او حتی مورد سوءقصد هم قرار نمیگیرد، چون واقعیت تاریخی چنین میگوید. نیکسون در طول حدود 6سال حکومت خود در آمریکا، تنها در ماجرای رسوایی واترگیت ترور شخصیتی شد؛ آن هم از سوی رقبای همیشگی حزب خود یعنی دموکراتها.
اما ماجرای فیلم «قتل ریچارد نیکسون»، قضیه نخستین اقدام برای هواپیماربایی در آمریکا جهت حمله به ساختمان کاخ سفید است که در 22فوریه با شکست مواجه شد.
نیلز مولر- کارگردان جوان فیلم- در نخستین تجربه فیلمسازیاش بر اساس فیلمنامهای از کوین کندی و خودش، برای قضاوت درباره علل و زمینههای اقدام سمیوئل بیک(با بازی حیرتانگیز شان پن) تماشاگر را در تونل زمان به عقب میبرد.
اگرچه فیلم از همان 22فوریه 1974 و ساعاتی پیش از عملیشدن تصمیم سام بیک برای ربودن هواپیمایی از خطوط «T.W.A» شروع میشود که سام در حال ضبط پیامی برای آهنگساز مورد علاقهاش- لئونارد برنستاین- است که دلایل اقدامش را برای دیگران شرح میدهد، پس از آن، به یک سال قبل میرویم که سام بیک یک فروشنده ناموفق لوازم اداری است.
او نمیتواند مانند دیگران و رئیسش به مشتریان دروغ بگوید. او اعتقاد دارد که با صداقت و درستی بایستی جنس مورد نظر را فروخت اما این روش وی خریداری ندارد. رئیس جک جونز (با بازی جک تامپسن) برای ذکر مصداق بارز تئوریهای فروش خود، به ریچارد نیکسون(رئیسجمهور آمریکا) اشاره میکند که روی صفحه تلویزیون در حال سخنرانی است.
جونز میگوید: «نیکسون بزرگترین فروشنده است. او همه کشور 200میلیونی ما را به روش خودش، دو بار فروخت. در سال 1968 میگفت که به جنگ خاتمه میدهد و از ویتنام بیرون میآید اما بعد از انتخابشدن به ریاستجمهوری، صدهزار گروه و بمب دیگر برای ضایعکردن زندگی آنها فرستاد. دوباره سال گذشته که میخواست انتخاب شود، از ما درخواست پایاندادن به جنگ ویتنام را میکرد! و او به وسیله یک شکست سیاسی، انتخابات را برد! او یک فروشنده واقعی است. قولی میدهد که هیچگاه فروشی انجام نمیشود و سپس ما را دقیقاً بر اساس همان قول میفروشد و این روند ادامه دارد؛ این، همان باور به خود است».
سام بیک سعی میکند خود را با این سیستم سازگار کند اما نمیتواند، تا سرانجام از کارش اخراج میشود. کمکم متوجه میشویم که به همین دلیل نداشتن ثبات شغلی، از همسر و 3 فرزندش جدا زندگی میکند و همسرش ماری (با ایفای نقش نائومی واتس) در آستانه طلاقگرفتن از او قرار دارد در حالی که خود برای اداره زندگیاش، در یک رستوران، به هر خفت و خواری تن درمیدهد؛ همچنان که رفیق صمیمی سام یعنی بانی(با بازی دان چیدل) که در یک تعمیرگاه کار میکند ولی بدوبیراه و ناسزای مشتریان را به جان میخرد تا پولی به کف آرد در توجیه عملش هم میگوید: این لازمه شغل و حرفه است!
اما سام بیک نمیتواند این سیستم متکی به دروغ را تحمل کند. او بر این باور است که این سیستم دچار یک سرطان مهلک شده و باید آن را اصلاح کرد. به گروه «پلنگان سیاه» که نسبت به حقوق اجتماعی سیاهان در جامعه معترضند کمک مالی میکند و سعی مینماید با همکاری بانی و با استفاده از موقعیت برادرش جولز که تاجر لاستیک است، بر اساس راستی و درستی شغل فروشندگی سیار لاستیک را در یک تریلر شروع کرده و آنچنان که به آقای فورد میگوید از همین نقطه، اصلاح سیستم کارمندی و خرید و فروش و خدمات و تجارت و... را در آمریکا شروع کند چون به اعتقادش در آمریکای امروز، بردهداری جدید در حق کارمندان اجرا میشود!
اما یک حقهبازی و کلک دیگر از سوی طرف معاملهشان که مقادیری لاستیک دزدی را از طریق آنها عرضه میکند، باز هم کارشان را با شکست و حتی قانون مواجه میسازد. این در حالی است که سام همچنان در انتظار پاسخ درخواستش برای حمایت نهادها و سازمانهای دولتی از طرح فروش صادقانهاش مانده است. همسرش قضیه طلاق را قطعی میکند و سام بیک دیگر راهی فراروی خود ندارد جز به قول خودش تخریب مرکز دولت برای تغییر سیستم... .
«قتل ریچارد نیکسون» به نظر، مرثیهای است برای رؤیاهای آمریکایی؛ خصوصاً در طیف وسیع طبقه متوسط جامعه این کشور. سام در پیغامش به برنستاین میگوید: «چه اتفاقی برای سرزمین فرصتها افتاده؟ اینجا فرصت فقط برای عدهای معدود است و هیچ چیز برای اکثریت وجود ندارد. این همان رویای آمریکایی است؟».
شاید واقعاً این همان رویای جامعه سرمایهداری باشد که در تصاویر تلویزیونش یا نطق ریچارد نیکسون را میبینی و یا تبلیغ «کادیلاک» به عنوان تشخص آمریکایی!
چه کنایه غریبی است که همین «کادیلاک» و حتی تمسک به آن میشود معیار ارزش در تفکرات مختلف. سام وقتی میخواهد خودش را در نزد همسر در حال طلاقگرفتن خود محبوب و مورد اعتماد جلوه دهد، میگوید «بهزودی یک کادیلاک میخرم» ولی هنگامی که قصد دارد به محل انجمن «پلنگان سیاه» برود و اعتماد آنها را جلب کند، میگوید «من سفیدپوست هستم اما کادیلاک سوار نمیشوم»!
تصاویر تلویزیون سام، صحنههایی از کودتای شیلی، قتل سالوادر آلنده و دیدار نیکسون با شاه سابق ایران را نشان میدهد و او میگوید: «این آدمها کی هستند؟ این آدمها کی هستند که ما را سر انگشتانشان منتظر نگه داشتهاند؟ آنها نباید وارث زمین باشند؛ زمین به آنهایی تعلق دارد که برایشان درقلهقرارگرفتن مهم نیست، همانطور که طولانیبودن رسیدن به آن».
اما فیلم به ورطه شعارهای سیاسی درنمیغلتد. سام میگوید: «از آن همه رؤیاهای آمریکایی فقط قطعه کوچکی را میخواهم مثل پدر و پدربزرگم. آیا این چیز زیادی است؟».
مولر سعی میکند دوربینش را تنها روی زندگی روزمره و عادی یک شهروند معمولی آمریکایی متمرکز کند که نمیخواهد آدم مهمی باشد یا ثروتمند و یا قدرتمند گردد بلکه فقط میخواهد درست و صحیح زندگی نماید و بتواند خانوادهاش را اداره نماید.
او نمیخواهد به خاطر امرار معاش، بنا به خواست نامشروع دیگران تظاهر کند و غرورش لگدمال گردد. او تنها میخواهد مثل یک انسان زندگی کند. اما وقتی آن نوارهای آموزشی فروشندگی تلقین مینماید آنگونه که میخواهند باید بگویی، فکر کنی و حتی بخوری، به این نتیجه میرسد برای بقا در جامعه، بایستی نقش ایفا کنی. همانطور که به برنستاین میگوید: حالا فهمیدم که یک بازیگر بودهام.
اگرچه تأسف در اینجا نیست بلکه تأسف در این است که اغلب به نوعی این نوع زندهبودن را ادامه میدهند و دم برنمیآورند. در پایان فیلم که تلویزیون، خبر کشتهشدن سام بیک را در حین عمل هواپیماربایی اعلام میکند، دوربین، آن را از تلویزیون تعمیرگاه بانی و رستوران ماری نشان میدهد که آنها بدون کوچکترین واکنشی، به کار خود ادامه میدهند؛ گویی به یک روبات بدل شدهاند و تصویر نیکسون و سخنرانیهایش موتیف اغلب صحنههاست. حتی جک جونز هنگام تبلیغ نزد مشتریها، صدای بلند صحبتهای نیکسون را در فضای فروشگاه طنینانداز میکند.
آنچه نیلز مولر از روزمرگی بقیه نشان میدهد هم نوعی زندگی خشک و خالی است؛ مانند آنچه الکساندر پین در فیلم قبلیاش تحت عنوان «درباره اشمیت» از زندگی بیتحرک، خنثی و خالی از گرمای انسانی مناطق مرکزی آمریکا تصویر کرده بود(و قابل تأمل است که الکساندر پین، یکی از 10 تهیهکننده همین فیلم «قتل ریچارد نیکسون» است که همراه افرادی همچون برادران کوآرون و لئوناردو دیکاپریو آن را ساخته است) اگرچه تأکید وی بر تحت انقیاد بودن آنها در لوای خواست طبقهای فرادست است که نوعی بردگی را به طبقه فرودست تحمیل کردهاند.
فیلمساز، این پوچی و انقیاد ناگزیر را در فضاهای خالی خانه سام یا قابهای تکنفره بانی و ماری، میزانسنهای نامتعادل کاراکترها درون قاب و صداهای خارج از کادر روی تصاویر ساکن و ساکت شخصیتها نشان میدهد و همچنین حضور یا به تعبیری حاکمیت تلویزیون و رسانهها بر زندگی مردم و ترکیببندی مفهومی تصاویر که با خطوط عمودی درون قابها نوعی تنگنا، فشار و حصار را بر آن القاء مینماید.
ریتم تدوین حاکم بر فیلم، بهخوبی فضای رخوتآمیز آن زندگی را القا مینماید که حتی در فصل تسخیر هواپیما نیز فدای یک ساختار شتابدار نشده و بیشتر منعکسکننده درون پرالتهاب سام بیک است تا حادثه بیرونی که در شرف وقوع است.
شاید مولر و همکار فیلمنامهنویسش به نوعی خواستهاند نگاهی به زمینههای حادثه 11سپتامبر 2001 و برخورد هواپیما به برجهای دوقلوی تجارت جهانی داشته باشند که کار ناتمام سام بیک را تمام کردند اما آنچه او مد نظر داشت، تغییر نکرد بلکه عاملی برای زیادهخواهی مجدد سردمداران حکومت آمریکا گردید. شاید آنها خواستهاند فشارهای طبقاتی و تنگناهای اقتصادی درون جامعه آمریکا را عامل اصلی چنین انفجاراتی نشان دهند.
اگرچه ریشههای ماجرای 11سپتامبر را در همان افزونطلبیهای آن سردمداران باید جست اما ورای همه این دیدگاههای سیاسی و نیمهسیاسی، تصویر جامعه متوسط آمریکایی در «قتل ریچارد نیکسون» یک واقعیت انکارناپذیر است؛ واقعیتی که همواره در لابهلای غوغا و سروصدای رسانهها، کمرنگ و گم شده است؛ رسانههایی که مبلغ همان رؤیای آمریکایی هستند؛ رؤیایی که امروزه برای خود آمریکاییان هم رنگ باخته است.