شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷ - ۰۶:۳۷
۰ نفر

فتح‌الله بی‌نیاز: شروع رمان، اگر نگوییم مانند متن‌های روایی کلاسیک نویس‌هایی چون بالزاک، زولا و دیکنز است، دست کم شباهت زیادی به آثاری دارد که کم و بیش با متن‌های مدرنیسی فاصله دارند.

برای نمونه آثار تامس هاردی، رودیارد کپلینگ و داستان‌های اولیه دیوید هربرت لارنس.
 مدخل روایت فرزند پنجم، از ریتمی آرام برخوردار است، پلات فاقد فراز و فرود تند است، نقل بر تصویر غلبه انکارناپذیری دارد و چون گره و بحرانی در داستان حس نمی‌شود، خواننده خود را با متنی روبه‌رو می‌بیند که نویسنده کوششی برای تهییج او به خرج نمی‌دهد؛ متنی کند و آرام که در بعضی جاها خواننده حس می‌کند آن را نمی‌خواند بلکه مشاهدات دانای کل را تماشا می‌کند؛ به‌ویژه در مورد افراد داستان.

در سال 1965 هریت دختری بیست و سه ساله است با آرایش زن‌های دهه 1920، که با دیوید سی ساله، اولین مرد زندگی‌اش، ازدواج می‌کند. این زوج دوست دارند صاحب حداقل هشت بچه شوند. بچه‌های‌شان لوک و هلن و جین و پاول به‌ترتیب در سال‌های 1966، 1968، 1970 و 1973 در خانه و با حضور قابله به دنیا می‌آیند. پنجمین فرزندشان «بن» در سال 1975، یک ماه زودتر و در بیمارستان به دنیا می‌آید. خانه این زوج که با کمک‌های مالی پدر دیوید خریداری شده است، بیشتر ایام سال پر از مهمان است: جیمز پدر دیوید و همسرش جسیکا، مولی مادر دیوید و همسرش فردریک، دورتی مادر هریت، خواهرهای هریت، یعنی آنجلا و سارا و شوهرش ویلیام و چهار بچه‌شان، دبورا خواهر دیوید، دختر پانزده ساله‌ای از خویشاوندان به نام بریجت و پیرزنی به نام آلیس دختر خاله فردریک.

خواننده با کمی دقت پی می‌برد که هیچ‌یک از افراد از سوی نویسنده شخصیت پردازی نشده‌اند، اما همگی «تیپ‌های» موجود در جامعه انگلستان هستند که نویسنده گوشه‌هایی و خصوصیاتی از آنها را در کنش‌ها و دیالوگ‌ها و عملکردشان آورده است و به یاری همین گزیده گویی‌ها توانسته است فضای فرهنگی ملموسی از انگلستان دهه‌های شصت و هفتاد به خواننده ارائه دهد. وجود خرافه و سنت‌گرایی، چشم هم چشمی، تنگ نظری پیرزن‌ها نسبت به هم و احترام همگان برای زنی که موقع شیر دادن بچه‌اش سعی در پوشاندن خود می‌کند‌ و عناصر متعدد و متنوع فرهنگی این امکان را به خواننده می‌دهد که برداشتی فرهنگی-  اجتماعی   از انگلستان کسب کند.

 گاهی هم نویسنده به‌عنوان دانای کل مستقیما وارد روایت می‌شود و کلی گویی می‌کند: «در آن جو آزمندی و خودپرستی دهه شصت، زمانی که شرایط برای محکوم کردن، به انزوا کشیدن و از بین بردن توانایی‌های آنها مهیا بود، حفظ ایمان به باورها برای آنها سخت بود.» (صفحه 41)

هریت و دیوید زوجی سالم هستند که دیوانه‌وار به هم عشق می‌ورزند. تنها عیب‌شان از نظر دیگران، تمایل جنون‌آمیز برای داشتن بچه بیشتر است. هر چند خودشان به شوخی آن را به اتاق خواب‌شان نسبت می‌دهند:«کار این اتاق است. قسم می‌خورم که این اتاق بچه درست می‌کند!» (صفحه 57) اما دورتی مادر هریت آن را به چیز دیگری تعبیر می‌کند:«مشکل هریت این است که همیشه حرص می‌زند تا بیشتر داشته باشد.»(صفحه 49) اما هم هریت و هم شوهرش در رابطه با فرزندان‌شان اساسا «احساس خوشبختی می‌کنند تا احساس تملک ». (صفحه 36)

واقعیت داستانی تا صفحه 62 که هریت روی پنجمین بچه‌اش حامله می‌شود، مانند واقعیت واقعی زندگی این خانواده آرام است. از این صفحه به بعد است که داستان از گره و تعلیق برخوردار می‌شود و خواننده می‌خواهد هر چه سریع‌تر بقیه روایت را بخواند تا ببیند «فرزند پنچم» چه فاجعه یا امر فرخنده‌ای نصیب این جمع می‌کند.

