدید روحی هستند و بعضا بهدلیل محرومیت از حقوق مدنی و اجتماعیشان و برای جبران کمبودها به نابهنجاریها کشیده شدهاند.
- سقوط ارزشهای اخلاقی
داستایفسکی در داستان معروف جنایات و مکافات، حکایت از دانشجویی میکند که اقدام به کشتن پیرزنی مینماید که در ازای گرو برداشتن وسایل قیمتی مردم به آنها پول پرداخت میکند. قهرمان داستان که برای گرو گذاشتن وسیلهای به آنجا میرود با دیدن صندوق پیرزن به کشتن و سرقت از او تحریک میشود. قهرمان داستان بالاخره اقدام به قتل میکند ولی تا آخر داستان، روایتهای ذهنی او با وجدانش مرور میشود. آنچه در این داستان به خوبی توسط داستایفسکی روایت و نتیجهگیری میشود، این است که وقتی هنجارهای اخلاقی در جامعهای سقوط کند و یا مورد علاقه و پذیرش مردم قرار نگیرد، هر عملی مباح و پذیرفته میشود.
لذا در مباحث مربوط به آسیب شناسی قتل همواره به این نکته دقت میشود که جامعه باید با تمام قوا و در هر لحظه به فکر باز تولید هنجارهای اخلاقی و ارزشهای متناسب اجتماعی باشد و اگر در جامعهای این روند متوقف شود بحرانهای اجتماعی، نابهنجاریها و کجرویها رشد خواهد کرد. بهویژه این موضوع در مورد جوامعی که از پوسته سنتی خود بیرون آمده و به سرعت به سوی مدرنیزه شدن پیش میروند بیشتر مشاهده میشود که این شکاف و عدمتعادل بین ارزشهای سنتی و مدرن جامعه را به سمت بیهنجاری (Anomy) میکشاند.
طبیعتا در جامعهای که آنومی بروز کند؛ یعنی ارزشهای سنتی که زمانی پایه و ستونهای اخلاق آن جامعه بوده فرو ریزد و به جای آن ارزشهای مدرن و به تبع آن نهادهای مدرن شکل نگیرد ما شاهد بروز بیهنجاری هستیم. جان مک پیترسون معتقد است: هیچچیز بدتر از این نیست که در جامعهای شرم اخلاقی فرو ریزد و ارزشهای موجود در روابط انسانی به فراموشی سپرده شود که در آن صورت جامعه آبستن کجرویها و عقب ماندگی خواهد شد.
شاید تا به حال به این موضوع در جامعه ما کمتر توجه شده است که در روابط میان انسانها ظرافتها و پیچیدگیهایی وجود دارد که درصورت بیتوجهی و باروری آنها، میتواند به بروز روان پریشی و بیماریهای روحی منجر شود. فرهنگ ارتباطی تبلور احساسات، هیجانات و تمناهای درونی مجموعه افراد یک جامعه است که اگر مورد توجه قرار نگیرد، زمینهای برای بروز پرخاشگری و به تبع آن قتل خواهد بود. قتل پدیدهای است که میتواند در دنیای مدرن در زندگی هر فردی رخ دهد.
مطالعات نشان میدهد که در میان برخی از افرادی که مرتکب قتل شدهاند، تحقیر و سوءاستفاده از جنبههای روحی آنها قبل از وقوع جرم بارها اتفاق افتاده و وقتی که فرد به مرحلهای رسیده که دیگر نتوانسته پاسخی برای تحقیرهای شخصیتی و روانیاش پیدا کند، به سمت افرادی که در ذهن، آنها را مقصر دانسته هجوم آورده و جان آنها را گرفته و یا اگر مقصران سرخوردگیهای روحی خود را نیابد، با افرادی که بهطور اتفاقی روبهرو شود، عقدههای خود را با تعارض و بعضا درگیری با آنها جبران میکند.
لذا این مسئله بسیار حائز اهمیت است که هر فرد در جامعه دارای ویژگیها و خصلتهای روحی و روانی است که در طول تاریخ زندگی آن فرد شکل گرفته و اگر در این مسیر با موانع، سختیها و مشکلات روحی و روانی مواجه شده و نتوانسته در چارچوب ذهنی خود راهی برای حل آن بیابد، ممکن است در آینده مشکلاتی برای جامعه پدید آورد، مثلا اگر در دوره کودکی پدر یا مادر با کودک خود رفتار مناسبی نداشتهاند و بعضا او را مورد کتک و فحش و ناسزا قرار دادهاند، مطمئنا این فرد برای جبران آسیبهای دوران کودکی در دورهای از زندگی خود تلاش خواهد کرد.
