روز عاشورا، امام حسین (ع) پشت خیمههای شهادت، خندقی کند تا امویان نتوانند به حریم امامت نزدیک شوند.
آن روز، تیری که از کمان «حرمله» رها شد، نازکترین حنجرة «اصغر» تاریخ را درید و تیغی که از پشت دیوار کمین فرود آمد، عَلَمِ دستهای عباس را قلم کرد و اشکِ مشک راجاری ساخت.
آن روز، «حبیب»، محبوب دلها شد، زهیر، چون زهرهای درخشید، و جانِ «جون»، فدای امام گشت.
سهمی از شهد شهادت، قسمت «قاسم» شد و کام تشنه «شبه پیغمبر» از دست جدّش سیراب گشت.
در کوفة بیوفایی، کمی آن سوتر از «فرات بیداری» نان حسین (ع) خوردن و «زاد یزید» بردن، سبب شد که کسانی نمکگیر آل امیّه شدند و بر صاحبان اصلی «ولایت»، تهمت «خروج» زدند و صاحبخانه را «خارجی» گفتند و خون جاری در رگهای دین را «هدر» دانستند، و «شریح»ها به مباح بودن خون حسین فتوا دادند و کنار خوان خائنانة یزید، «هل من مزید» گویان، نعش حریت را زیر سم اسبهای قدرت و ریاست لگدکوب کردند.
ولی ما...
از روزی که در نهر جانمان فرات سوز و علقمة عطش جاری شد، از شبی که در پیالة دلمان شربت گوارای ولایت ریختند، ازوقتی که حسین بن علی، در «دستة» دینداران، «شور» انداخت و شریعت را با «شریعه» جاری ساخت، آری.... از آن روز، دلمان یک حسینیّة پرشور است و خانههایمان «تلّ زینبیه»، و در هر چشمی یک «فرات ماتم» و «دجلة درد» جاری است.
در حسینیه دلمان، مرغهای محبت سینه میزنند و اشکهای یتیم در خرابة چشم، بیقراری میکنند.
سینة ما تکیهای قدیمی است، سیاهپوش با کتیبههای درد و داغ درب آن با کلید «یا حسین» بازمیشود و زمین آن با اشک و مژگان، آب و جارو میشود.
ما دلهای شکستة خود را وقف اباعبدالله کردهایم و اشک خود را نذر کربلا، و این «وقفنامه» به امضای حسین رسیده است.
این است که زیارت، ترجیعبند ایام سال ماست و ذوالجناح سوگواری، «الظلیمة الظلیمه» گویان، فاصلة «قتلگاه» تا «خیمهگاه» رادر موج اشک شنا میکند.
زمان، دریای خون است، و.... زمین، زبان حال و آینده را به «گریه» ترجمه میکند.
صبحها وقتی سفرة دعا و عزا گشوده میشود، دل روحمان گرسنة عاطفه و تشنة عشق میشود.
ابتدا چند مشت «آب بیداری» به صورت جان میزنیم، تا «خواب غفلت» رابشکنیم.
زیارتنامه را که میبینیم، چشممان آب میافتد و ... «السلام علیک» را که میشنویم، بوی خوش کربلا به مشاممان میرسد. تودههای بغض، در گلویمان متراکم میگردد و هوای دلمان ابری میشود و آسمان دیدگانمان بارانی!
سر سفرة ذکر مصیبت، قندان دهانمان را پر از حبّه قند «یا حسین» میکنیم و نمکدان چشممان دانه دانه اشک بر صورتمان میپاشد. به دهان که میرسد، قند و نمک در کاممان میآمیزد و این محلول شور و شیرین، درمان عشق ماست و نمکگیر سفرة حسین میشویم. این است که تا آخر عمر، دست و دل از حسین بر نمیداریم.
آنگاه جرعهجرعه زیارت عاشورا مینوشیم و سر سفرة توسّل، «ولایت» را لقمهلقمه در دهان کودکانمان میگذاریم.
غذای ما از عطای حسین است. الحمدلله... در این خشکسالی دل و قحطی عشق، نمنم باران اشک، غنیمتی است که رواق آینهکاری شدة چشمان ما را شستشو میدهد.
خدایا! ما را به چشمة کربلا و نهر علقمه تشنهتر کن و معمار اشک را برای آبادی دلهایمان بفرست.
امروز بر سر دلهای ما پرچمی نصب شده که بر آن نوشته است:
«السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین »
روح تشنگی
خسرو احتشامی:
ای بسته بر زیارت قدّ تو، قامت آب
شرمندة مروّت تو تا قیامت، آب
در ظهر عشق، عکس تو لغزید در فرات
شد چشمة حماسه ز جوش شهامت، آب
دستت به موج، داغ حباب طلب گذاشت
اوج گذشت دید و کمال کرامت، آب
بر دفتر زلالی شط، خطّ لا کشید
لعلی که خورده بود ز جام امامت، آب
ترجیع درد را ـ ز گریزی که از تو داشت
سرمیزند هنوز به سنگ ندامت، آب
سوگ تو را ز صخره چکد، قطره قطره رود
ین بیشتر سزاست به اشک غرامت، آب
از ساغر سقایت فضلت، قلم چشید
گسترد تا حریم تغزّل، زعامت آب
زینب، حسین را به گل سرخ خون شناخت
بر تربت تو بود نشان و علامت، آب
از جوهر شفاعت تیغت، بعید نیست
گر بگذرد ز آتش دوزخ، سلامت آب!
آمد به آستان تو، گریان و عذرخواه
با عزم پایبوسی و قصد اقامت آب
میخوانمت به نام ابوالفضل و شوق را
در دیدگان منتظم بسته قامت آب!
فرشته وحی
مرتضی امیری اسفندقه:
چشمه چشمه می جوشد خون اطهرت اینجا
کور می کند شب را زخم خنجرت اینجا
چشمه چشمه می جوشد از دل زمین هر شب
خون اصغرت آن جا، خون اکبرت اینجا
میرسد به گوشم گرم بانگ خطبهای پرشور
خطبهای که بعد از تو خوانده خواهرت اینجا
از فرات میجوشد موج و میزند بوسه
بر کرانة خشکِ حلق و حنجرت اینجا
کربلا چه پیوندی با فدک مگر دارد؟
غصب میشود از تو سهم مادرت اینجا
یک نهال بارآور غَرس میشود در خاک
قطع میشود دستی از برادرت اینجا
این فرشتة وحی است وحی تازه آیا چیست؟
روی نیزه میخواند آیهای سرت اینجا
این ضریح شش گوشه، حج پاکبازان است
آب میشوم از شرم در برابرت اینجا
نی نامه
قیصر امینپور
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندنخ
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمۀ فریاد کردن
خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نینامهای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی، نوای بینوایی است
هوای نالههایش، نینوایی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ
قلم، تصویر جانکاهی است از نی
عَلَم، تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خطّ نی رقم زد
دل نی، نالهها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پُرسوز
چه رفت آن روز در اندیشۀ نی
که اینسان شد پریشان بیشۀ نی؟
سری سرمست شور و بیقراری
چو مجنون در هوای نیسواری
پر از عشق نیستان سینۀ او
غم غربت، غم دیرینۀ او
غم نی، بندبند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشنایی است
بههم اعضای او وصل از جدایی است
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید ، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزهای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گِل بردارد اُشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گرانباری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شِکّرفشانی
اگر نی پردهای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند
سزد گر چشمها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بیسر و سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنهها زیر سر اوست
پیکر خورشید
سعید بیابانکی
دشت میبلعید کمکم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه میدیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریانتر خورشید را
چشمهای خفته در خون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان میبرد نیم دیگر خورشید را!
کاروان بود و گلوی زخمی زنگولهها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه اشترها چه غمگین و پریشان میروند
بر فراز نیزه میبینم سر خورشید را
تنها زنِ مردِ تاریخ
شیما تقیانپور
بر دوش من مینشیند، یک کهکشان عشق بیسر
زخمیترین شانه هستم در روز میلاد خنجر
حتی برای تهاجم، این سنگها جان گرفتند
رحمی ندارد زمینت، وقتی نداری برادر
رفتند با بال آتش، پروانههای تبسم
من ماندهام با غریبی، با اینهمه یاس پرپر
بر روی دست تو مولا! قنداقه در خون شناور
بر روی دستان تنها، طرح پرِ یک کبوتر
وقتی که دستان عبّاس، در علقمه سبز رویید
هرشاخه از این درختان، بر شانهام گشت خنجر
اینک منم ای حسین این، تنها زنِ مردِ تاریخ
تنها کسی که به دوشش، نعش غریبیست بی سر
بغض بیتمام تو
فریبا جاودان
سنگین سنگین
به بغض
نشستهای
و دلتنگیهایت را
بیهیچ شکوه
به تحمل
درد ریشهدارتر از آن
که در حضور پنجرهها
ببارد
صبر بر شانههای ستبرت سر گذاشت
و تو
او را
به گستره ابدیت
در خویش فشردی
و تو
بیهیچ پروا
چون کوه استوار
در خود نشستهای
پلک بر هم گذار!
و باز کن
زمین
در بغض ناتمام تو ....
غرق
خواهد شد
شب عاشورا
حبیبالله چایچیان «حسان»
امشب شهادتنامة عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت، دریا میشود
امشب کنار یکدگر، بنشسته آلمصطفی
فردا پریشان جمعشان، چون قلب زهرا میشود
امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای الامان، زین دشت برپا میشود
امشب کنار مادرش، لبتشنه اصغر خفته است
فردا خدایا بسترش، آغوش صحرا میشود
امشب که جمع کودکان، در خواب ناز آسودهاند
فردا به زیر خارها، گمگشته پیدا میشود
امشب رقیه حلقة زرّین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار، از گوش او وا میشود
امشب به خیل تشنگان، عباس باشد پاسبان
فردا کنار علقمه، بیدست، سقّا میشود
امشب بُوَد جای علی، آغوش گرم مادرش
فردا چو گلها پیکرش، پامال اعدا میشود
امشب گرفته در میان، اصحاب، ثارالله را
فردا عزیز فاطمه، بییار و تنها میشود
امشب به دست شاه دین، باشد سلیمانی نگین
فردا به دست ساربان، این حلقه، یغما میشود
امشب سَر سِرّ خدا، بر دامن زینب بُوَد
فردا انیس خولی و دِیر نصاری میشود
ترسم زمین و آسمان، زیر و زبر گردد «حسان»
فردا اسارتنامة زینب چو اجرا میشود
خونخواهی آب
ابوالقاسم حسینجانی
جاده و اسب، مهیاست، بیا تا برویم
کربلا، منتظر ماست، بیا تا برویم
ایستاده است، به تفسیر قیامت، زینب
آن سوی واقعه، پیداست، بیا تا برویم
خاک ـ در خون خدا ـ میشکفد، می بالد
آسمان، غرق تماشاست، بیا تا برویم
تیغ ـ در معرکه ـ میافتد و بر میخیزد
رقص شمشیر، چه زیباست، بیا تا برویم
از سراشیبی تردید، بیا برگردیم
عرش زیر قدم ماست، بیا تا برویم
دست عباس، به خونخواهی آب آمده است
آتش معرکه، برپاست، بیا تا برویم
زره از موج بپوشیم و ردا از طوفان
راه ما از دل دریاست، بیا تا برویم
کاش، ای کاش! که دنیای عطش میفهمید
آب مهریة زهراست، بیا تا برویم
چیزی از راه نماندست، چرا برگردیم؟!
آخر راه همینجاست، بیا تا برویم
فرصتی باشد اگر ـ باز درین آمد و رفت ـ
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم
اندوه شیرین
سید مهدی حسینی
که بود این موج؟ این دریا؟ که خواب از چشم دریا برد
َ شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا، برد
کدامین آفتاب از کهکشان خود، فرود آمد؟
که اینگونه زمین را تا عمیق آسمانها برد؟
صدای پای رودی بود و در قعر زمان پیچید
و بُهت تشنگی را از عطشناک دل ما برد
کسی آمد، کسی آنسان که دیروز توهّم را
به سمت مشرق آبیترین فردای فردا برد
کسی که در نگاهش شعلة آیینه میرویید
و تا آنسوی حیرت، تا خدا، تا عشق ما را برد
به خاک افکند ذلّت را، شرف را از زمین برداشت
و او را تا بلندای شکوه نیزه بالا برد
دوباره شادیام آشفت، با اندوه شیرینش
مرا تا بیکران آرزو، تا مرز رویا برد
بگو با من، بگو ای عشق، گرچه خوب میدانم
که بود این موج، این طوفان که خواب از چشم دریا برد؟
پیر میدان
حسین دارند
یک عَلَم بیصاحب افتادهست، چشمش اما رو به صحراهاست
گفت : اینک میرسد مردی، کاین عَلَم بر دوش او زیباست
شانههای حیرتش لرزید، اشکِ خود را در عَلَم پیچید
گفت با خود: کیست او کاینجا، نیست اما مثل ما با ماست
آسمان، دستی تکان میداد، ماه، چیزی را نشان میداد
ناگهان فریاد زد ای عشق! گَرد مردی از کران پیداست
گفت: میآید ولی بیسر، برنشسته آهنین پیکر
گفت: آری، کار عشق است این، او سرش از پیشتر اینجاست
گفت: در چشمم نه یک مرد است، آسمان انگار گل کردهست
کهکشان در کهکشان موج است، مثل خورشید آسمانپیماست
وقتی آمد، عطر گندم داشت، کوفه کوفه زخم مردم داشت
عشق، زیر لب به سرخی گفت: آری، آری! او «حبیب» ماست
شیهة اسبی ترنّم شد، در غباری ناگهان گم شد
یک صدا از پشت سر میگفت: «گَرد او آیینه فرداست»
در تنپوشی از شمشیر
کریم رجبزاده
به میدان میبرم از شوقِ سربازی سر خود را
تو هم آماده کن ـ ای عشق! ـ کمکم خنجر خود را
مرا گر آرزویی هست باور کن به جز این نیست
که در تنپوشی از شمشیر بینم پیکر خود را
هوای پر زدن از عالم خاکی به سر دارم
خوشا روزی که بینم بیقفس بال و پر خود را
ز دل تاریکی باد خزان تا پرده بردارم
به روی دست میگیرم گل نیلوفر خود را
من ازایمان خود یک ذرّه حتی برنمیگردم
تلاوت میکنم در گوشِ نی هم باور خود را
در معبد آزادگی
جعفر رسولزاده (آشفته)
قد بر افرازید! یک عالم شقاوت پیش روست
پرده بردارید! صد آیینه حیرت پیش روست
ای حسینی مشربان! در معبد آزادگی
تا نماز آرید، محراب عبادت پیش روست
عشق مینالد: حریفان، تیغ در خون شستهاند
عشق میغرد:نظرگاه شهادت پیش روست
عقل میگوید که: بال خسته را پرواز نیست
عشق میبالد که: اوجی بینهایت پیش روست
دوستی را پاس میدارم که در هُرم عطش
سایهساری در گذرگاه محبّت پیش روست
سبز میمانم که در حال و هوای رُستنم
تشنه میرویم، که باران طراوت پیش روست
ای تمام مهربانی در نگاهت یاحسین!
با تو باید آشنا بودن که غربت پیش روست
ماه بنیهاشم
اسماعیل سکاک
وقتی صدای شوم دشمن را در لحظههای جنگ حس میکرد
سنگینی بغض نرفتن را بر سینهاش چون سنگ حس میکرد
با آنکه مشتاق شهادت بود ـ در آن زمین پرخطر ـ اما
یک گام دوری از برادر را انگار صد فرسنگ حس میکرد
یک دشت سرشار از شجاعت بود اما خجالت میکشید از خود
وقتی غریبی برادر را در آن زمان تنگ حس میکرد
اهل حرم وقتی که سقا را، ماه بنیهاشم صدا کردند
خورشید در چشمان او خود را کوچکتر و بیرنگ حس میکرد
در اوج جانبازی دلش میخواست صد جان دیگر هم فدا میکرد
یک جان به راه دوست دادن را در جاننثاری ننگ حس میکرد
دور از حسین تشنهلب هرچند در خاک و خون افتاده بود اما
آواز هل من ناصرش را با غمگینترین آهنگ حس میکرد
آشوب لحظهها
حشمت سید موسوی
میآید از نهایت تنهایی، یال بلند اسبِ رها در باد
این سرخ، یالِ اسبِ پریشان است، یا لحظههای خون و خدا در باد؟
میآید و هراس من از این است، کاین قامتبلند چه خواهد شد
آن صبر باشکوه خدا، زینب، آیا هنوز مانده به جا در باد؟
این چشمهای ابری پا در زای، طوفان عنقریبِ شگفتی را
در ژرفنای پستی قومی تلخ، خواهد نمود سخت به پا در باد
آشوب لحظههاست که میبارد، از خطبههای شعلهور سرکش
اینک که مانده استبه جا آری، تنها صدا، صداست صدا در باد
میآید و اگرچه نمیدانم سنگینی غرامت این غم را
میآید و درست نمیدانم درد از کجاست تا به کجا در باد...
ذبح عظیم
محمدحسین شهریار
شیعیان! دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبة جدش به اشکی شست چشم
مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین
میبرد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
پیش از اینها، حرمت کوی منا دارد حسین....
بسکه محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسین!
رخت دیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسن
بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
ورنه این بیحرمتیها کی روا دارد حسین؟
سروران، پروانگان شمع رخسارش، ولی
چون سحر، روشن، که سر از تن جدا دارد حسین
سر به قاچ زین نهاده راهپیمای عراق
مینماید خود، که عهدی با خدا دارد حسین
او، وفای عهد را با سر کند سودا، ولی
خون به دل از کوفیان بیوفا دارد حسین
دشمنانش بیامان و دوستانش بیوفا
با کدامین سرکند؟ مشکل دوتا دارد حسین
سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورتنما دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت میکند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین
دشمنش هم آب میبندد به روی اهلبیت
داوری بین با چه قومی بیحیا دارد حسین
ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان، زخمهای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین
دست آخر کز همه بیگانه شد، دیدم هنوز
با دم خنجر، نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید: گوش کردم تا چه خواهد از خدای
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین گو بیا بنشین به چشم «شهریار»
کاندر این گوشه، عزایی بیریا دارد حسین
چشمه فریاد
قادر طهماسبی (فرید)
سر نی در نینوا میماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
چهرة سرخ حقیقت بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابری از ریا میماند اگر زینب نبود
چشمة فریاد مظلومیّت لبتشنگان
در کویر تفته جا میماند اگر زینب نبود
زخمة زخمیترین فریاد، در چنگ سکوت
از طراز نغمه وامیماند اگر زینب نبود
ذوالجناح دادخواهی، بیسوار و بیلگام
در بیابانها رها میماند اگر زینب نبود
در عبور از بستر تاریخ، سیل انقلاب
پشت کوه فتنهها میماند اگر زینب نبود
اگر بگذارند
محمدجواد غفورزاده
عشق، سر در قدم ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
ما و این کشتی طوفانزدة موج بلا
ساحل ما دل دریاست اگر بگذارند
دشت از هُرم عطش سوخته و سایة غم
سایبان گل زهراست اگر بگذارند
آب بر آتش لبهای عطشناک زدن
آرزوی من و سقاست اگر بگذارند
دوش در گلشن ما بلبل شیدا میگفت
باغ گل، وقف تماشاست اگر بگذارند
هرچه گل بود، ز تاراج خزان پرپر شد
وقت دلجویی گلهاست اگر بگذارند
طفل شش ماهة من زینت آغوش من است
جای این غنچه همینجاست اگر بگذارند
این به خون خفته که عالم ز غمش مجنون است
تشنة بوسة لیلاست اگر بگذارند
چهرهاش آینة حُسن رسولالله است
آری این آینه زیباست اگر بگذارند
این گل سرخ که از گلبُن توحیدشکفت
آبروی چمن ماست اگر بگذارند
در عقیق لب من موج زند دریایی
که شفابخش مسیحاست اگر بگذارند
یوسف مصر وجودم من و این پیراهن
جامة روز مباداست اگر بگذارند
ریشه در خون و شرف نهضت ما دارد و بس
سند روشن فرداست اگر بگذارند
آنک پایان من
علیرضا قزوه
شور به پا میکند خون تو در هر مقام
میشکنم بیصدا در خود هر صبح و شام
باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون
پیرغلام تو کیست ؟ عشق علیه السلام
در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
میشکند تیغ را خندة خون در نیام
ساقی بیدست شد خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت سوخت می و سوخت جام
بر سر نی میبرند ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام
از خود بیرون زدم، در طلب خون تو
بندة حرّ توام، اذن بده یا امام
عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من در غزلی ناتمام
اسبی که تنهای تنهاست
محمدعلی مجاهدی (پروانه)
میآید از سمتِ مغرب، اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست
یالش که همزاد موج است، دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه، اما فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفتهست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او، گلهای آتش شکوفاست
در جان او ریشه کردهست، عشقی که زخمیترین است
زخمی که از جنس گودال، اما به ژرفای دریاست
داغی که از جنس لالهست در چشم اشکش شکفتهست
با سرکشیهای آتش، در آب و آیینه پیداست
هم زین او واژگونست، هم یال او غرق خونست
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست!
دارد زبان نگاهش، با خود سلام وپیامی
گویی سلامش که زینب اما پیامش به دنیاست
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنههایی که امروز، درعرصههایی که فرداست
این اسب بیصاحب انگار، در انتظار سواریست
تاکاروان را براند در امتدادی که پیداست
شمشیر شهادت
محمدرضا محمدی نیکو
اى که پیچید شبى در دل این کوچه صدایت!
یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رهایت
تا قیامت همه جا محشر کبرای تو برپاست
ای شب تار عدم، شام غریبان عزایت!
عطش و آتش و تنهایى و شمشیر و شهادت
خبری مختصر از خاطرة کرب و بلایت
همرهانت صفى از آینه بودند و خوش آن روز
که درخشید خدا در همة آینههایت
کاش بودیم و سر و دیده و دستى چو ابالفضل
مىفشاندیم سبکتر ز کفى آب به پایت
از فراسوى ازل تا ابد ـ اى حلق بریده!
میرود دایره در دایره پژواک صدایت
سرباز کوچک
رضا معتمد
پوشید سرباز کوچک، قنداقه، یعنی کفن را
پیمود یاس سپیدی راه شقایق شدن را
نالید یعنی مرا هم در کاروانت نصیبی است
یعنی که در پیشگاهت آوردهام جان و تن را
بگذار تا روی دستت، قدری عطش را بگریم
بگذار تا خون ببارد بر پیکرم پیرهن را
دری بنوشان مرا از اشک غریبانۀ خویش
تا حس کنم در نگاهت، لبتشنه پرپر زدن را
تا چند اینجا بمانم، وقتی در این ظهر غربت
میبینی افتاده بر خاک، یاران شمشیرزن را
یک سینه داری پر از داغ، دست تو بگذارد ای کاش
بر شانۀ کوچک من این داغ قامتشکن را
ناگاه در دست مولا یک چشمه جوشید از خون
بوسید تیری گلویِ آن شاخۀ نسترن را
گهواره خالی خدایا! تنها دلی ماند و داغی
داغی که از من گرفته است پروای دل سوختن را
دور عاشقان آمد
یوسفعلی میرشکاک
خیز و جامه نیلی کن! روزگار ماتم شد
دور عاشقان آمد نوبت محرم شد
نبض جاده بیدار از بوی خون خورشید است
کوفه رفتن مُسلم، گوئیا مسلّم شد
ماه خون گواه آمد، جوش اشک و آه آمد
رایت سپاه آمد، کربلا مجسّم شد
پای خون دل واکن، دست موج پیدا کن
رو به سوی دریا کن، ساحلی فراهم شد
گریه کن گلاب افشان! گل به خاک میافتد
باد مهرگان آمد، قامت علی خم شد
قاسم و تپیدنها، لاله و دمیدنها
مجتبی و چیدنها، گُل دوباره خرّم شد!
تشنه، اضطراب آورد، آب میشود عباس
گو فرات، خیبر شو! مرتضی مصمّم شد
خادم برادر بود از ره پرستاری
در قدم مؤخّر بود، از وفا مقدّم شد
نوبت حسین آمد، کآورد به میدان رو
ُه فلک به جوش آمد، منقلب دو عالم شد
چرخ در خروش آمد، خاک، شعلهپوش آمد
آسمان به جوش آمد، کشته اسم اعظم شد
بر سر از غم زهرا خاک میکند مریم
با مصیبت خاتم، تازه داغ عالم شد
گرچه عقدة دل بود، آبروی بیدل بود
کز هجوم فرصتها این فغان فراهم شد