از زبان بدن و حرکات و اشارههای بدنی به عنوان نخستین ابزار ارتباطی میان بشر نخستین گرفته تا پیدایی و شکلگیری «زبان»به منزله فراگیرترین ابزار ارتباطی و ظهور هنر و اندیشه در جوامع انسانی. به همین جهت، موضوع ارتباط همواره در رأس بسیاری از ملاحظات، باریکبینیها و ظرافت اندیشیهای انسان قرار گرفته است.
در همین راستا، مسئله ارتباط و ارتباطات (به عنوان دانشی که به بررسی و تحلیل فرآیند ارتباطی و پدیدهها و نمودارهای مرتبط با آن در جهان امروز میپردازد) در عصر حاضر از اهمیت شایانی برخوردار شده است. در این میان مفهوم و فرآیند ارتباط از جهات گوناگون از جمله مقصد، سوژه، محتوا، موانع، اختلالات ارتباطی و... به بررسی گذاشته شده است. شناخت و تمایز میان ارتباط درست از ارتباط نادرست یا به اصطلاح پارازیت و سوء ارتباط از مواردی است که امروزه نظریههای گوناگون ارتباطی بر آن تاکید داشتهاند.
با این حال، دیدگاهی دیگر وجود دارد که قائل به ارتباطی تکخطی در میان 3 بخش یک فرآیند ارتباطی،یعنی فرستنده، گیرنده و پیام نیست. نتیجهای که از این دیدگاه به دست میآید، این است که هیچ فرستنده پیامی قادر به صورتبندی دقیق آنچه میخواهد بیان کند، نیست و نیز وقتی پیام توسط گیرنده دریافت شد، گیرنده باتوجه به مجموع یافتهها و مفروضات خود از آن برداشتی میکند و این برداشت لزوما با محتوایی که از پیش در ذهن فرستنده بوده منطبق نیست.
بر این اساس شکاف و خلأیی(gap) در هر فرآیند ارتباطی شکل میگیرد که همواره بخشی از پیام را از دسترس فرستنده و گیرنده خارج میسازد. از این منظر، دیگر مسئله سوء ارتباط یا پارازیتهای کلامی به عنوان امری زائد بر ارتباط در نظر گرفته نمیشوند. مطلب حاضر از طغرل ایلتر؛ استاد دانشکده ارتباطات دانشگاه مدیترانه شرقی قبرس در چنین فضایی سیر میکند و با استناد به آرای « آستین» با زبانشناسی و نقد ژاکدریدا بر آن به تحلیل این مسئله میپردازد.
پیام از فرستنده آغاز میشود و گیرنده را نشانه میرود، از اینرو، این مدل یک خط ارتباطی تک جهتی را در نظر دارد. شاید معروفترین الگو، «فرمول 5سؤال» هارولد لسویل باشد. این الگو از 5سؤال تشکیل شده که در زبان انگلیسی با حرف W آغاز میشود و نوعی ابزار یادآوری (تقویت حافظه) هستند: چه کسی (میگوید) چه میگوید، به چه کسی، در چه کانالی، با چه تاثیری؟
کلود شانون الگوی مشهور مشابهی ارائه کرده است:«نمودار الگووار از یک سیستم عام ارتباطی». الگوی شانون مولفه دیگری به الگوی لسویل میافزاید: نخست اینکه یک انتقال دهنده غیر انسانی و یک دریافت کننده مشابه بین فرستنده و گیرنده لسویل قرار دارند که پیام را به سیگنال تبدیل میکنند و سپس سیگنال تبدیل به پیام میشود. اگرچه با ورود این مولفه، این الگوی جدید ظاهرا مسئله ترجمه را به بخش غیرقابل تحویل فرآیند ارتباط بدل میکند، اما شانون(1948) با محدود کردن ارتباط به مثابه مسئلهای مهندسی، این امکان مناسب را از میان میبرد، زیرا او مینویسد: پیامها اغلب واجدمعنا هستند( اما) این ابعاد معنایی ارتباط، ربطی به مسئله مهندسی ندارد.
دوم آنکه این الگو یک منبع خارجی «پارازیتی» را که وارد مسیر یا هدف ارتباط میشود و مانع رسیدن آن به مقصد میشود معرفی میکند، بنابراین، پارازیت عامل سوء ارتباط شناخته میشود. از آنجا که پارازیت از خارج از مسیر ارتباط وارد میشود، راهکاری که بر سوء ارتباط غلبه میکند و ارتباط را محقق میسازد آن است که با جدا کردن و دور نگهداشتن «درون» ارتباط و یکدست کردن و نفوذ ناپذیر کردن آن در برابر دخالت «خارجی»، پارازیت را از آن جدا کنیم، آنچنانکه این دو با هم ارتباط برقرار نکنند، در نیامیزند، همگن نشوند و با هم برخورد نداشته باشند.
با این همه، این بیرون راندن بازنمایانگرانه سوء ارتباط چندان نمیتواند موفقیتآمیز باشد و باید آن را آنگونه که هست دید؛ یعنی اخراج چیزی که در درون است. هرچه قدر شانون بحث خود را از ارتباط، چارچوبمند کند و بکوشد از آن در محدوده یک ساختار مهندسی سخن بگوید، مهندسان نیز دست کم زمانی، همانند ما، سوء ارتباط و سوء تفاهم را حتی با دریافت یک سیگنال کاملا واضح که ذرهای پارازیت در آن راه ندارد، تجربه خواهند کرد. اینکه سوء ارتباط با وجود دور کردن پارازیت از خط ارتباط، هنوز هم میتواند اتفاق بیفتد، نشان میدهد که شاید منبع سوء ارتباط درون خود ارتباط نهفته باشد و تنها از راه چارچوببندیهای بازنمایانگرانهای مانند چارچوببندیهای شانون است که به بیرون فرافکنده میشود.
از اینروست که من به این فرافکندگی، بیرون راندن(اخراج) میگویم. ما به جای آنکه این بازنماییها را الگوهایی شفاف در نظر بگیریم که به ما امکان میدهد عملا واقعیت فراسوی آنها را ببینیم، باید بر مادیت این چارچوببندیها تاکید کنیم که همان پیوندهایی هستند که ارتباط برقرار میکنند و این همان چیزی است که میکوشیم آن را بفهمیم.
حال چگونه ارتباط،آنچه از درون فرافکنده شده( سوء ارتباط) را در خود جای میدهد؟ به عنوان مثال، یک چند معنایی زبانی در هر ارتباطی (یک دال که به چندین مدلول منتهی میشود) وجود دارد که به ما میگوید هیچ ارتباطی یکه و تنها، یکپارچه، و دقیقا خودش نیست. بر همین اساس، ما تنها یک خط نداریم که همانند یک تیر آن را تنها به سوی یک هدف نشانه رفته باشیم بلکه خطوطی پراکنده، جدا از هم و متفرق داریم که هیچ تضمینی برای همگرایی آنها در یک هدف واحد یعنی یک عقل معطوف به تدابیر بلند مرتبه یا یک رفع (Aufhebung) هگلی وجود ندارد. افزون بر این، ملاحظه میکنیم که این مازاد متفاوت در آن سوی طیف از وحدت ساده(صرف) بیرون میزند.
باوجود تصویرهای ساختارگرایانهای نظیر «معنای اولیه» (معنای تصریحی یا حقیقی) و «معنای ثانویه» (معنای تلویحی یا معنای مجازی و استعاری)، تکثر و تفاوت چندمعنایی را نمیتوان به یک مبدا/ مقصد یکپارچه، همسان و عاری از تفاوت فرو کاست. معنای لغوی فینفسه استعارهای است که ما استعاره بودنش را فراموش کردهایم؛ یعنی آنچه در لباس معنای اولیه یا لغوی خود را نمایان میکند بر تفاوت تکیه زده است و محصول یک جابهجایی و انحراف از عنوان اصیلتر و متقدمتر است. ژاک دریدا در بحث از استعارهکه فلسفه آن را فقدان موقتی معنا، انحرافی کاملا اجتنابناپذیر و مقولهای ناظر به اصلاح مجدد معنای دقیق و شایسته آن توصیف میکند، معتقد است که انحراف، یک سرآغاز است.
افزون بر این، معنا همواره در جریان است و وجودش همیشه در حال شدن است. از اینرو معنا هماره در راه است و مدام تمایز ایجاد میکند و خود را در آنچه ژاک دریدا از آن به عنوان «بازی تفاوت» یاد میکند، به تعویق میاندازد. چند معنایی پیش گفته در واقع نتیجه این تفاوت است.
این بدان معناست که با وجود فرافکنیهای یک مقصد غایتشناختی، پیام/ معنا همواره از پیش در حال از دست دادن مقصد غایتشناسانه خود است و عنوان بعدی آن ثابت و معین نخواهد شد بلکه همواره درحال آمدن (شدن) است. بنابراین، ما هیچگاه نمیتوانیم با اطمینان بگوییم که آنچه مورد ارتباط بوده است سرانجام به طور کامل رسیده است.
هر ارتباط، در آنچه نیچه «بازگشت جاودان (مدام) همان» مینامد و ژاک دریدا از آن به عنوان تکرارپذیری در «اثر، رخداد، بافت»، یاد میکند و دائما ارتباط برقرار میکند و [البته] هربار به گونهای متفاوتتر از قبل. به عنوان مثال اگر ما مفهوم «متن مؤلفانه» مورد نظر رولان بارت (1974) را با هربار بازخوانی یک کتاب یا بازبینی یک فیلم به یاد آوریم، آنچه مورد ارتباط واقع میشود، دوباره میآید. آنچه در ارتباط تحویل داده میشود، همواره با ورود تازه بعدی خود باز میآید و در حالت مردد و موهومی بین رسیدن و نرسیدن به سر میبرد.
الگوی S=>M=>R ارتباط به دلیل یک طرفه بودن آن و اینکه موضعی غیرتفسیری و منفعلانه را برای دریافتکننده مفروض میگیرد، سخت مورد انتقاد بوده است (چون در این صورت مانند «سوزن سرنگ» یا «گلوله جاودیی» مضحک میشود). بنابراین، اقتضای این انتقادها آن است که تبادل و تعاملی دوطرفه جایگزین الگوی تکروی یکجانبه شود. نه فرستنده و نه گیرنده هیچ یک در بازنگری آن الگو منحصرا گیرنده و فرستنده باقی نمیمانند، بلکه نقشهای خود را با یکدیگر مبادله میکنند، با این هدف که جهت ارتباطات را براین اساس تغییر دهند؛ شبیه جریان متناوب الکتریسیته که بین دو قطب در گردش است.
این انتقادها در اشاره به پیچیدگی غیرقابل تحویل ارتباط و پیدایش حوزههای جدید پژوهشی مانند پژوهش در مورد مخاطب، سازنده بودهاند. در عین حال، ساختار غایتشناختی بنیادین مورد بحث دست نخورده باقی میماند و در سطوح دیگر بازتولید میشود. حتی مثلا با افزودن بدیلهای مذکور نیز این الگو همچنان یکطرفه و تکبعدی است (S<>M<>R) و پیام و معنای پیام همچنان از نیت خودآگاه سرچشمه میگیرد، یا از توانایی هرمنوتیکی تفسیر یک سوژه ساده واحد برمیخیزد. در واقع این سادگی برای دیگر عناصر این الگوها نیز به کار میرود و به نظر میرسد که ناظر به تعریف دنیس مککویل و اسونویندال از الگوی فرآیند ارتباط به مثابه توصیف عمدا ساده شدهای در قالبی گرافیکی از بخشی از واقعیت نیز هست.
گفتنیترین مطلب در مورد این الگوها که مدعی هستند ماهیت ارتباط را توضیح میدهند آن است که آنها زبان را کاملا نادیده میگیرند یا در بهترین شرایط آن را تا حد یک انتقالدهنده صرف و بیطرف در ارتباط فرو میکاهند. برطبق این الگوها، زبان وسیله انتقالدهنده روشن و قابل فهمی است که هیچ تاثیری از خود بر ارتباط و متعلق ارتباط نمیگذارد. اکنون جهت بحث را تغییر میدهم و از چند نظریه قدیمیتر بحث میکنم که این نقص را جبران میکنند و زبان را در ارتباط بسیار تاثیرگذار و سازنده میدانند.
نظریه کنشگفتاری جان آستین
تعریف مککویل و ویندال از الگوی ارتباط که پیشتر نقل شد، ارتباط وثیقی بین «بخشی از واقعیت» و «توصیف» آن قائل بود. بنابراین، این تعابیر را میتوان عملا با ارجاع به مرجعشان «درست» یا «نادرست» دانست. این از آنروست که در یک رابطه «واقعیت در برابر بازنمایی واقعیت»، توصیف منوط به و مطابق با یک واقعیت پیشینی و قائم به ذات است که نیاز به بازنمایی، وساطت و یا ارتباطی ندارد که خود را به طور کامل عرضه کند. لذا این توصیف در یک ارتباط متناظر و اصلاحی، از آن واقعیت قائم به ذات سرچشمه میگیرد و به آن ختم میشود.
بنابراین، همین داوری را میتوان برای تعیین اینکه آیا یک ارتباط به مقصد خود رسیده و خود را محقق کرده، اعمال کرد. جان آستین این جملات را جملات توصیفی مینامد و به ما میگوید که آنها تعابیر خاص گفتمانی فلسفی هستند. کار آستین در اینجا به دلیل نوع دیگری از ارتباط برای ما حائز اهمیت است؛ یعنی کنشهای گفتاری که او آنها را «گفتارهای اجرایی» (Perfrmative) میخواند به واقعیت وجودی پیشین وابسته نیستند و از اینرو، اصالت آن را در ارتباط با کنش گفتاری دچار اشکال میکنند، بنابراین کار او حرکتی جالب از مفهوم ارتباط به مثابه مفهومی صرفا نشانهشناختی، زبانشناختی یا نمادین است.
به گفته آستین، گفتارهای اجرایی به هیچ وجه چیزی را گزارش یا توصیف نمیکنند، آنها درست یا نادرست نیستند بلکه بخشی از انجام یک عملاند، او تاکید میکند که آنها «صرفا بیان چیزی نیستند»یعنی، گفتار اجرایی آنچه که من گفتهام یا انجام میدهم را توصیف نمیکنند بلکه این گفتار، عین انجام آن عمل است. به عنوان مثال، وقتی عاقد در مراسم ازدواج میگوید: «من اکنون اعلان میکنم شما، زن و شوهر هستید» این اعلان، این دو نفر را زن و شوهر میکند، اما این اعلان توصیفی از «زن و شوهر» نیست.
مثالهای دیگری که آستین ذکر میکند عبارتند از: «من نام ملکه الیزابت را بر این کشتی مینهم» که در یک مراسم نامگذاری گفته شده است؛ «من ساعتم را به برادرم به عنوان ارث میدهم» که در وصیتنامه گفته میشود و «من با تو سر شش پنس شرط میبندم که فردا باران میبارد» که برای شرط بستن گفته میشود. بنابراین، این گفتارهای اجرایی را نمیتوان با اشاره به واقعیات پیشینی درست یا نادرست دانست آنگونه که در مورد زبان در «تلقی خاص فلسفی» به عنوان بیانی از برخی صداها با معنای خاص (یعنی با مفهوم و ارجاعی خاص) نظریهپردازی میشود.
به دیگر سخن، مرجع گفتار، اجرایی خارج از خودش نیست. گفتار اجرایی، ارجاعی است بدون ارجاع دهندهای (که متقدم برآن و خارج از آن است). آستین در مقابل این مغالطه توصیفی که سخت مستعد ارائه توضیح به حسب معنای واژههاست، چنین استدلال میکند که زمان بیان یک سخن فوقالعاده حائزاهمیت است و معنای کلماتی که مورد استفاده قرار میگیرند تا اندازهای در بافتی که برای آن طراحی شدهاند یا در تبادل زبانشناختیای که عملا مورد تکلم واقع میشوند، روشن میشود . بنابراین، آنچه باید مورد مطالعه قرار گیرد جمله نیست بلکه بیان (صدور) یک کلام(سخن) در یک شرایط کلامی است. در واقع، ما باید کل فضایی را که سخن در آن بیان شده در نظر بگیریم؛ کل عمل سخن گفتن. این از آنروست که بریک مبنای کلی بسیاری از چیزهای دیگر باید درست باشند یا درست بشوند.
