سه‌شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷ - ۰۷:۲۹
۰ نفر

سجاد نوروزی: بزرگی چندی پیش مثنوی معنوی را تقریر «اصولِ اصولِ دین» خواند و به‌راستی که این‌چنین است که می‌توان حق آن را به جای آورد.

قرب الی‌الله و مسیر الی‌الحق را در مثنوی می‌توان یافت و جان را بدان شست‌وشو داد. در نشستی که در موسسه حکمت و فلسفه برگزار شد، همین مباحث مورد بحث و فحص قرار گرفت؛ گزیده‌ای از این مباحث را در پی می‌خوانید.

دکتر اعوانی نخستین کسی بود که رشته سخن را به دست گرفت و در باب «اولیای خدا در مثنوی معنوی» سخن گفت؛ «نهایت قرب به حضرت حق تمام معنا و باطن ادیان است. هرچه تقرب فزون‌تر باشد، ولایت بیشتر حاصل می‌آید. ولایت ظاهری، غلبه است اما ولایت باطنی، تقرب به حضرت حق را می‌جوید. از اسمای حضرت حق یکی ولی است و اشاره به این دارد که در عالم، ولایت با خداست. از این حیث مثنوی «منطق اولیاء» است و منطق ولایت را بازمی‌گوید. اولین شرط ولایت اما، رسیدن به مقام «فقر» است؛« یاایهاالناس انتم الفقرا...». اساس ولایت، تحقق مقام فقر است.

 ولایت مانند حکمت تولد ثانی است. ما تولدی به جسم داریم و تولدی به روح. عیسی(ع) می‌فرماید: کسی که دو بار زاییده نشده باشد به ملکوت راهی ندارد. ما زنده می‌شویم به عالم ملکوت و جبروت و زنده می‌شویم به حق، آنگاه ولایت محقق می‌شود.»

دکتر اعوانی سپس به آرای مولانا در این باب اشارت‌های گویایی را سامان داد و گفت: «نبی‌اکرم(ص) می‌فرمایند: وقتی مردند، زنده می‌شوند. فقیر همان است که در زندگی دنیوی به حق رسیده باشد. اینان پیش از نفخه صور به مرتبه فنا رسیده‌اند و مرده‌اند و پس از آن به اذن حق زنده می‌شوند. ولایت حضور الهی و قدسیت است.

مولانا اما «ولی» را با «مسجد» مقایسه می‌کند و می‌گوید اولیاء الله مقدس‌تر از مسجد هستند و حضور الهی در اولیا بیش از مسجد است. به عبارتی مسجد در درون اولیاء الهی است؛ پس ولی اهل «معنی» و «باطن» است و این مردم‌اند که اهل ظاهر به حساب می‌آیند؛ پس هرچه انسان راه ولایت رود، اهل معنا و باطن می‌شود و به خدا می‌رسد. معنا، خداست. از این حیث انسان بی‌معنی مثل شمشیری چو بین در غلاف عالی است. در نظر مولانا تیغ حقیقی در زرادخانه اولیا صیقل می‌یابد.»

اعوانی ادامه داد: «ولایت، کشف معانی وجود و تحقق آنهاست. سعادت واقعی، همنشینی با اولیا و با حق است. مولانا می‌گوید: وجود ولایت کیمیای حقیقی است و مس وجود مادی را طلای الهی می‌کند. البته برخی به اولیا حسد می‌برند که این از القائات شیطان است. اما ولی مست خداست و این حسدورزیدن در دریای وجود او بلااثر است؛

خلق اطفال‌اند جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا

فانی فی‌الله، مست خداست و در این دنیا که محل لهوولعب است، از هوای نفس عدول می‌کند و به بندگی و طاعت روزگار می‌گذراند.»

اعوانی سپس از این امر سخن به میان آورد که انسان با اقتدای به حضرت رسول(ص) به حق بیدار می‌شود؛ «ولایت، اقتدا و اتباع است. ائمه ما که اولیای مطلق هستند در اتباع کامل بودند؛ بنابراین این اتباع، انسان را الهی می‌کند و وجود را همه الهی می‌کند. البته صفات کمالیه‌ الهی را ما نمی‌توانیم درک کنیم؛ درک آنها تنها با ولایت امکان‌پذیر است. انسان برای خداست و این‌چنین است که خدا برای انسان می‌شود، به این معنا «وجود» خود سایه خداست.

سایه یزدان بود بنده خدا
مرده این عالم و زنده خدا

در سوره کهف آمده است که مرشد باید «ولی» باشد. این امر نشانگر هدایت آفاقی و انفسی است و به عبارتی این سوره، انواع سیر آفاقی و انفسی را بروز می‌دهد و اشارت به این امر دارد که کسی را که خدا هدایت کند، هدایت شده است و کسی را که خدا گمراه کرد، گمراه‌شده محض است و هرگز برای او ولی و مرشدی یافت نخواهد شد. این امر بدان معناست که هدایت موقوف به ولی مرشد و ولایت ارشادی است.»

اعوانی افزود: «مولانا ولایت را به گلاب و نبوت را به گل تشبیه می‌کند و می‌گوید بوی گل را باید از «گلاب اولیا» شنید. فهم آنها از فهم بشر فزون‌تر است. حکیم و ولی یکی هستند و جداشدنی نیستند.»

الهیات سلبی و مسئله «نیستی»

دکتر قاسم کاکایی دیگر سخنران این نشست بود که در باب «مولانا، اکهارت و الهیات سلبی» خطابه خویش را سامان داد. او گفت: «به ‌زعم من «نیستی» اصل ولایت است و ولی به مقام نیستی رسیده است. نیستی عبودیت و عبدشدن است. عبد هیچ از خود ندارد و مقام عبداللهی حضرت رسول(ص) دلالت معنایی‌اش این بود که هیچ فاصله‌ای بین او و خدا نیست. الهیات سلبی، تبیینی از این نیستی است. برخی از عرفا در عبارات خود نیستی را پررنگ کرده‌اند و در مقام شعر و تمثیل برای آن اشاراتی داشته‌اند. مولوی در مثنوی با «نی» آغاز می‌کند که معنی «نیست» هم از آن افاده می‌شود؛ دعوت به «نیستان» و «نی‌ستان» می‌کند. مولانا بر عدم، عاشق است و مست نیستی است؛ «زانکه معشوق عدم وافی‌تر است». برای نیل به آن باید هستی را خرج کرد و از آن گسست.

دولت عشق در نیستی خیمه زده نه در هستی. همه ما به ظاهر از هستی تجربت داریم، اما تجربه عدم و نیستی هم دهشتناک است و هم طربناک که مولانا به آن دعوت می‌کند. او دعوت به استغراق در نیستی می‌کند و همین تهی‌شدن از هستی است که مولوی را وادار می‌کند از «نی» سخن بگوید؛ «از  وجود خود تهی گشتم چو نی»
دکتر کاکایی سپس به آرای اکهارت و تشابه آن با آرای مولوی پرداخت و گفت: «اکهارت هم نیستی را گرامی می‌شمارد و از جداسازی و انشقاق سخن می‌راند.

این امر حاکی از آن است که هم مولانا و هم اکهارت تجربه واحدی را توصیه می‌کنند. اکهارت از فردی که از همه‌چیز برون شده سخن می‌گوید و «ترک» که او آن را توصیه می‌کند در آرای مولانا هم آمده است. اکهارت می‌گوید: من کتب بسیاری را از اندیشمندان و پیامبران خواندم تا والاترین و ارزشمندترین فضیلتی را بشناسم که ممکن است و همه را در نیستی محض یافتم چراکه هر فضیلتی به سوی مخلوق می‌رفت اما نیستی به سوی خالق است.»

دکتر کاکایی سپس به تبیین مفهوم «عدم» در اندیشه اکهارت و مولانا پرداخت؛ «هم اکهارت و هم مولانا از «عدم» سخن می‌گویند که وصول به حق همان عدم است. چرا؟ چون به تعبیر فلاسفه وجود و تشخص با هم‌اند؛ ذات که هیچ تشخصی ندارد؛ پس عدم به تشخص شناخته می‌شود. کلمات اکهارت و مولانا در عدم مشترک است و نیستی را اصل هستی به شمار می‌آورند و می‌گویند: «هست بی‌رنگی اصول رنگ‌ها.»

کد خبر 70902

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز