همشهری آنلاین - مریم شریفی: اگر حوصله کنی، «مبینا» دایی حمید را در تمام عکسهای آلبوم خانوادگی برایت معرفی میکند و آن طرف، لبخند به لبهای مادربزرگ و پدربزرگ مینشاند. سالهاست یاد و خاطره حمید، زیباترین حرف مشترک اعضای این خانه است. این بار حاج آقا «سید یوسف قدرتی» و حاجیه خانم «کشور نجفینژاد»، پدر و مادر شهید «سید حمید قدرتی»، ما را به باغ خاطراتشان مهمان کردند.
قصههای خواندنی را اینجا دنبال کنید
نگهبان امنیت محله
«دیر آمدنهای شبانه حمید شده بود سوهان روحم. از یک طرف، نگران خودش بودم که کجا میرود و چه میکند. از یک طرف هم نگران حساسیتهای حاج آقا و عکسالعملش بودم. البته خیلی وقت بود برنامه زندگی حمید با زندگی همسن و سالهایش فرق کرده بود. تصمیم خودش را گرفته بود که صبحها کار کند و شبها درس بخواند. تقریباً از ۷ سالگی، کار کردن را با شاگردی در مغازههای سیم کشی، لولهکشی و ... شروع کرده بود و حالا کمک دست استاد شیشه بر بود. هر چند دستمزد شاگردی آنقدرها هم چشمگیر نبود، اما همین که کفاف خرج کیف و کتاب و لباس مدرسهاش را میداد، راضیاش میکرد. دیر آمدنهای حمید را هر شب با این حرفها که: خدا رو شکر خیالمون راحته، میدونیم که حمید رفته مدرسه. حق بده حاج آقا! این وقت شب ماشین نیست. بیشتر مسیر رو باید پیاده بیاد و ... رفع و رجوع میکردم و واقعاً هم هر دو فکر میکردیم شبها به مدرسه میرود. تا آن شب که ساعت ۲ نیمهشب به خانه آمد!» مادر مکثی میکند و میگوید: «آرام و قرار نداشتم. حمید که وارد خانه شد، عکسالعمل تند حاج آقا قابل پیشبینی بود. این بار حتی من هم نتوانستم دفاعی از حمید کنم. هرچه میپرسیدیم تا این وقت شب کجا بودی، سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. فقط وقتی میرفت بخوابد، یک لحظه ایستاد و با بغض گفت: میتونید برید از بسیج مسجد بپرسید. من شبها اونجا نگهبانی میدم واسه امنیت محله.»
شفا برای شهادت
«همان روزهایی که بحث جبهه رفتن را پیش کشید و فهمیدم برای گرفتن مجوز اعزام به جبهه، شناسنامهاش را دستکاری کرده، کارش به بیمارستان کشید. ۳ ـ ۴ ساله بود که بیماری اوریونش تبدیل به روماتیسم شد. پا درد همیشگی حمید که یکی از عوارض این بیماری بود، یکی از دلایل من برای مخالفت با جبهه رفتنش بود اما گوشش بدهکار نبود. همان روزها بیماریاش تشدید شد و در آن شرایط اضطراری مجبور شدیم بستریاش کنیم. وقتی آزمایشات مختلفی از حمید گرفته شد، دکترش مرا کناری کشید، اسمم را پرسید و به خیال اینکه هیچ نسبت نزدیکی با بیمارش ندارم، گفت: نذارید مادرش بفهمه اما روماتیسم این جوون به قلبش رسیده، شاید حتی تا صبح هم دوام نیاره ... "مادر نفسی تازه میکند و میگوید: "شبی که حمید را بستری میکردیم، بیمارستان پر بود از مجروحانی که تازه از مناطق جنگی آورده بودند. حمید دستم را گرفت، مجروح جوانی را که ترکش به گلویش خورده بود و خونریزی شدیدی داشت نشانم داد و گفت: مامان قسم بخور اگه خوب بشم، میذاری منم مثل این رزمنده برم جبهه. یاد حرف دکترش افتادم. بغض گلویم را گرفت. از ته دل گفتم: قسم میخورم. بیمارستان اجازه نداد کسی همراه حمید بماند و من با دل پر خون به خانه رفتم. صبح که به بیمارستان رفتم، انتظار هر چیزی را داشتم جز اینکه ببینم حمید سالم و سلامت در محوطه بیمارستان راه میرود. حمید با خوشحالی برایم از خوابی که دیده بود و مژده سلامتی که به او داده بودند، گفت و نتیجه آزمایشات جدید هم حرفهایش را تأیید کرد. حمید شفا گرفته بود و حالا وقت وفای به عهد من بود.»
دلت را راضی کن بابا!
«حاج خانم با خودش کنار آمده بود اما من هنوز هم دلم به جبهه رفتن حمید راضی نبود. وقتی فهمیدم ثبتنام کرده، دور از چشمش به پایگاه بسیج رفتم و به مسئول ثبتنام گفتم: شما چطور بدون اجازه من میخواهید پسرم رو به جبهه ببرید؟ مگه امام نفرمودن رضایت پدر و مادر برای این کار لازمه؟ آن فرد با تأیید حرفم، پرونده حمید را بیرون کشید و به دستم داد. بعد هم چیزی روی کاغذ نوشت و به همکارش داد تا روی تابلوی اعلانات نصب کند. وقتی دیدم روی تابلو نوشته: «اعزام سید حمید قدرتی منتفی است»، خیالم راحت شد و به خیال اینکه مسئله را حل کردهام، به خانه برگشتم اماچند دقیقه بعد حمید پشت سرم وارد خانه شد. وسایلش را گذاشت و گفت به پایگاه بسیج میرود. ولی قبل از بستن درهال، سرش را داخل آورد و با لبخند گفت: راستی بابا! من اون اطلاعیهای رو که روی تابلوی اعلانات چسبونده بودن، برداشتم. شوکه شده بودم. فهمیدم تمام مدت مراقب من بوده. تا آن موقع نمیدانستم جبهه رفتن برای حمید آنقدر جدی است. همانجا عهد کردم دیگر مخالفتی با او نکنم.» مادر در تکمیل صحبتهای پدر میگوید: «دوره آموزشیاش که تمام شد، با لباس و شلوار خاکی جبهه و پوتینی که با پول خودش خریده بود، به خانه برگشت و یک راست رفت پشت چرخ خیاطی نشست تا لباسها رااندازه کند. تعجبی نداشت. حمید همه کار بلد بود، حتی غذا پختن. همیشه هم کمک حالم در کارهای خانه بود. خوب یادم هست وقتی خواهر کوچکش به دنیا آمده بود، خیلی مراقب من بود. آن موقع ماشین لباسشویی نداشتیم. حمید لباسها را داخل تشت میریخت و لگد میکرد و به جای من آنها را میشست. بالأخره حمید به آرزویش رسید و اعزام شد.»
منتظرت بودم ...
«آرزو به دلمان ماند یک بار مرخصی بیاید. وقتی پیکرش پیدا شد، چند برگه مرخصی در جیب لباسش بود. همرزمانش میگفتند: حاضر نبود مرخصی برود. میگفت: اگه برم، دیگه نمیذارن برگردم. در آخرین تماس تلفنیاش، حسابی گله کردم و گفتم: میدونی چند وقته رفتی؟ خیال نداری ما رو از چشم انتظاری دربیاری؟ گفت: «انشاالله عملیات بعدی رو با موفقیت انجام بدیم، میام. خیالتون راحت.» عملیات هم تمام شد و حمید نیامد. برایمان گفتند که شب عملیات، شهید آیتالله دستغیب برای روحیه دادن به رزمندگان به خط مقدم رفته بود. در آن میان، گفتوگوی صمیمانه و خصوصی ایشان با یک نوجوان، برای همه باعث سؤال شده بود. آن نوجوان، حمید بود و بالأخره معلوم شد به شهید دستغیب گفته: من میدانم در این عملیات شهید میشوم و میان من و خانوادهام مدتی جدایی میافتد. ایشان با مهربانی پرسیده بود: این توفیق نصیب من هم میشود؟ و حمید گفته بود: شما در سنگر خود (محراب) به شهادت میرسید. میگفتند حمید از رزمندههایی بود که در عملیات برای بازرسی کانالهای عراقی تصرف شده داوطلب شد و گلولههای یکی از مجروحان عراقی داخل همان کانالها هم او را به شهادت رساند. با پاتک دشمن، پیکر حمید در خاک عراق ماند و این شروع چشم انتظاری طولانی ما بود.» مادر آهی میکشد و میگوید: «هر هفته به یاد حمید به بهشت زهرا (س) و سر مزار شهدا میرفتم. دختر کوچکم میگفت: مامان! چرا ما هم یک عکس داداش رو نمیاریم بذاریم روی این سنگها؟ و من نمیدانستم چطور باید چشم انتظاری را برایش معنی کنم ... ۱۲ سال طول کشید تا با پیدا شدن بقایای پیکر حمید، انتظارمان به آخر رسید.»
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۵؛ ۳۰- فروردین - ۱۳۹۳
نظر شما