میخواهیم پیادهروی کنیم و میانبر میزنیم از تو کوچه، میافتیم تو خیابان. هم فال است هم تماشا. یکمرتبه از آن سر خیابان، سروکله یکی پیدا میشود. سوتمان را قطع و زیر لبی میگوییم: «خرمگس!»
چاره چیست، با دستهایی در جیب فرو رفته، که فروتر میبریم، به راهمان ادامه میدهیم. آن مرد جلو میآید؛ میآید و میآید تا به نزدیکمان میرسد. توپر است و سرخ و سفید. با دیدنمان کپ میکند. ابرو درهم داده، چشم ریز کرده، زل میزند تو صورتمان. میخواهیم فریاد بزنیم «فلان فلان شده مگر خودت خواهر مادر نداری؟» که ناگهان مثل اسب میپرد، ما را به بغل میکشد و مثل چی سروصورتمان را غرق ماچ و بوسه میکند. در آغوشش دست و پا میزنیم. چیزی نمانده آبلمبو بشویم. برای نجات جان خود ناچاراً دست بر شکمشان گذاشته قلقلکشان میدهیم، نه تنها نمیخندد، لبخند هم نمیزند. با مکافات خود را از میان لایههای چربی برهم انباشته اش میرهانیم. ابتدا نفس میگیریم، سپس با ترشرویی آثار اخ وتفهایش را از روی صورتمان پاک میکنیم. اما آن مرد مزاحم دست از سرمان برنمیدارد.
- اِ، خودتی؟ نه جان من، بگو که خودتی؟ چه عوض شدهای!
ما همچون تیر، خشمگین رو به رویش ایستادهایم و به او نگاههای زهرناک میاندازیم. میخواهیم از نام و نشانی و کنیهاش بپرسیم. مهلتمان نمیدهد.
- بابا، حواست کجاست؟ منم، منصور، منصور دربهدر.
منصور دربهدر؟ به ذهنمان فشار میآوریم
- ای بابا، مدرسه معرفت، دوم راهنمایی. تو میز اول، من میز آخر. منصورم. منصور تنتنانی.
بیشتر فکر میکنیم. نخیر، مغزمان هنگ کرده. چیزی به یادمان نمیآید. آیا دچار آلزایمر شدهایم؟ میبیند عکسالعمل مثبتی بروز نمیدهیم، مثل گوسفندی سرمان را میبرد زیر بغلش. یعنی میخواهد سرمان را بیخ تا بیخ ببرد؟
تصویرگری: لیدا معتمد
از گرما داریم خفه میشویم. عین قارقولنگ زیر بغلش دست و پا میزنیم. نرم نرمک بوی تند عرق زیر بغلش پخش میشود. چه بوی بدی! سوراخهای دماغمان پر میشود. با آن یکی دست آزادش موهایمان را میدهد بالا، مانند خدا بیامرز پاستور وقتی زیر میکروسکوپ دنبال میکروبی گذاشته باشد، پیشانیمان را معاینه میکند. آن را ورز میدهد، چین و شکافهایش را میشکند تا که پیدایش میکند. با چشمهایی گشاده شده همانند ارشمیدس فریاد برآورد: «یافتم، یافتم!» آنگاه ولمان میکند. نفس تازه میکنیم و موها و لباسهایمان را صاف و صوف میداریم. صدایش در کوچه میپیچد.
- نگفتم، نگفتم خودتی، حمدالله پوپکزاده. آره؟ من تخس، تو آروم. یادت نمیآد، با خطکش زدم سرت رو شکستم. جاش مونده، پیداش کردم.
دستش را پیش میآورد که دوباره موهای روی پیشانیمان را بزند کنار و سند جنایتش را نشانمان دهد. جاخالی میدهیم. شروع میکنیم مراجعه به مخچه و بصلالنخاعمان. عجب مراجعهای! سالهای دور دور. سالهایی که مثل برق آمدند و مثل باد گذشتند. با سوزاندن ناچیز فسفری، خاطراتی در ذهنمان به رقص در میآیند. بچهای را به یاد میآوریم، تفننی میآمد مدرسه یک راست میرفت مینشست میز آخر. دست بالا رفتهاش یادمان میافتد، میخواهد با بغل دستیاش شوخی کند، خطکش اشتباهی مینشیند بر پیشانی ما. آیآی، اثر نوک تیز خطکش بر پیشانی. یادگاری از سالهای مدرسه رفتنمان.
میبیند گره پیشانی و چین و چروکهای صورتمان باز شدهاند، میفهمد به یادش آوردهایم. جست میزند صورتمان را میرباید، باز خیسش میکند. از فشار دستهای پت و پهنش کم مانده کلهمان جدا بشود.
- شناختی، آره، خودمم.
صورتمان را رها و شانههایمان را میچسبد. درست و حسابی نگاهمان میکند.
- حیف، چرا مثل نیقلیان موندهای هنوز، حمدالله؟
بهمان سخت برمیخورد. درست است لاغرم، اما این چه معنی دارد که دیگران قد و قامت رعنای مردنیمان را به رخمان بکشند.
خودمان را با او مقایسه میکنیم. خودمانیم، بیراه نمیگوید. فنجانی هستیم در مقابل فیل، استکانی هستیم روبهروی بشکهای، دم جنبانکی هستیم پیش روی حواصیلی. همچنان مشغول مقایسهایم که صدایش در گوشمان مینشیند: «حمدالله جان، شنیدم سری تو سرها در آوردی و اسم و رسمی در کردی. ناقلا! کار و بارت گرفته، وضعت توپه، نه؟»
با خودمان میگوییم تو چه میدانی، حال و روزمان از توپ گذشته و به تانک رسیده.
میبیند ساکتیم، ادامه میدهد: «تو درس رو ادامه دادی، ما ندادیم. تو به بالا بالاها رسیدی، ما نرسیدیم. تو افتادی تو خط قلم، ما افتادیم تو خط بازار. حالا، ای، شکرش، وضعمون بدک نیست، یه لقمه بوقلمون میرسه باهاش سر میکنیم.» و دستی به سبیلهای پرپشتش میکشد و خندهکنان میگوید: «ملک و املاکی، پول و پلهای...» یکهو حرفش را قطع میکند: «راستی حمدالله، دوست قدیمی، مایه تیلهات تپله؟» و بلافاصله ادامه میدهد: «چرا که نباشه، اسم و رسمی، دنگ و فنگی!»
مایه تیله تپله!؟ داریم شاخ در میآوریم.
احتیاجی نیست چیزی بگوییم. باید خودش از حال زار و قیافه مان همهچیز را بفهمد. اما طول میکشد تا بفهمد و به قول بروبچ دوزاریش بیفتد. «ای بابا، یادم رفته بود نویسندهها در طول تاریخ به جای چلو فسنجون، دود چراغ خوردهان. تو هم لابد... بله دیگر، جای دود چراغ، دود ماشین میخوری.»
میخواهیم به عرضش برسانیم عوضش... که چشممان چشمکزنان میخورد به عرضش. عجیب عریض است!
حوصلهاش سر میرود. میگوید: «یه حرفی بزن، یه چیزی بگو. همینطور مثل ماست ایستادی بروبر منو نیگا میکنی؟ شنیدم واسه بچهها مینویسی. من که هیچوقت حال خوندن چیزی رو نداشتهام. اگه حالش رو داشتم همون درسم رو خونده بودم. راستی شعرم میگی؟ یه توپ دارم قلقلیه... سرخ و سفید و آبیه... میزنم زمین هوا میره... نمیدونی تا کجا میره... من این توپ رو نداشتم... بابام بهم عیدی داد... یه توپ قلقلی داد...» و دستهایش را تو هوا میچرخاند و قاهقاه میخندد.
قصد داریم حرفی بزنیم امانمان نمیدهد.
- نه، این تن بمیره، بگو ببینم خوب میخونم؟
تصمیم میگیریم از خواندنش تعریف و تمجید کنیم که با افسوس سرتکان میدهد: «ما هم اگه درسمون رو خوانده بودیم، حالا واسه خودمون یه شاعری، میرزا بنویسی، چیزی میشدیم.» و یکهو دستمال را تو دستش میگیرد.
- بیا و مردونگی کن و یه چیزی واسه مراد و ماگنولیا بنویس! بچههایمنن که الهی نبودن و همچی بچههایی را نداشتم. کاشکی تو همون کوچیکی حناق میگرفتن و عمرشون رو میدادن به مامانشون.
عجبا! میشود درختی صاعقهزده! درهم شکسته و مچاله. باورمان نمیشود، این همان منصور تنتنانی هارت و پورتی است؟ تو سه سوت تغییر مزاج داده، شده آدمی مفلوک که از آن ابهت و غرور افتاده. آیا از دستمان برای مراد و ماگنولیایش کاری ساخته است؟
صدایش را میشنویم:«بچههای من بچه نیستن، پدر مادرخوارن. اولاد آدم نیستن؛ افعیان. آن زمانها ما تخس بودیم، سربهسر این و اون میذاشتیم. شیطون بودیم، شیطونی میکردیم. این بچهها همهچیز در اختیارشونه، تو پول و امکانات غلت میخورن، اما نه درسشون رو میخونن، نه کار بلدن و نه دلسوز خونوادهشونن؛ صب تا شب میشینن پشت کامپیوتر چت میکنن، یا موبایلها رو چسبوندهان به گوششون وراجی میکنن. پول ریخته تو دست و بالشون، مثل چی خرج میکنن و خرج بالا میآرن. قبض تلفن دوره پیش ماگنولیا اومده بود 500 هزار تومن، باور میکنی؟»
500 هزار تومان؟ سرمان به دوران و چشممان به دودو زدن میافتد.
- آن وقت من الاغ هم باید پرداختش کنم، چرا که دندهام نرم و چشمم کور خرپولم.
و سر تکان میدهد.
- نه ادب سرشون میشه، نه بزرگتری میشناسن، نه کوچکتری. نه تو خونه به مامانشون کمک میکنن، نه بیرون از خونه، ننه بابایی میشناسن. اصلاً زمینی نیستن. موجودایی فضاییان.»
موجودات فضایی؟ درست شنیدهایم.
والتماسمان میکند: «مینویسی، میدم بخونن، شاید کمی سر عقل اومدن.»
میخواهیم بپرسیم چه بنویسیم.
- هان! میخواهی بپرسی چی بنویسی؟ از بدبختی ما پدر مادرهایی بنویس که چشم و امیدشون این بچههاست و چشم و امیدشون کور شده. از بچههایی بنویس که به نون شب محتاجن! اما باز تو مدرسه شاگرد اولن، مثل خود تو، هنوز یادم نرفته با چه امکاناتی درس میخوندی. عوضش، مراد و ماگنولیا همون یه توپ دارم قلقلیه رو هم حفظ نیستن. زمون مدرسه ما، دلمون خوش بود چهار تا نمره تک و چند تا درس تجدیدی آوردیم، اینها یک ضرب مردود میشن. چه میدونن این نونی که میخورن با هزار جور مکافات و تیر و ترفند اومده تو سفرهشون.
ایستادهایم مقابلش. دلمان برایش زقزق میکند و میسوزد. بدجوری در خودش مچاله شده است؛ بدجوری مفلوک و بیچاره نشان میدهد. قیافهاش زار میزند. حاضر است ثروت تپلش را بدهد و به جایش بچههایی درس خوان و مؤدب و دلسوز و فهمیده داشته باشد.
دستمان را که همچنان در دستهایش دارد، یواش میآوریم بیرون. دستمان خیس عرق شده. میکشانیم به پیشانیمان. عرق پیشانی و عرق دستمان را پاک میکنیم. داریم فکر میکنیم اسم داستان «مراد و ماگنولیا»ی همشاگردی «از مدرسه در رو پیشانی شکن» مان را چه بگذاریم. یک شاخه از فکرمان پیش ثروتش است. چه ثروتی به هم زده، این!
به ته کوچه که میرسیم، هنوز نپیچیدهایم توی خیابان که چیزی به ذهنمان خطور میکند. چرا که نه، اسم داستانمان را میگذاریم :«حیف نانها!»