همشهری آنلاین- مژگان مهرابی: این روزها نقش راوی دفاعمقدس را ایفا میکند. خاطرات زیادی از ۸سال جنگ تحمیلی دارد. وقتی پا به جبهه گذاشت، ۱۶سالش هم نشده بود. تابستان سال۱۳۶۰درست بعد از تعطیلی مدارس به جای اینکه وقتش را به بازی و تفریح بگذراند، راهی جبهه شد. چند ماهی در منطقه جنگی حضور داشت. فضای آنجا نهتنها از آمدن پشیمانش نکرد بلکه بیشتر مشتاق شد درس و مدرسه را رها کند و تا پایان جنگ در جبهه ماندگار شود.
او بارها در عملیاتهای مختلف مجروح شد اما به محض مداوا دوباره ساک سفر میبست و خود را به خط مقدم میرساند. فیروز احمدی، دیدبانی بود که بهدلیل مهارت بالایی که داشت، مسئولیتهای سنگینی برعهدهاش گذاشته میشد. از دیدبانی لشکر ۱۰سیدالشهدا(ع) تا دیدبانی تیپ ۱۱۰خاتمالانبیا. او حالا در جبهه فرهنگی تلاش میکند. همه توانش را برای زندهنگهداشتن فرهنگ دفاعمقدس گذاشته و بهعنوان روایتگر جنگ ایفای نقش میکند. البته در کنارش سرپرستی تیم فوتبال نونهالان و بزرگسالان نفت را هم برعهده دارد و سعی میکند خاطرات خود را با چاشنی خنده برای آنها تعریف کند.
سن و سالی از او گذشته و در آستانه ۶۰سالگی است. معمولا روز خود را با حضور در باشگاه فوتبال و کارکردن با کودکان و جوانان سپری میکند. سرپرست تیم نونهالان و بزرگسالان نفت است. البته روزهایی را هم به روایت جنگ میپردازد. معمولا مسئولان فرهنگی دانشگاهها یا بانیان سفرهای راهیاننور از او دعوت میکنند تا در دورهمیهایشان شرکت کند و از اتفاقات جنگ بگوید. او آنقدر حوادث تلخ و شیرین آن روزها را دلنشین تعریف میکند که اگر ساعتها صحبت کند دوست نداری کلامش را به پایان برساند.
احمدی به روزهای نوجوانیاش برمیگردد؛ زمانی که امتحانات خردادماه سال۶۰را به پایان رساند. برخلاف دیگر بچهها که لحظهشماری برای تعطیلات تابستان میکردند تا روز و شب خود را به بازی و تفریح بگذرانند، او عزمش را جزم کرد تا به جبههها برود. باقی ماجرا را از زبان خودش میشنویم: «سال دوم را که تمام کردم به پدر و مادرم گفتم میخواهم به جبهه بروم. یک ماه در پادگان امامحسین(ع) دوره نظامی آموزش دیدم، بعد هم راهی شدم.»
شنا در رودخانه دشمن
او را به کردستان فرستادند. شهر بانه تازه آزاده شده بود. کوملهها همه جا بودند و بیرحمانه قتلعام میکردند. یک ماهی را آنجا بود. بعد به ارتفاعات بازیدراز رفت. او از شاهکاری که در بازیدراز خلق کرده، میگوید: «من و چند نفر دیگر از بچهها در قله هزار و صد بازیدراز مستقر بودیم. همهمان هم دانشآموز بودیم؛ ۸نفری میشدیم. فرمانده به ما گفت روزها کاری ندارید اما شبها باید پست بدهید. چون هیکل من از همه درشتتر بود من را مسئول تیم کردند. یک ظرف ۲۰لیتری در اختیار ما گذاشتند تا هفته بعد. تذکر دادند که فقط این آب برای نوشیدن است.
گفتند برای نماز باید تیمم کنید، این در حالی بود که رودخانهای پایین ارتفاعات قرار داشت و خروش آن وسوسهکننده بود. ما نمیدانستیم رودخانه در خاک عراق است. فکر کردیم فرماندهها برای اینکه ما را محدود کنند دستور دادند پایین نرویم.» یکی از روزها ساعت۶ صبح را نشان میداد. احمدی و ۳نفر دیگر تصمیم گرفتند برای آبتنی به رودخانه پایین کوه بروند. راهی شدند و تا چشمشان به خروش آب افتاد از خود بیخود شدند و به دل آب زدند.
فارغ از اینکه متوجه شوند عراقیها آنها را زیرنظر دارند. احمدی از گفتن این جمله به خنده میافتد: «عراقیها انگشت به دهان مانده بودند که این اعجوبهها کی هستند جلوی چشم آنها آبتنی میکنند. مشغول شستن لباسهایمان بودیم که عراقیها ما را به گلوله بستند. خمپاره بود که در یک قدمیمان منفجر میشد.» ولولهای برپا شده بود. بچهها همگی فرار کردند تا خود را به جای امنی برسانند. سرتا پایشان گلی شده و بیآنکه خبر داشته باشند، در منطقه مینگذاری شده میدویدند. خود را به دشت ذهاب رساندند.
در این حین راننده ماشینی که حملکننده یخ بود آنها را دید و سوارشان کرد. اما عراقیها ماشین را هم به گلوله بستند. احمدی به یاد میآورد: «مجبور شدیم از ماشین پیاده شده و پناه بگیریم. ۲نفرمان تیر خورد که با همان ماشین به عقب فرستادیم. اما باقی، پیاده گز کردیم تا به روستایی رسیدیم و از آنجا با ماشین حمل غذا به مقرمان رسیدیم. تا فرمانده ما را دید گفت کی شما را برده است. گفتم من! جریمهام کردند و شدم دژبان. اما این تنبیه بهترین اتفاق زندگیام بود چون با سردار شیخ محمود غفاری آشنا شدم. برای همین دیدبانی را انتخاب کردم.»
حضرتآقا مرا زیرنظر داشت
احمدی بعد از ماجرای بازیدراز به عضویت سپاه درآمد و به گردان۹سپاه پیوست. دی ماه سال۱۳۶۰. هنوز مهر کارتش خشک نشده بود که او را به نهاد ریاستجمهوری فرستادند تا نگهبانی دهد. فکر میکرد چون این مکان در فضای امن شهر قرار گرفته، نگهبانیدادن در آنجا مشکل نیست. البته حق هم داشت چون با شیوه نگهبانی در این فضا آشنا نبود. فکر میکرد چون در فضای امن شهر قرار گرفته میتواند راحت باشد. زمان برایش به سختی میگذشت برای همین تصمیم گرفت در حال پستدادن ورزش کند. برای همین اسلحه را روی دوشاش گذاشت و پا مرغی میرفت. بهاصطلاح خودش میخواست مشق نظامی کند.
سرگرم ورزش بود که پاسبخش آمد و گفت: «لازم نیست دیگر پست بدهی. پنجره روبهرو را نگاه کن، آقای خامنهای تو را زیرنظر داشتند. برای همین زنگ زدند و گفتند تو را عوض کنم.» از این حرف دمغ شد و کناری نشست. باید تا فردا صبح که پایان ۲۴ساعت پستش تمام میشد در محل میماند. با خودش گفت: «نماز صبحم را میخوانم بعد میروم.» در این فکر بود که حضرتآقا را دید. سلامی کرد و خیلی آرام گفت: «ببخشید.» آقا تبسمی کردند و از کنارش رد شدند. بعد دستور دادند همه نیروها جمع شوند. ایشان بیآنکه به کسی اشاره کنند، گفتند: «در نگهبانی خواندن کتاب و قرآن نباشد. باید فکر و ذکرتان نگهبانی باشد. لباسها و پوتینهایتان مرتب باشد. پاسداری که بند پوتینش باز باشد به درد نمیخورد.»
این گفته آقا نقش بست بر لوح وجودی احمدی. با این حال نتوانست از جبهه دل بکند و در تهران ماندگار شود؛ برای همین دوباره به منطقه جنگی برگشت. در سرپل ذهاب مأمور توپخانه ارتش شد و درکنارش دیدبانی هم میکرد. میگوید: «در عملیات بیتالمقدس بدجور زخمی شدم، ترکش به شکمام اصابت کرد. مدتی بستری بودم برای درمان. عملیات بیتالمقدس حماسهای بود که باید در تاریخ نوشت. بچهها واقعا گل کاشتند.»
