اما اگر نگاهی کلی به همه این منابع داشته باشیم به جرات میتوانیم بگوئیم که دست کم نیمی از این آثار در پی اثبات بحرانهای جهانی شدن هستند و در واقع به این مقوله مهم نگاهی انتقادی دارند.
این انتقادهای به جا و در برخی موارد نا به جا مخاطب را به این تردید نزدیک میکند که شاید جهانی شدن به نفع کشورهای جهان سوم باشد! به همین علت خواندن کتابهایی که در صدد ارائه دیدگاه های واقع بینانه و نظری و بدون موضع گیری نسبت به موضوع هستند، خالی از فایده نخواهد بود.
جهانی شدن
رونالد رابرتسون
ترجمه: کمال پولادی
نشر ثالث
چاپ سوم: 1385
بهارک محمودی: مطالعات مربوط به جهانی شدن شاید عمری به درازای تاریخ داشته باشد، تاریخی که در آن پیامبران با واژههایی چون oh! people of the world و یا یا ایها الناس، مخاطبان خود را نه در یک منطقه و کشوری خاص که در سراسر جهان جستوجو میکردند.
از همین روست که اندیشمندی چون ابن خلدون نیز آفرینشی نوبنیاد و حضور جهانی تازه که در دست ساختهشدن است را نوید داده بود، او در مقدمهاش مینویسد: «هنگامی که عادات و احوال بشر یکسره تغییر یابد، چنان است که گویی آفریدگان از بن و اساس دگرگونه شدهاند و سرتاسر جهان دچار تحول و تغییر گردیده است، گویی خلقی تازه و آفرینشی نوبنیاد و جهانی جدید پدید آمده است».
این دغدغه تحول و آشفتگی که بعدها در آثار استوارتهال به از بین رفتن خواب آرام بشری تعبیر شد پس از ابن خلدون در آرای اندیشمندان عصر جدید چون ماکیاولی، لاک و روسو نیز به وضوح دیده میشد تا جائیکه هگل در دیباچهاش بر پدیدارشناسی روح «1806» حضور در عصر انتقال را نوید میدهد و میگوید: «دیدن اینکه دوران ما عصر زاده شدن و دوره انتقال است، دشوار نیست...»
اما تحولات صنعتی و پیشرفت تکنولوژیهای ارتباطی که بعدها به انقلاب ارتباطی تعبیر شد و موتور پدیدهای را که در آثار لیپمن به عنوان بینظمی حاکم بر جامعه غربی تعبیر میشد سرعت بخشید به طوریکه سرعت انتقال اطلاعات در سراسر جهان به کمتر از یک ثانیه رسید و با تصاعدی هندسی در حال افزایش بود.
از این رهگذر بود که ابزار و سرمایه به نشانههای قدرت تبدیل شدند و اندیشمندی چون گیدنز رسیدن به این مرحله را رسیدن به عصر تجدد دانست و مک لوهان از جهان کوچک شده در یک دهکده گفت و جان استوری جهانی شدن را عبارت از استقرار اقتصاد سرمایهداری و مقیاسی جهانی تعریف کرد.
در این میان رونالد رابرتسون استاد دانشگاه آبردین اسکاتلند برخلاف نگاه ماتریالیستی و نگرش تحولی افرادی چون والرشتاین و فردریک جیمسون بانگاهی جامعهشناسانه، روانشناسانه و حتی پدیدارشناسانه به مقوله جهانی شدن مینگرد و آن را راهی میداند که زندگی بشر در سراسر دنیا بدان گره خورده است.
او در سال 1996 با نگارش کتاب «جهانی شدن، تئوریهای اجتماعی و فرهنگ جهانی» عمدهترین نظریات خود را در باب این موضوع در حالی ارائه کرد که طی دهههای گذشته نظریههای کلان چندی چون نظریه امپریالیسم (هابس-لنین)، نظریه وابستگی (گوندرفرانک)، نظریه نظام جهانی (والرشتاین)، تئوریهای نوسازی (پارسونز، آلموند...) و نظریه تجدد (گیدنز) در تبیین عمدهترین مسائل جهان معاصر ارائه شده بود، در واقع نظریه جهانی شدن رابرتسون از سنخ همین نظریهها و واکنشی در برابر نارسایی آنهاست.
از همین روست که جهانی شدن رابرتسون را نباید به عنوان یک فرایند تاریخی متداول که به باید به عنوان یک نظریه اجتماعی و یک شیوه تحلیل نگریست، شیوهای که رابرتسون انتظار دارد با آن مسائل عمده جهان را در سطح کلان (ملی و فراملی) به تحلیل و تفسیر بپردازد.
به همین دلیل است که او خود را نه تنها یک نظریهپردازجهانی شدن بلکه یک جامعهشناس جهان معرفی میکند، اما او نه تنها به رد نظریات پیش از خود نمیپردازد بلکه با استفاده از اسکلتبندی آن نظریات به نقد کاستیهای آنان میپردازد و حتی از چارچوب آنان برای ارائه مبانی نظریات خود نیز استفاده میکند.
رابرتسون درصدد است نظریهای نه قطعی بلکه چند جانبه ارائه دهد که به نوعی تکمیل کننده کاستیهای نظریاتی باشد که پیش از این در باب جهانی شدن ارائه شده است، فارغ از اینها خود او نیز نظریه خود را پایان بخش نظریات در باب جهانی شدن نمیداند بلکه ادعان میکند که تلاشش ارائه مدلی چند بعدی و همه جانبه است که شاید به نوعی مدلی برای تعیین مشی مطالعات بعدی جامعهشناختی در حوزه جهانی شدن به شمار رود چون معتقد است عرصه جهانی به طور تجربی متکی به یک مجموعه واحد از پیش انگارهها نبوده و نیست.
جهانی شدن به عنوان یک موضوع
رابرتسون جهانی شدن را به نوعی بازنگری در مفهوم زمان و مکان میداند و از فشردگی زمان و درهم فشردهشدن جهانی و تبدیل آن به مکانی واحد سخن میگوید، اما این بیگانگی را با دو مفهوم وحدت و ادغام یکی نمیگیرد و چنین تصوری را به طور کامل رد میکند، او جهانی شدن را یک فرایند کم و بیش مستقل معرفی میکند که «منطق» جهت و نیروی محرک خود را دارد.
او در فصل اول این کتاب با اشاره به مفاهیم و تعاریفی که تاکنون از جهانی شدن ارائه شده است، جهانی شدن را با مفهوم آگاهی جهانی درهم پیوسته معرفی میکند و اشاره به تعریف آکسفورد قابلیت پذیرش و درک فرهنگهای دیگر، غیر از فرهنگ و نشانه توجه به مسائل اقتصادی- اجتماعی و زیست محیطی جهان تعریف میکند.
رابرتسون جهانی شدن را به عنوان یک نظام اجتماعی- فرهنگی میداند که مشخصات و ملزومات مخصوص به خود را داراست و جهان را به سوی بیگانه شدن پیش برده است.
او با اشاره به نظریه «نظام جهانی» والرشتاین با اشاره به این نقطه قوت که والرشتاین جهان را به صورت یک نظام تصور کرده است با نگاه مرکز-پیرامونی والرشتاین که به گفته او نظام سرمایهداری موجبات آن را فراهم کرده است مخالفت میکند.
رابرتسون بر خلاف نگاه والرشتاین که معتقد است در این نظام کشورهای پیرامونی تحت سلطه قدرت و ایدئولوژی کشورهای مرکز نه تنها تغییر شکل مییابند که به تدریج روبه تحلیل میروند، برای حضور و مخصوصاً فرهنگ کشورهای پیرامون استقلال قائل است به این مطلب اشاره میکند که نمیتوان پذیرفت که انگارههای اسلامی یا هنر تا به امروز یکسره تسلیم انگارههای کشورهای مرکز شده باشند. او در همین راستا جهان را عرصه تکثر هویتهای قومی، ملی و قارهای میداند.
عطف نظر به سوی فرهنگ
رابرتسون برای مقوله فرهنگ استقلالی ذاتی قائل است و از آن جهت که در دهههای اخیر تعاریفی چند توسط دانشمندان علوم اجتماعی و مخصوصان دست اندرکاران مطالعات فرهنگی درباره فرهنگ ارائه شده است از «معضله فرهنگ» یاد میکند و بررسی آن را بررسی مسئلهای اساسی در حوزه جهانی شدن میداند.
در همین راستا رابرتسون با اظهارنظر سالینز اعلام موافقت میکند که رابطه فرهنگ با ساخت اجتماعی و کنشهای فردی و جمعی را متضمن یکدیگر قلمداد میکند و آن را «فرا فرهنگ» میداند. او از چگونگی تقید افراد و اجتماعات به کدهای «فرافرهنگی» بحث میکند که پیوند بین فرهنگ و ساخت اجتماعی و یا حتی جدایی آنها و همچنین اشکال گوناگون پیوند بین فرهنگ و کنش اجتماعی را سبب میشود.
او با اشاره به مفهوم فرهنگ در مطالعات فرهنگی، فرهنگی بودن این مطالعات را از یک سو به دلیل توجه اش به شیوههای بیان نمادین، متن، صنعت بدیع، گفتمان و از سوی دیگر شمول فرهنگ بر تمام وجوه زندگی انسان میداند، چندان که استوارتهال از فرهنگ به عنوان زمینه بالفعل عمل و زبان و عادات یک جامعه تاریخی معین سخن میکند.
رابرتسون در همین راستا حوزه کار مطالعات فرهنگی را به شدت مرتبط با موضوع بحثهای مربوط به عرصه جهانی از جمله «دیگر بودگی»، «مهاجرت و مهاجرنشینی»، «پسا استعمار»، «شکلگیری هویتها» و... میداند.
ترسیم وضعیت جهانی
رابرتسون جهانی شدن را به یک اصطلاح رایج در عرصههای مختلف نظری، تجربی و تحقیقات کاربردی شامل «دانش تعیین مشی» میداند که به سرعت درحال رشد است و به نحوی پراکنده و مغشوش ابراز میشود، از همین روست که او درصدد است برای تئوریزه کردن مسئله جهانی شدن چارچوبی ارائه دهد که در قالب آن بتواند درباره «معنای جهان به عنوان یک کل بحث کرد و گفتمان زندهای را برای گفتوگوی الگومند درباره وضعیت جهانی شدن بنا نهاد.
او در این مرحله درصدد ارائه یک طرح کلی از وضعیت جهانی بر میآید و مسیر تاریخی فشرده شدن و برچیده شدن جهان تا به امروز را بیان میکند.
مسئله عامگرایی و خاصگرایی
درک رابطه عام وخاص در درک فرایند جهانی شدن از نگاه رابرتسون اهمیت ویژهای دارد به همین دلیل است که او سعی دارد در بخشهایی از این کتاب به آشتی دادن این دو امر با یکدیگر بپردازد که معمولاً در مقابل همدیگر بودهاند. او همآوا با اما نوئل والرشتاین که از ناسیونالیسم معاصر سخن میگوید از توامان بودن خاصگرایی و عامگرایی در جهان میگوید اما با نگاهی متفاوت از او.
رابرتسون برخلاف والرشتاین که بازی عام و خاص را به سرمایهداری مربوط میکند، میزان متفاوت توسعه سرمایهداری در کشورهای مختلف را برحسب نحوه تطبیق عام وخاص و شیوه حل و فصل تاریخی این مسئله تبیین میکند.
او عامگرایی و خاصگرایی دوره اخیر را چیزی از نوع یک فرهنگ جهانی میپندارد که در حقیقت یکی از مصورهای عمده در نحوه ساختارپذیری کلیت جهان است و در سطح جهان به عنوان یک مجموعه واحد با یکدیگر مرتبط هستند.
در واقع او با استفاده از اصطلاحاتی چون عام گردانیدن خاص و خاصگردانیدن عام از یک طرف عام را در قالب جهانی-بشری میگنجاند و از طرفی دیگر برای خاص بودن و دیگر بودگی نهایتی قایل نمیشود. به همین دلیل است که او درک این روند را از مهمترین اصول درک جهانی شدن در دنیای معاصر قلمداد میکند.
تأملات پایانی
رابرتسون در بخش پایانی این کتاب با تاکید بر مناقشه انگیز بودن این مفهوم به این نکته اشاره میکند که فرایند جهانی شدن در دوره اخیر تا حدود زیادی شکل مشخصی پیدا کرده است و از رهگذر رابطه بین اجزاء مدل چهاروجهیاش عینی جوامع ملی، افراد، نظام بین جوامع و بشریت قابل شناسایی است.
او با اشاره به قابل تکوین بودن این مدل یکی از متغییرهای تعیین کننده در آن را دامنه و عمق آگاهی نسبت به جهان به عنوان یک محل واحد میداند. او جهانی شدن را صرفاً به مفهوم افزایش هم پیوندها نمیداند بلکه آن را توامان با مسایل فرهنگی و ذهنی میداند که به مفاهیمی چون جهان برای خود و جهان در خود پیوند مییابد.
رابرتسون کارش را با ملاحظاتی بر آن چه که فرگوسن در 1992 «اسطورهشناسی در باب جهانیشدن» خوانده است به پایان میبرد. او به اسطورههایی مثل «از میان برخواستن زمان و مکان»، «همگرایی فرهنگی جهانی»، «بزرگتر بهتر است»، «نظمنوین جهانی»، «جبر اقتصادی» و «نجات کره زمین» میپردازد که فرگوسن مدعی است نظریهپردازان جهانی شدن و از جمله خود رابرتسون بدان اشاره کردهاند.
او با اشاره به این نکته که مسلماً برداشت ما از این مفاهیم برداشتهایی متفاوت خواهد بود سخن خود را با این تعریف که جهانی شدن مستلزم افزایش قابل ملاحظهای در پیچیدگی و فشردگی جهان از جمله «محل» است به پایان میبرد و فارغ از نگاههای بنیادگرایانه و یک جانبه نگاه منعطف و متوجه به گوناگونی را در مطالعات مربوط به این عرصه پیشنهاد میکند