اگر به ما گفته شود که با شادی کار خود را انجام دهیم، در غیر این صورت، کلام ناخوشایند یا ناگوار خواهد بود و حقیقت عمل خود را تحقق نخواهد بخشید. آستین سپسشرایط لازم تبیینکننده بافتی را که در آن کنشهای گفتاری باید قرار بگیرند تا آنها را خوشایند کنند، فهرست میکند: روشی متداول و پذیرفته شده و واجد تاثیری عام. این روش باید شامل بیان کلمات خاص توسط اشخاص خاص و در شرایط خاصی باشد و علاوه بر این، این اشخاص و شرایط خاص در یک مورد معین باید متناسب با اتخاذ روش خاص مورد نظر باشند.
این روش باید توسط تمام مشارکتکنندهها به درستی و به طور کامل انجام شود. آنجا که این روش اغلب برای استفاده اشخاصی درنظر گرفته میشود که افکار یا احساسات خاصی دارند، یا برای باب کردن رفتار متعاقب آن از جانب هر یک از مشارکتکنندگان مدنظر است، در این صورت شخصی که مشارکت میکند و این روش را اتخاذ میکند در واقع باید واجد آن افکار و احساسات باشد و مشارکتکنندگان باید تصمیم بگیرند که رفتار کنند (عمل کنند) و البته پس از آن هم باید عملا آنگونه رفتار کنند.
اگر این شرایط به طور کامل تا آخرین جزء تحقق نیابند، کنش گفتاری ناقص خواهد ماند. تحقق این امر به طول میانجامد خاصه آنگونه که آستین نیز به ما میگوید: ناخوشایندی آفتی است که تمام کنشها آن را به ارث میبرند و مشخصه عام تمام کنشهای رایج و متداول است . اما این همه آن چیزی نیست که ضرورت دارد. برای خوشایند و شاد نگهداشتن کنشهای گفتاری و دور کردن کژفهمی از آنها (گونهای ناخوشایندی که احتمالا تمام گفتارها گرفتار آن هستند) به کار بیشتری نیاز است. تمام کاربردهای انگلوار زبان، که سربار کاربرد طبیعی زبان هستند و ذیل نظریه ضعفهای زبان قرار میگیرند، باید از کانون توجه کنار روند زیرا آنها به لحاظ مفهومی جدی و اصیل نیستند بلکه بدلهایی ضعیفاند.
از اینرو، آستین معتقد است که یک گفتار اجرایی اگر آن را یک بازیگر در روی صحنه بگوید، یا در یک شعر بیاید، یا به صورت تکگویی بیان شود پوچ و توخالی خواهد بود زیرا در این موارد، زبان به طور جدی به کار گرفته میشود. تمییز مثالهای فوق بر مبنای زمینه آنها کار آسانی است، اما در عین حال، حتی زمانی که شرایط مناسب هم فراهم شده باشد، کنش گفتاری به دلیل نبود جدیتی که آن را از تقلید ضعیف متمایز میکند، همچنان میتواند به نوعی بیثمری، سوءدلالت یا سوءکاربرد منتهی شود. به عنوان نمونه من میتوانم بگویم: «من قول میدهم» و در واقع، هیچ نیتی برای عمل به آن نداشته باشم.
پیش از بررسی بیشتر راهکار حل مسائلی که آستین با آنها مواجه است، اجازه دهید به این نکته توجه کنیم که این مسئله به عنوان یک راهکار برای آستین تا چه اندازه عجیب و تمسخرآمیز بوده و نتیجه معکوس دارد. عجیب و تمسخرآمیز از آنروست که آستین خود را نظریهپرداز گفتار عادی معرفی میکند اما سرانجام از طریق ارجاع گفتار عادی به یک گفتار ناب ایدهآل، امکان اجتنابناپذیر و وقوع بیتناسبیها و نواقص گفتار عادی را امری عارضی در نظر میگیرد.
اینکه [این دیدگاه] نتیجه معکوس دارد نیز بدین معناست که راهکار آستین، همانگونه که ژاک دریدا خاطرنشان میکند، بیشتر نمونه بارزی از آن سنت فلسفیای است که او تمایل نداشت با آن ارتباط داشته باشد. به عنوان مثال، این راهکار ما را به سادهسازی پدیدارشناختی «الگوی ایدهآل» ارتباط بازمیگرداند که پیشتر از آن بحث کردیم. پیچیدگی ارتباط، چند معنایی یا پراکندگی آن، به سادگی و بساطتی فروکاهیده میشود که عاری از تمایز، تناقض و در یک کلام، عاری از سوء ارتباط است.