 برخلاف چهار فرزند قبلی، پنجمین فرزند از ماه‌های اول حاملگی هریت را سخت  می‌آزارد؛ «گویی خوابش را می‌نوشید و تمام می‌کرد. حالا دیگر به‌نظر هریت، این حیوان وحشی درون رحمش، دشمن او بود.»( صفحه 71) هریت ساعت‌ها راه می‌رفت و می‌دوید تا لگد زدن جنین درون را کم کند یا خودش آن را کمتر حس کند، اما بی‌فایده بود. شب‌ها کابوس می‌دید و حتی گاهی در حالی که به دیگران می‌گفت «خوبم، خطاب به جنین می‌گفت حالا خفه خون بگیر‌ وگرنه یک آرامبخش دیگر می‌خورم.»(صفحه 73) گاهی هم دعا می‌خواند و حتی در خیال خود، کارد آشپزخانه را برمی داشت و شکمش را می‌درید تا از درد خلاص شود. جنین چنان دردی به جان هریت انداخت که مجبور شد یک ماه زودتر از شر آن خلاص شود. برای اولین‌بار برای زایمان به بیمارستان رفت. بچه که به دنیا آمد، 5 کیلو بود و «اصلا شبیه بچه نبود و شانه‌های پهن و کمی قوز داشت‌ و هریت به حالت عصبی پرسید: « مثل غول یا دیوه.» (صفحه 83) اسمش را بن گذاشتند.

زرد بود و سر عجیبی داشت و از همان روز اول چنان سینه مادرش را با لثه فشار می‌داد و شیر او را می‌مکید که هریت احساس کرد تمام جسم و جانش دارد مکیده می‌شود. بن اشتهایی وحشتناک دارد، نگاهش و حرکاتش چنان بود که هنوز یک ساله نشده بود‌ خواهر و برادرها از او بدشان آمد. حتی متنفر شدند چون سخت از او می‌ترسیدند. بچه‌های دیگر هم چندششان می‌شد که با این دیو کوتوله و سنگین وزن بازی و شوخی کنند؛ در حالی که با بچه‌های منگل به راحتی کنار می‌آمدند. بن اینجا و آنجا را به هم می‌ریزد و چنان وضعی به‌وجود می‌آورد که مهمان‌های همیشگی یکی پس از دیگری غیب‌شان می‌زند. پرنده و گیاه و میز و یخچال در امان نیستند و سر و صدای بن به تنهایی از همه بیشتر است. کم کم دیوید افسرده می‌شود و سعی می‌کند از خانه دور شود.

با وضع دهشت آوری که بن بر خانه حاکم می‌کند، خواننده فکر می‌کند ممکن است دیوید به طرف زن دیگری برود، اما چینن نیست. او همچنان همسرش را دوست داشت. فقط عشق گذشته یا استعداد دوست داشتن در او مرده است. او اضافه‌کاری می‌کند تا هم خرج اشتهای بن را درآورد و هم او را نبیند. حریف بن نمی‌شوند، پس او را به مرکز درمان چنین بچه‌هایی می‌فرستند. همه نفس راحتی می‌کشند، دوباره مهمانی‌ها برقرار می‌شود و شادی خانه را فرا می‌گیرد. اما مادرش طاقت نمی‌آورد و پس از مدتی او  را به خانه باز می‌گرداند. با این عمل همه را دشمن خود می‌کند، اما بن کنارش نمی‌ایستد.

اصلا به او نگاه نمی‌کند و به حرف‌هایش گوش نمی‌دهد. در نوجوانی بن، عملا خانواده متلاشی می‌شود. هر بچه‌ای با یک بهانه و استدلال جایی می‌رود؛ مدرسه شبانه روزی یا خانه پدربزرگ و... برای اینکه خود هریت و دیوید از دست بن خلاص شوند، هریت به عده‌ای نوجوان اوباش و اراذل پول می‌دهد و آنها همه روزه در خانه آنها جمع می‌شوند و یخچال را خالی می‌کنند و داد و فریاد راه می‌اندازند و تلویزیون تماشا می‌کنند. برنامه‌های مورد علاقه آنها فیلم‌ها و سریال‌های سراسر خشونت و خونین و جنایت است.

در دوره بعد از دبستان، بن کم کم سر دسته گروه دیگری از بچه‌های شرور می‌شود. هریت و دیوید چاره را در این می‌بینند که خانه را – که نماد تشکل چند انسان و کانونی برای مهر و محبت است – بفروشند و در آپارتمان کوچکی ساکن شوند. به این ترتیب وقتی هریت گفته بود «همیشه می‌دانسته اوضاع آن قدر خوب است که روزی پایان می‌یابد.» (صفحه 66) صورت تحقق به‌خود می‌گیرد.  هریت به‌عنوان یک مادر بین دو وجه در نوسان است. در چند ماهگی بن، روزی که هریت او را کنار پنجره دید، با خود گفت «چه حیف که من سر رسیدم.»

(صفحه 99) و به این ترتیب تمایل زنی آرام به مرگ فرزند برای خواننده روشن‌تر می‌شود. این میل بارها  نشان داده می‌شود، اما در عمل همین زن حاضر نیست حتی پسرش را غیرعادی بدانند و برایش غذای خوب و زیاد تهیه می‌کند. نیمی از رمان بازگشودن همین دو سویگی درون یک مادر است.

کد خبر 70611

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز