مادر بنده اصرار داشت که برای هشت سالگی دوچرخه یک شعر بسازم و نکتههایی بپردازم، ولی بابایم مخالف بود و میگفت: «نه بچهجون! شعر کیلویی چنده؟ تو آشپزیات بهتر از شاعریته. بهتره کیک تولدی، چیزی بپزی که هم کاری کرده باشی و هم برو بچ دوچرخه کامشان شیرین شده باشه.» چه فکر جالبی!
اما از آنجایی که اصولاً من آدم خیلی حرف شنویی هستم، نه به حرف این گوش کردم، نه آن. به ندای درونم گوش کردم و به این مناسبت یک مطلب توپ و طنز نوشتم که تایر وتیوپ دشمنان دوچرخه و دوخرچه بترکد. پس به مناسبت هشتمین سال تولد دوچرخه رفتم سراغ عجایب روزگار، یعنی عجایب هشتگانه. اشتباه نکنید. منظورم اهرام ثلاثه و ... نیست. منظورم... خودتان بخوانید تا بدانید:
1
دست شما درد نکنه... چرا بیشتر ندادی؟!
اولین عجایب هشتگانه این است که...
چند روز پیش رفته بودم جشن تولد یکی از بچههای جدیدِ دوستهای قدیمیِ بابام. چه جشن تولدی بود! جای همه خالی! زیزی و فری و موتی و شوتی هم بودند، بابا لنگدراز و اهل و عیالش هم آمده بودند. یک کیک هشت طبقه هم آن وسط عین برج پیزا سر به آسمان کشیده بود، به چه عظمت و شکوهی!
خلاصه، بعد از کلی خوردن و نوشیدن و غیبت کردن و چرخ فلکبازی، نوبت باز کردن کادوها رسید. من را میگویی، دل تو دلم نبود. چون کادوها که باز میشد، همه دست میزدند و میخواندند: «دست شما درد نکنه، چرا بیشتر ندادی؟ چرا ویلا ندادی، کنار دریا ندادی؟ بنز و تویوتا ندادی؟»
چه کادوهایی؟ چه کادوهایی؟ از نظر من که جزو عجایب بودند، ولی از نظر ملیکا خانم نه، هر عروسکی که میدید میگفت: «اَه اَه! اینو که دارم!» هر آلبوم سیدی که میدید، میگفت: «وای نه! اینرو هم که پاپا خریده!»
هرچی، خلاصه هرچی میدید آی و وای میکرد و دماغش را میگرفت. من داشتم از ترس میمردم، تا این که رسید به کادوی من. جلوی چشمهای گشاد شده و پر از انتظار حاضران کادوی من را باز کرد. راستش من کتاب برده بودم. یعنی راستترش را اگر بخواهید پولی نداشتم کادو بخرم، کتابی از کتابخانهام برداشتم، با دستمال تمیزش کردم و کادوپیچی کردم و بردم. ناگهان چشمهای ملیکا از تعجب شاخ در آورد، (ببخشید، چشمهایش گشاد شد و شاخ در آورد). انگار عجیبترین چیز دنیا را دیده بود، کتابم را ورق زد و شروع کرد به خواندن. همة مهمانها هم محو تماشایش شده بودند. هیچکس آن شعر تکراری را نخواند که: «دست شما درد نکنه... چرا بیشتر ندادی...»
2
از آن لبخندهای ملیح که تو دانی و بس!
از دیگر عجایب هشتگانه حکایت «اصغر زاپاس» است. اصغر زاپاس راننده همسایه ماست (ببخشید همسایه راننده ماست). یعنی همسایه ماست که راننده تاکسی است. از وقتی چشم باز کردم او را با یک تاکسی درب و داغون و پیزوری دیدم. تاکسیاش End تاکسیهای جهان بود. درش را که میبستی موتورش میافتاد. اگر بوق میزدی چراغ ترمزش روشن میشد، همیشة خدا هم سه تا چرخش پنچر بود.
وقتی این خبر را به خانواده محترم دادم، دهان همه از تعجب بازماند، خبر این بود: «به اصغر زاپاس ماشین نو دادند، یه سمند صفر صفر صفر!!»
خواهرم گفت: «نه!» (ده تا علامت تعجب هم داشت که ویراستار دوچرخه آن را حذف کرده!) و ادامه داد: «اصغرزاپاس با اون ریخت و قیافه میخواد پشت سمند بشینه؟»
ناگهان صدای بوق بوق و دست دست و کِلکِل از توی خیابان بلند شد. از پنجره که به بیرون نگاه کردیم، دیدیم اصغر زاپاس با تاکسی گلکاری شده و چراغهای چشمکزن، پیاده شد؛ در حالی که زن و بچهاش هلهله و شادی میکردند و کوچه را روی سرشان گذاشته بودند. ناگهان دود عظیمی کوچه را پر کرد، فکر کردیم جایی یا آدمی آتش گرفته. تو نگو دود اسپند بود. اقدس خانم با یک منقل دور ماشین میگشت و بر چشم بد لعنت میفرستاد.
تصویرگری: لیدا معتمد
تصور این که حالا اصغرزاپاس با لباسهای شندره پندره و قیافة از رده خارج، از ماشین مثل عروس پیاده شود، خندهدار بود. اما نه، درست مقابل چشمهای ما، اصغرآقا با یک دست کتشلوار و کراوات و کلاه شاپو از ماشین پیاده شد و به همه لبخند زد. از آن لبخندهای ملیح که تو دانی و بس!
نکته اقتصادی: به خاطر مخارج بالا و استهلاک و اینجور چیزها، از آن به بعد اگر شما پشت گوشتان را دیدید. ما هم اصغرزاپاس را در حین مسافرکشی دیدیم، عجب دنیایی است این دنیای ماشینی!
3
کوکب خانم، زن با سلیقهای از اعماق تاریخ
این یکی عجیبالعجایب در باره بعضی آدم بزرگهای خود هنرمندبین است. در دور و بر منظومه شمسی خانواده ما، چند فقره از این آدمها پیدا میشود. یکی از آنها بتول خانم است که همه او را بتی صدا میکنند. پدرم میگوید: «او نمونه عینی یک «کوکب خانم» است. »گویا کوکب خانم یکی از شخصیتهای یکی از درسهای کلاس دوم ابتدایی زمان پدر و مادرم است. این کوکب خانم بسیار بسیار زن با سلیقهای بوده و موقعی که مهمان ناخوانده به خانهاش میرسیده، برایشان از شیر و ماست و تخممرغ و نان تازه، سفرهای میانداخته که بیا و ببین. آن شب که توی راه خانه بتول خانم بودیم، بابایم خیلی از سلیقه او تعریف کرد و هی او را بالا برد تا مامانم را از رو ببرد.
وقتی در خانه بتولخانم چشم و دلمان به جمال چند نوع غذای خفن چرب و نرم روشن شد، بابا، هی برای مامان چشم و ابرو بالا میانداخت که: یاد بگیر! یاد بگیر!
مامان هم همراه غذا حرص و جوش میخورد و چشم غره میرفت، بلکه بابا ساکت شود. همانطور که داشتیم شام را میل میفرمودیم، ناگهان زنگ آیفون به صدا در آمد. قبل از آن که بتول خانم با پاهای بیمار و با کمک عصایش برود پای آیفون، من دویدم و گوشی را برداشتم و گفتم: کیه؟
صدایی از آن طرف گوشی گفت: «من از رستوران گلبهار اومدم، آقای گلبهار گفتند تو فاکتور شام امشب اشتباهی پیش اومده و پنج هزار تومان اضافی حساب کردند که براتون آوردم.»
به جای بتول خانم، که زن با سلیقهای بود و از هر انگشتش هنری میبارید، پاهای من شروع کرد به لرزیدن!
4
بابای دوست نازنینم، یا بابای نازنین دوستم، یا شاید هم بابای دوستم نازنین
چهارمین عجایب هشتگانه بابای دوستم است که نخواسته اسمش فاش شود.
دوستم میگفت: «بابایم خیلی نازنین است. حیف که تا به حال او را ندیدهام!»
اشک در چشمهایم حلقه زد و گفتم: «واقعاً او را ندیدهای؟ خدا رحمتش کنه. خدا صبرت بده.» دوستم که نخواست نامش فاش شود، زد پس گردنم و گفت: «حرف دهنترو بفهم و بزن، بابای من زنده است؛ فقط من او را تا به حال ندیدهام.»
گفتم:« مگر کجاست؟ خارجه؟»
گفت: «نه، ایرانه.»
گفتم: «مأموریت شهرستان یا جزیرهای دور افتاده است؟»
گفت: «نه، همین تهرونه و توی خونه خودمون زندگی میکنه.»
در کمال تعجب گفتم: «پس چی؟»
گفت: «بابای من از عجایب هشتگانه است. او برای این که شکم من و هشت تا خواهر و برادرم رو سیر کنه، هشتتا شغل داره.»
جیغی زدم و گفتم: «هشت تا!»
گفت: «آره، هشت تا. بابام کارمند یکی از ادارههای مرکزیه. ولی چه ادارهای، چه کشکی! او توی محل کارش برای یکی از مجلههای آشپزی غذا طراحی میکنه و صفحه بابام یکی از پرخوانندهترین صفحههای تاریخ مطبوعات آشپزخونهایه. بدون این که حتی یه ذره از غذاهاش رو چشیده باشه. بابام خونه هم معامله میکنه، از همون اتاقش توی اداره، بورس مسکن، خرید، فروش، رهن، اجاره و مشارکت راه انداخته. او معلم زبان هم هست و هفتهای هفت تا دانشآموز خصوصی داره. تازه توی مسیرهایی که رفتوآمد میکنه مسافر هم میزنه که به قول خودش خرج بنزین و روغن ماشینش جور بشه.
تا اونجایی که شنیدم با ستارهها سروسری داره و از شکل سوراخ دماغ آدمها میتونه آیندهشون رو پیشبینی کنه. بابام فوق تخصص سیمکارت داره و میتونه تو سه سوت سیم کارتهای اعتباری رو به دائمی تبدیل کنه.»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «بسه دیگه، فهمیدم؛ لابد شغل آخرش هم رفتن تو لباس خرس پاندا برای پیتزا فروشیه.»
گفت: «از کجا فهمیدی؟»
گفتم: «چون من هر روز میبینمش. اگه خواستی یه روز میبرمت تا تو هم ببینیش.»
نخودی خندید، یادم به سهراب افتاد که در آرزوی دیدار بابای نازنینش رستم، لهله میزد.
5
عطرهایی برای دماغهایی به وسعت گلابی!
از عجایب دیگر، حکایت بعضی از آدمهاست که به جای آن که اینطوری باشند، آن طوریاند.
یکی از این آدمها، همسایه طبقه سوم ماست که تا مدتها وقتی از جلوی آپارتمان ما رد میشد، بوی خاصی میداد. بویی که من کمکم به آن عادت کردم و از آن بو خوشم آمد. همهاش فکر میکردم چه آدم با سلیقهای! این عطرش را به احتمال زیاد از فرانسه برایش آوردهاند؛ چون لنگهاش را من ندیده بودم و سراغ نداشتم. عطر هم چیزی نیست که آدم یک تکه یا نمونهاش را بردارد و برود عطرفروشی و بگوید: از این بو میخواهم.
تا این که زد و یک مرتبه همسایه طبقه سوم ما دیگر آن بو را نداد. نمیدانستم چهطور شده! گفتم احتمالاً شیشههای عطرش ته کشیده و دیگر برایش از فرانسه عطر نفرستادهاند. ولیکمکم فهمیدم عطر دیگری میزند. بوی این عطر خیلی آشنا بود. راستش بوی نفت میداد. بالاخره خجالت را کنار گذاشتم و با مامان مشورت کردم. گفتم: «این همسایه طبقه سوم به نظر شما عطرش را عوض نکرده؟»
مامان ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «عطر! اصغر آقا و عطر؟»
تا به آن روز این همه تعجب را در چشمها و قیافه مامان ندیده بودم. گفتم: «پس چی؟»
گفت: «نه عزیزم! اصغر آقا عطرش کجا بوده؟»
باز گفتم: «پس چی؟»
گفت: «او فقط شغلش رو عوض کرده.»
گفتم: «یعنی چی!»
گفت: «قبلاً مغازه مرغفروشی داشت، حالا مرغفروشی رو تعطیل کرده و رفته نفتفروشی باز کرده!»
همه اشتباه میکنند، مگر نه! آیکیوی همه که به اندازه هم نیست.
6
سفر از تاریخ به جغرافیا
از عجایب دیگر روزی بود که خیابانها آنقدر خلوت بود که آدم فکر میکرد سال 1387 هزارش پریده و تاریخ به جای سال 1387، سال 387 هجری شمسی است.
یعنی دورانی که هنوز ماشین اختراع نشده بود و رادیو پیام به جای اخبار لحظه به لحظه ترافیک، خبرهایی از عبور گلههای گوسفند و کوچ پرندهها و عبور و مرور کاروانها در جاده ابریشم میداد.
بابا برای اولین بار در عمرش با سرعت 160 کیلومتر در خیابانها رانندگی میکرد و هیچ ماشینی نه جلوش بود و نه عقبش. تقریباً وهم برمان داشته بود که چی شده که در خیابانها پرنده پر نمیزند، اما عقلمان به جایی قد نداد. خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خانه عمو گلمراد. عمو نبود، گفتیم برویم خانه داییگلجواد، او هم نبود، خیلی عجیب بود. مجبور شدیم از یکی از دکههای کنار خیابان سه تا لیوان آبجوش و چای کیسهای بخریم و توی ماشین از خودمان پذیرایی کنیم.
در حال خوردن چای به بابا گفتم:« نپرسیدی چه خبر است؟ که شهر اینقدر خلوت است؟»
بابا کلوچهاش را گاز زد و گفت: «آره، پرسیدم.»
گفتم: «خب؟»
گفت: «مسابقه فوتباله. همه رفتن ورزشگاه آزادی، فوتبال ببینن.»
گفتم: «مسابقه بین کی و کیه؟»
گفت: «چه فرقی میکنه؟ همهشون یکی هستن. بین تیم پرتقالی و نارنجی.»
گفتم: «وای! پس دربیه؟!»
گفت: «چیچیه؟»
گفتم: «وقتی تیم پرتقالی و لیمویی با هم بازی میکنن تا غوغا میشه. نصف مردم طرفدار اینان، نصفش طرفدار اونا.»
مامان گفت: «آخه پرتقالی و نارنجی که فرقی ندارن.»
بابا گفت: «دِ، منم همین رو میگم. بهتره زودتر راه بیفتیم که...»
ناگهان همهجا شلوغ شد. در سه سوت از تمام خیابانها و کوچههای فرعی، موتوری و سواری و وانت و مینیبوس و اتوبوس و کامیون و تریلی، عینهو مور و ملخ به خیابانها ریختند.
بابا میخواست حرکت کند، مگر میتوانست، خیابانها قفل بود و از همه جا صدای نکرة بوق و شیپور و طبل میآمد، بعضیها با ترقه و دارت و فریادشان آن چنان آلودگی صوتی راهانداخته بودند که آلودگی هوا پیشش هیچ بود. طرفدارهای تیم نارنجی به طرفدارهای تیم پرتقالی بد و بیراه میگفتند، طرفدارهای تیم پرتقالی، طرفدارهای تیم نارنجی را...
و ما وسط خیابان میان این همه شلوغی نمیدانستیم چپ برویم یا راست؟ عقب یا جلو؟ از خیابانهای خلوت یک ساعت پیش اثری نبود. گویی تاریخ جهش کرده بود و از 387 رسیده بودیم به 1387.
7
انجمن حمایت از گداهای ملی و بینالمللی
هفتمین پدیده روزگار گداهای امروزی هستند که مثل گیر سهپیچ و آدامس خرسی به پروپای آدم میپیچند. مثلاً همین چند روز پیش، یعنی یک روز قبل از عجایب پنجم یا شایدم چهارم، همراه مامان رفته بودم به یکی از بیمارستانها که دکتر مامان را معاینه کند. تا ماشین را پارک کردیم، یک آقایی که قد بلند و قوزی بود، جلو آمد و گفت: «به جون مادرم من گدا نیستم، مسافرم؛ کیف پولم رو زدهاند، میخوام برگردم شهرستان، پول بلیت ندارم.»
مامانم که خیلی زن حساس و رمانتیک و مهربانی تشریف دارند، بیتوجه به چشمغرههای من، دلش سوخت و چند تا دو هزار تومانی گذاشت کف دست مسافر بیپول.
پیاده شدیم و رفتیم جلوی بیمارستان. داشتم تابلوی دکترها را نگاه میکردم که دیدم زن و مردی میانسال به همراه بچهای که از دماغش مایعی چسبناک بیرون زده بود، چسبیدند به مامان که چی؟ که بچهشان مرض قند دارد و برای عملش پول ندارند و از این حرفها. اشک در چشمهای مامان جوشید و به همراه دستمال کاغذی از توی کیفش هفت هشت تا اسکناس دو هزار تومانی گذاشت تو جیب بچه مرض قندی، بی این که به چشمغرههای من توجهی کند.
از در که رفتیم تو، نرسیده به درمانگاه، خانمی کوتاه قد، لنگلنگان آمد طرفمان. توی دستش یک عالمه عکس رادیولوژی و برگه پاتوبیولوژی و نوار مغز و نوار قلب بود. او هم با مامان، یعنی کیف مامان کار داشت. باز همان صحنهها، اشک مامان، دست کردن توی کیف، چشمغره من و دو هزاریهای بیزبان.
وقتی مسئول پذیرش برگهای نوشت که برویم حسابداری تا حسابمان را برسند، دیدیم ای دل غافل، پولی برای خودمان نمانده، یعنی مانده ولی قربان نماندن.
حالا نوبت من بود که برای مامان اشک بریزم. قرار شد برگردیم خانه و با پول برویم. ناگهان خانم و آقایی شیک و پیک آمدند طرفمان. دلم شور میزد. آقا هه گفت: «? Can you speak english»
مامان با افتخار به بچهاش که من باشم نگاهی انداخت و من که ترم سوم کلاس زبان بودم، با هیجان گفتم: «!yes» بعد خانمه شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن، من که هاج و واج مانده بودم دنبال کلمههای آشنایی مثل book و blackboard و window میگشتم، ولی آنها خیلی سخت حرف میزدند. فقط آخرش فهمیدم که گفتند: «...we want some money»
فقط توانستم بگویم: «برو ببینم بابا! حال داری.»
8
جیبهایت را بگرد ببین خودت ته جیبت نیستی!
همین جا بود. باور کنید همین جا بود. عجایب هشتم را میگویم. شاید فکر کنید هشتمی را پیچاندهام. ولی به جان آن هفتتا نپیچاندهام. من اهل پیچ و پیچاندن و پیچک نیستم. عمرن هم آدم بی دست و پایی باشم. ولی گاهی این جوری میشود. شاید این هم خودش از عجایب روزگار باشد. اولش مطلب عجایب هشتگانه را با پست سفارشی و پیشتاز فرستادم. اما از دوچرخه تلفن کردند خانه و گفتند هفتتاست!
با تعجب گفتم: «هفتتا!»
بعدش مطلبم را دورنگار کردم که همان فکس باشد، باز هم تلفن کردند و گفتند هفتتاست!
با تعجب گفتم: «هفتتا!»
بعدش همه را تایپ و ایمیل کردم. باز هم گفتند: هفتتا آمده!
با خودم گفتم یعنی چه! بعد گفتم این جور نمیشود. همة کاغذهایم را برداشتم و آدرس گرفتم و خودم را رساندم دوچرخه. وقتی دست توی کیفم کردم و مطلب را بیرون آوردم، دیدم ای وای بر من! هفتتاست!
توی دلم گفتم: هشتمی خودم بودم و نمیدونستم!