هیچ کجا قبولم نکردند
سال۶۲ وقتی ۲۰ساله بود، مادر، یکی از دخترهای فامیل را برایش زیرنظر گرفت؛ دختری مومن از یک خانواده اصیل. مراسم خواستگاری انجام و خیلی زود جشن عقدی برگزار شد. حاجی همان شب پی برد که عملیات والفجر۲ در راه است. برای همین خطبه عقد که خوانده شد و مهمانها رفتند او هم ساکش را بست و به جبهه رفت. هنوز جراحت شکمش خوب نشده بود که دستش بهشدت آسیب دید بهطوری که چند انگشتاش قطع شده بود. او را به بیمارستان تهران انتقال دادند.
قرار بود فردا عمل جراحی شود. اما احمدی کسی نبود که بتوان یک جا ثابت نگهش داشت. باقی ماجرا را از زبان خودش میشنویم: «برای اینکه در وقت صرفهجویی کرده باشم به دوستم حمید شاهحسینی که شهید شده گفتم یک دست کت و شلوار برایم جور کند. میخواستم به دیدن نوعروسم بروم. گفتم فردا صبح قبل از اینکه کسی متوجه شود برمیگردم. اما همین که برگشتم بیمارستان قبولم نکرد. گفتم بیخیال! با همان وضعیت به جبهه رفتم اما چون برگه ترخیص نداشتم آنجا هم قبولم نکردند. من هم به تهران برگشتم و جشن عروسی را برگزار کردم.»
نانآور جبههها
او در جنگ پیشرفتهای زیادی کرد و در دیدبانی یکی از نیروهای متخصص بود. او را بهعنوان مسئول دیدبانی لشکر ۱۰سیدالشهدا(ع) و تیپ۱۱۰خاتمالانبیا انتخاب کردند و سپس مسئول تطبیق آتش توپخانه قرارگاه شد. شنیدن وقایع جنگ از زبان احمدی به قدری جذاب و شنیدنی است که دوست داری تا صبح برایت صحبت کند. او خاطره جالبی تعریف میکند: «رزمندهها برای تهیه نان مشکلات زیادی داشتند. نانی که به جبهه میرسید یا خشک بود یا بیات. برای همین از پدرم که نانوا بود خواستم به جبهه بیاید. او هم الحق سنگتمام گذاشت. با هزینه خودش تنور درست کرد. نانوایی را راه انداختیم. ۲تا سرباز هم وردستش بودند. هر روز تعداد زیادی نان میپخت. این طوری نان گرم بهدست بچهها میرسید.»
همه فرماندهها اینطوری هستند؟
حاجاحمدی ۳فرزند دارد. زینب دخترش سال۱۳۶۳و حسین سال۱۳۶۵و امیر هم سال ۱۳۷۱به دنیا آمدهاند. همسرش معصومه محمدی در ادامه گفتههای او، سر حرف را باز میکند و از سختیهایی که پشتسر گذاشته میگوید: «حاجی با اینکه عیالوار شده بود اما کمتر در خانه پیدایش میشد. من بودم و خانه مستأجری و زینب و حسین که هر دو نوپا بودند. حقوق بخور و نمیری میگرفت که نصف آن برای اجاره خانه هزینه میشد. هنگام تولد بچهها نبود. موقع مریضشدنشان هم حضور نداشت. مرتب باید از این خانه به آن خانه نقل مکان میکردیم. گاهی دست تنها بودم. یکبار به او گفتم همه فرماندهها اینطور زندگی میکنند یا فقط شما هستید؟»
ورزشگاهی در دل زمین
جنگ که تمام شد احمدی لباس رزم را کنار گذاشت و شغل نانوایی را برگزید؛ حرفه آبا و اجدادیاش را. با اینکه انگشتان یکی از دستانش قطع شده و پخت نان را به سختی انجام میدهد با این حال باز خود را در خدمت مردم میداند. تا سال ۸۰هم در نانوایی کار میکرد. بعد از آن بهدلیل مشکلاتی که برای پخت نان داشت در اداره مترو مشغول کار شد و کارگری میکرد تا سال۸۸. بعد از آن به ورزش رو آورد چون علاقه زیادی به این کار داشت سرپرستی تیم فوتبال نونهالان نفت را بر عهده گرفت و بعد تیم بزرگسالان. میگوید: «در جبهه حمیدیه سنگر بزرگی درست کردم. در واقع یک کانال را سرپوشیده کرده بودم. آنجا ورزشگاهمان شده بود چون سقف کوتاهی داشت نشسته والیبال بازی میکردیم؛ چه روزهایی داشتیم. بعد از بازی بچهها سرحال میشدند.»
نظر شما