بهطور کلی رفتار هر انسان در اثر عوامل متعدد بیرونی و درونی تحتتأثیر قرار میگیرد که اگر این عوامل تاثیرگذار شناخته و یا مورد توجه قرار نگیرد ممکن است باعث غلبه کنشهای مخرب نسبت به کنشهای منطقی شود. آمارها نشان میدهد بیش از 90درصد تخریبهایی که در شهرها صورت میگیرد توسط کسانی است که در کودکی یا نوجوانی مورد پرخاش، کتک خوردن، فحش و ناسزا و سوءاستفادههای مختلف اعم از جنسی، اخلاقی و... قرار گرفتهاند.
در یک تحقیقی که در دانشگاه A.U.H.S آمریکا روی زندگی 10 قاتل قتلهای زنجیرهای صورت گرفت، مشخص شد که همه آنها در طول زندگی قبل از وقوع جرم، دچار قتل روحی و اخلاقی شدهاند و به هنگام ارتکاب جرم دچار اختلالات شدید روحی و روانی بودهاند. این موضوع بهصورت دیگری هم دیده میشود؛ وقتی نظام فکری و ذهنی یک جامعه با تعصبها و سنتهای نابارور آمیخته شده باشد و به تعبیری ارزشهای متعالی پایدار فرایند هنجارسازی را انجام ندهد و فرد در مواجهه با مشکلات نتواند راه حلها و پاسخهای مناسبی در جامعه بیابد، احتمال وقوع جرایم بالاتر میرود. شاید بارها شنیده باشید که دختری قربانی منافع نادرست پدرش شده و به نوعی مورد خرید و فروش قرار گرفته است. طبیعتا چنین دختری با شوهر خود احساس خوشبختی نکرده دچار آسیب و نهایتا قتل روحی میشود و راحتتر به ارتکاب جرم متمایل میشود. لذا در مورد وقوع قتل لازم است به نسبت ارتباط هنجارها با فرد و مسیر طبیعی و صحیح رشد زندگی کنشگران اجتماعی توجه لازم شود.
- بحران صمیمیت
در سالهای اخیر در جهان آمار قتل بسیار افزایش پیدا کرده است. در این میان در ایران نیز وقوع قتل بسیار فراتر از سطح هنجارها و قواعد اجتماعی است که نیاز به توجه بیشتری را میطلبد. یکی از دلایل رشد قتل در جهان امروز عادی شدن خشونت، خشم، نفرت و رفتارهای آسیب زاست. متأسفانه فرایند گسترش خشونت تا این حد فراگیر است که در هر خانوادهای خواستهای ناخواسته اعضای آن بر سر همدیگر به خاطر موضوعات پیش پا افتاده داد و فریاد راه میاندازند و زبان خود را به فحش و ناسزا به روی هم باز میکنند. نباید از یاد برد که ما در برابر هر کلام زشت و یا رفتار یا کنش پرخاشگرانه مسئولیم و این مسئولیت همان موردی است که در نظام خانواده و سیستم آموزشی کمتر به آن توجه شده است.
کریشنا مورتی در این زمینه پا را فراتر نهاده و میگوید: ما در برابر تمام رفتارهای خشونت آمیز تاریخ مسئول و مقصریم و هیچکس نمیتواند از زیر بار این تعهد اخلاقی مهم شانه خالی کند. اگر امروز خشونت در جهان موج میزند، به این دلیل است که ما کمتر نسبت به تغییر رفتارمان تلاش کردهایم. امروز اگر قتل مثل بوئیدن یک گل و یا خوردن یک لیوان شربت، عادی و بعضا کام برخی از انسانها را شیرین میکند و یا آب یخی روی خشم و کینه ما میریزد ریشه در بحران صمیمیت و فقدان عشق در جهان دارد.
تجربه تاریخی نشان میدهد که در هر جامعهای دو نمودار وجود دارد وقتی یکی از آنها بالا رود آن یکی پایین میآید. این دو نمودار عشق و خشونت است که در تضاد با یکدیگر عمل میکنند و وقتی در جامعهای فرهنگ عشق گسترش یابد طبیعتا عرصه و بستری برای رشد خشونت وجود نخواهد داشت و بالعکس وقتی جامعه تجربههای فراوانی از رفتارهای خشونت آمیز داشته باشد، دیگر عرصهای برای رشد صمیمیت و دوست داشتن وجود نخواهد داشت.
گفته میشود علت اینکه آلمان در عصر هیتلر تا این حد توسط آلمانیهای نازی دست به خشونت و کشتار در جهان زد، به این علت بود که قبل از آن جنگ، در این کشور بیماری هاری شیوع یافت و دولت برای کنترل آن به همه شهروندان اجازه داد که سگها را با سلاحهای گرم بکشند و چون این روند گسترش یافت، عملا خشونت در رفتار مردم درونی شده و آنها به راحتی پذیرای دولت دیکتاتوری هیتلری شدند.