اثر آستین همچون رمانی از فهم عادی و متداول ارتباط آغاز میشود اما محوریترین و متقنترین پیشفرضهای سنت فلسفه قارهای، تحقیق را دچار مشکل میکنند. همین مسئله است که توجه دریدا را به خود جلب میکند و او را به هیجان وامیدارد. از اینرو، وی با خواندن آن خاطرنشان میکند که چگونه روش آستین در پرداختن به مشکلات پیش رو، مستلزم تشخیص این نکته است که احتمال خطا، ریسک ذاتی عملکردهای مورد بحث است و خطا درواقع یک احتمال ساختاری است ضمن آنکه همزمان، آن ریسک را به مثابه امری تصادفی و بیرونی (خارجی) نادیده میگیرد و این کار هیچ مطلبی در مورد پدیده زبانشناختی مورد بحث به ما نمیآموزد .
بنابراین، مشخصات «زبان عادی» آستین عبارتند از : جدی بودن، انگلینبودن، عاری از ضعف و نقص بودن و غیرعادی بودن (آنگونه که پیشتر اشاره کردیم). دریدا سپس خاطرنشان میکند که چگونه نگارش، همچون یک پارازیت همواره مورد توجه سنت فلسفی بوده است. پیشتر ملاحظه کردیم که چگونه آستین خود را، به دلیل سادگی، به گفتار شفاهی محدود کرده و نوشتن را نادیده گرفته است.
آستین، خود، دلایل این نادیدهگرفتن را توضیح نمیدهد اما جان سرل که خود را پیرو آستین میداند به شرح آنها میپردازد (دلایلی که دغدغه اصلی دریدا هستند). این دلایل، دووجهی و شایان بررسیاند. از سوی دیگر، تا آنجا که به استدلال سادگی (بساطت) مربوط میشود، نگارش چیزی بیش از امتداد زمانی و مکانی (بدون جرح و تعدیل) صدا یا حرکت سر و دست نیست و به معنای دقیق کلمه ظاهراً هیچ تأثیری بر ساختار و محتوای معنایی که منتقل میکند، ندارد.
گفته شده که نوشتن، برقراری ارتباط به هنگام غیبت فرستنده یا گیرنده است. در عین حال، این غیبت ظاهراً کاهش تدریجی حضور است و نه یک گسست در آن و در وجهه مطلوب خود، نوعی حضور دور بهشمار میرود. این وجهه به نوبه خود نه یک حضور جایگزین بلکه نوعی جبران دائمی است؛ وجههای که از قیاس برای پیوند دادن حضور به غیبت استفاده میکند، همانگونه که در بهاصطلاح الگوهای ارتباط در بخش نخست ملاحظه کردیم. با چنین درکی، نگارش، کاری آوایی است و لذا به گفتار تحویل میشود. بنابراین، ضرورتی ندارد که نگارش را نمونه و الگویی برای فهم ارتباط درنظر بگیریم.
نگارش ظاهراً به لحاظ ریشهای از گفتار مشتق شده، بنابراین اگر شما تکلم بدانید، نگارش را هم میدانید. اما اگر این مسئله درست باشد و نگارش بهلحاظ ریشهای از زبان مشتق شده باشد، استفاده از نگارش بهعنوان نمونهای (یا حتی نمونهای مفید و مؤثر) از ارتباط به همراه دیگر نمونهها، بلا اشکال خواهد بود.
اما نگارش به دلیل خطری (یا خطراتی) که برای ویژگی مطلوب و آرمانی ارتباط ایجاد میکند، عملاً کنار گذاشته میشود. این مقوله در مورد آستین به دلیل اینکه مانع یک ارتباط مناسب میشد به مثابه یک نقص و تقلیدی بیمایه که فاصله زیادی با حضور در «خود» واجد نیت آگاهانه دارد، کنار گذاشته شد. چرا اینچنین است؟ چگونه نگارش، هم میتواند از یک سو امتداد ارتباط و مشتق سادهای از آن باشد و هم، همزمان، مانعی بر سر راهش؟
ما میتوانیم در راهکار آستین در پی سرنخهایی باشیم که بر متافیزیک آگاهی و نیت آگاهانه غایتشناختی آن متکی است و در آن حضور «خود» یک نیت آگاهانه «ریشه گفتار» را تشکیل میدهد. همانگونه که دریدا خاطرنشان میکند نیت آگاهانه همانی است که آستین آن را بهعنوان مرکز سازماندهی یک بافت کاملاً تعریفپذیر درنظر میگیرد و از این رو قضاوت غایتشناختی یک حوزه کامل را میسر میسازد و این امر دریدا را به این نتیجه میرساند که ارتباط گفتار اجرایی یک بار دیگر به ارتباطی واجد معنایی عامدانه (غرضمند) تبدیل میشود، حتی اگر آن معنا واجد هیچ ارجاعی در قالب یک چیز یا کیفیت پیشینی یا ظاهری اشیاء نباشد.
اینکه یک بافت بهطور کامل از طریق یک قضاوت غایتشناختی معین میشود، به این معناست که هیچ «چندمعنایی غیرقابل تقلیلی»، یعنی «هیچ انتشاری» از افق وحدت معنا نمیگریزد؛ هیچچیز دیگری باقی نمیماند که به کلیت یکپارچه خوشایند بودن کنش گفتاری اضافه نشود.
به تعبیر دقیقتر، در تشکیل آن کلیت بافتی جامع و کامل، نگارش مشکلساز میشود و به اخراج آن منتهی میگردد. پیش از هر چیز، یک نشانه نوشتاری (مکتوب) حامل نیرویی است که از بافتش جدا میشود و حضور را دوپاره میکند. این غیبت ترسناک، ذاتی نگارش است و این غیبتی نیست که آن را بتوان به مثابه دخل و تصرف درحضور دریافت بلکه غیابی تمامعیار و بنیادی است. غیبت غیرقابل تحویل نیت است، چرا که این همان چیزی است که علامت مکتوب را قادر میسازد تا هر بافت معینی را ترک گوید و همچنان در یک ساختار تکرارپذیر، عمل کند و ارتباط ایجاد کند.
یک نشانه مکتوب بهمعنای دقیق کلمه باید تکرارپذیر باشد؛ یعنی باید بههنگام قرارگرفتن در بافت دیگر هم قابل شناسایی باشد، [ونیز] باید از پیش، نقلی «خارج از بافت» باشد و باید تقلیدی انگلوار و فینفسه یک ضعف باشد. بنابراین، تعویق تکرارپذیری یعنی غیاب غیرقابل تحویل نیت. این بدان معنا نیست که نشانههای ارتباط، خارج از یک بافت واجد اعتبارند، چرا که تنها بافتها وجود دارند بلکه به این معناست که بافتها فاقد یک مرکز کنترل هستند که بتواند آنها را در «بینامتنیت» خود کاملاً مهار و کنترل کند.
بنابراین، باید مشخص باشد که چرا یک نظریه کنش گفتاری مبتنی بر یک بافت کامل و فراگیر که بهحسب غایتشناسی یک نیت آگاهانه تعیین میشود، مایل نیست گفتارهای مکتوب را سرمشق قرار دهد. اما تحلیل دریدا از نگارش با توجه به کنشهای گفتاری دلالتهایی دارد که بسیار فراتر از این است، چرا که به باور او غیاب منسوب به نگارش، مخصوص هر ارتباطی است و تکرارپذیری مولد تمام نشانههاست.
گفتار نیز همانند نگارش متفاوت و تکرارپذیر است. گفتار همواره گفتنی و قابل نقل است؛ خود را تکرار میکند و هر بار متفاوت از بار قبل است. پس با این همه، نگارش، نمونهای شایان تقلید است. این بدان معنا نیست که گفتار نگارش است، زیرا تفاوت، از جمله تفاوت گفتار- نگارش به معنای کلاسیک، غیرقابل تحویل و مولد هویتهای خود و تمام هویتهاست و ما نباید تفاوت آنها را بزداییم. اما این امر مستلزم آن است که دریدا مفهوم نگارش را بهگونهای تعمیم دهد و آن را جابهجا کند که این مسئله خود به فهمی تعمیمیافته از متن میانجامد و لذا او در جایجای اثرش برای این تلقی از نگارش عام، اصطلاح «سر- نوشته» را بهکار میبرد. بنابراین، آنچه آستین میخواهد آن را بهعنوان ضعف و نقص رفع کند، شرط تحقق تمام گفتارها و تمام علائم ارتباطی میشود.
بهعنوان نمونه دریدا خاطرنشان میکند که آنچه آستین بهعنوان امر غیرطبیعی، استثنا و ضعف و نقص غیرجدی (روی صحنه، در شعر یا تکگویی) کنارش مینهد، اصلاح قاطعانه یک نقلقول عام، یا دقیقتر، یک تکرارپذیری عام، است که بدون آن حتی یک گفتار اجرایی موفق هم وجود نخواهد داشت.همانگونه که پیشتر خاطرنشان کردیم، آستین میپذیرد که تمام اعمال عادی در معرض خطا هستند اما میخواهد این خطا را کنار نهد بدون آنکه متوجه باشد که پیامدهای این در معرض خطا بودن، بالضروره مفهوم ارتباط را به مثابه مفهومی به ناگزیر تقسیم شده، ناخالص و تکراری به ما میآموزد. بنابراین، دریدا با توجه به تصدیق آستین مبنی بر اینکه هیچ گفتار اجرایی «خالصی» وجود ندارد، نتیجه میگیرد که یک گفتار اجرایی موفق الا و لابد یک گفتار اجرایی ناموفق است زیرا آنچه یک گفتار اجرایی را ممکن میسازد «دوگانگی نقلی»است که غرابت و یکتایی محض این رویداد را از خود جدا میکند و خود را از آن کنار میکشد.
کنش گفتاری
نظریه آستین در مورد کنش گفتاری هزاران راه متعددی را نشان میدهدکه گفتار به خطا میرود و مستلزم برآورده شدن شرطهای بسیار تا آخرین شرط و نیز شناسایی و رفع ضعفهاست و سرانجام زمانی که آن شرطها به طور کامل برآورده شدند، دیگر سوءارتباط نخواهیم داشت. با این همه، آستین ضمن قائل شدن به تمایزها و استثنائات خاطر نشان میکند که این تمایزها (بین مقصود کلام و مضمون کلام) ثابت و متقن نیستند.
مرز بین اشخاص نامناسب و شرایط نامناسب آنچنان بیثبات و غیردقیق است که این دو را ضرورتا نمیتوان از یکدیگر متمایز نمود. معیار مطلقی وجود ندارد که گفتار توصیفی را از گفتار اجرایی متمایز کند و به احتمال زیاد حتی تهیه فهرستی از تمام معیارهای ممکن نیز امکانپذیر نیست. افزون براین، این معیارها بدون شک، گفتارهای توصیفی را از گفتارهای اجرایی متمایز نمیکنند، چرا که عموما در شرایط مختلف برای بیان هر دو شیوه، اجرایی و توصیفی، از یک جمله یکسان استفاده میشود.
اما بهرغم مرزهای نفوذپذیر و پرمنفذی که هویتهای مجزا را نامجزا میکنند و با تفاوت، شکاف ایجاد میکنند، آستین همچنان بر آن است بگوید کلماتی که مورد استفاده قرار میگیرند در بافتی معنا پیدا میکنند که برای آن ساخته شدهاند. به نظر میرسد ایهام نفوذپذیر، مخرب و درهم آمیخته و چندگانگی و ناهماهنگی این اعمال ارتباطی را ظاهر محدودیتهای یک «بافت» فرومیکاهد؛ بافتی که به لحاظ غایتشناختی به حسب قصد آگاهانه شخص متکلم که فعل گفتارش را به تمامه متمرکز میکند، تعیین میشود.
مشکل متمایز کردن تقلیدهای ناخوشایند و بیمایهای که فاقد جدیتاند از گفتارهای جدی و خوشایند آن است که هیچ ملاک و معیاری در ذات کلامی که متجلی میشود وجود ندارد که بتواند گفتار جدی را از گفتاری که فاقد جدیت است تمییز دهد (دریدا) و از آنجا که علائم به تنهایی بافت آنها را تعیین نمیکنند، هیچچیز مانع از این نمیشود که آنها نتوانند در بافت دیگری عمل کنند. آستین زمانی که شرطهای فوقالذکر را بیان میکند، این مسائل از دید او پنهان نیستند. از اینرو، وی به ورای گفتار پدیداری نظر میکند تا گم کرده خویش؛ مقصد تصمیمرا بیابد.