بنابراین باید در نظر داشت وقتی قتل در جامعهای افزایش مییابد، این زنگ خطری است که در گوشها نواخته میشود و اعلام میکند که سلامت و امنیت روحی و روانی آن جامعه با خطراتی مواجه است که اگر به آنها توجه نشود، امکان بروز آسیبها بیشتر و بیشتر خواهد شد. متأسفانه در دنیای امروز مدالهای افتخار به ژنرالهایی داده میشود که در جنگهای بیشتری موفق شدهاند. هنوز هم در جهان نهادهای مدنی و NGOها به دولت آمریکا این ایراد را میگیرند که مدالهای افتخار را به افسرانی دادهاید که در جنگ ویتنام انسانهای زیادی را کشتهاند، در حالی که عموما کمتر به افرادی که برای بهبود ارتباطات انسانی قدم برداشتهاند جایزه داده شده است.
ناکامیهای اقتصادی و گرایش به جرم
اگر چه وقوع قتل با عوامل و علل زیاد اعم از روحی و روانی، شرایط فکری و فرهنگی یک جامعه ارتباط تنگاتنگی دارد اما معضل عدمتامین نیازهای اساسی افراد نیز نقش اساسی در بروز میزان جرائم دارد. هنگامی که در جامعهای افراد بتوانند به راحتی از طریق راههای مشروع به منابع اقتصادی و رفاه اجتماعی دست یابند، طبیعتا زمینه بروز عوامل جرم زا کمتر خواهد شد. مازلو نیز بر این موضوع تاکید دارد که برای رسیدن انسان به مرحله خودشکوفایی باید به سلسله مراتب نیازهای انسان توجه کرد.
او معتقد است هر انسان برای رسیدن به خود شکوفایی ابتدا باید نیازهای بنیادین و اصلی خود را ارضاء کند تا انگیزه برای تکامل به نیازهای والاتر در وجودش تقویت و تکرار شود. مازلو سلسله مراتب نیازهای انسان را به شرح زیر میداند: 1- نیازهای زیستی و فیزیولوژیک 2- نیازهای امنیتی 3- نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن 4- نیاز به احترام و عزت نفس 5- نیاز به علم و دانش 6- نیازهای زیبایی شناسی 7- رسیدن به مرحله خودشکوفایی.
بنابراین اگر بپذیریم در جامعهای که مردم از تامین نیازهای اولیه خود یعنی خوراک و پوشاک بهرهمند نیستند، طبیعتا نظام ارزشهای متعالی شکل نگرفته و زمینه برای بروز آسیبهای اجتماعی بیشتر خواهد شد. تجربه نشان داده که محیط جرمزا یعنی مکانهایی که مردم از استطاعت مالی پایین تری برخوردارند و امکان دستیابی به منزلتهای اجتماعی بالاتر وجود ندارد، امکان بروز بزهکاریها بیشتر است.
قتل اگر چه پدیدهای است که در طول تاریخ بشری وجود داشته است، اما علم جامعه شناسی به ما میگوید که این پدیده آسیب زا را میتوان کنترل و مدیریت کرد. از یاد نبریم که همه افراد قابلیت بزهکاری و جرم را دارند.
همین امروز بسیاری از کودکان در جهان هستند که دستشان به خون دوستان و نزدیکانشان آلوده است. کودکان هرگز قاتل به دنیا نیامدهاند، اما وقتی در فرایند جامعه پذیری انگیزههای عاطفی، کم رنگ و نیازهای اساسی آنها مورد بیتوجهی قرار گیرد، امکان ارتکاب جرم بیشتر خواهد شد.
علاوه بر محفل خانوادهها که باید محمل انس دلها باشد، مدرسه نیز مکانی است برای متمایل شدن جوان به جنبههای مختلف رفتاری در زندگی، که اگر نظام آموزشی به تقویت عوامل عاطفی، احساسی و روابط لطیف توجه کند، کودک به موجودی خلاق مبدل میشود و اگر مدرسه نتواند نظام ارزشهای متعالی انسان ساز را ترویج کند، ممکن است کودکان و نوجوانان در اثر برخورد با گروههای بزهکار و با وجود سرخوردگیهای شخصیتی که به مرور در افراد بهوجود آمده، جذب این گروهها شوند، لذا بهترین رویکرد در برخورد با پدیده قتل نه رویکرد پلیسی و کیفری، بلکه برخوردی آگاهانه برای محو تصویر مجرمانه از نگاه جامعه است.