خوشحال بودم که برای نخستینبار قرار است صدایش را بشنوم و خوشحالتر اینکه قرار است در گزارشم با کسی مصاحبه کرده باشم که پیشکسوت طب اطفال است.
بعد از شنیدن چند بوق پیاپی صدای جوانی را شنیدم که با لحنی معترضانه و البته بسیار دردآور گفت: مگر نمیدانید پدرم بیمار است و در بیمارستان بستری است؟ البته این جمله «انگار همین دیروز بود» در معنای واقعیاش حدود یک سال پیش و شاید هم بیشتر است.
ولی انگار همین دیروز بود که باز هم با امید فراوان دوباره همان شماره را گرفتم و باز هم به همان بهانه: گزارش گرفتن از کسی که پیشکسوت طب اطفال ایران است. (ناگفته نماند که منظورم از همین دیروز، 4ماه پیش است، اگر درست گفته باشم).
بدبختانه ما خبرنگارها خیلی چیزها را فراموش میکنیم، چون انتظار داریم هرکسی در هر شرایطی چه در شادی و چه در ناخوشی به ما پاسخ دهد. مثلا فراموش میکنیم که یک پزشک که همیشه انتظار شنیدن صدایش و چاپ کردن حرفهایش را داریم، هم میتواند بیمار شود.
او هم میتواند روی تخت بیمارستان درد بکشد بیآنکه ما یعنی من بفهمیم حتی بیماریاش چیست؟ و بهخودمان (یعنی بهخودم) اجازه هم نمیدهیم که بپرسیم آخر بیماری او چیست؟ از کی بستری شده؟ و از این حرفها...
به هرحال، این بار بعد از شنیدن صدای بوقهای پیاپی صدای زن مسنی را شنیدم که میگفت: دکتر حال مساعدی ندارد ولی گوشی را چند لحظه داشته باشید... بعد از چند ثانیه صدای خسته و رنجوری را شنیدم.
خوشحال شدم که توانستم صدای پیرش را بشنوم. بهخود میبالیدم که بهعنوان یک خبرنگار (و با یک جسارت کور) موفق به گرفتن مصاحبه با او شدم. این گفتوگو بیش از 2 دقیقه طول نکشید ولی من همچنان و تا پایان آن روز بهخودم میبالیدم. باز هم بدون اینکه بفهمم بیماری استاد پیر و بیمارم چیست؟
اما دیگر از این جمله «انگار همین دیروز بود»، خبری نیست. چون واقعا همین 2 روز پیش بود که وارد روزنامه شدم و از روی سایت خبرگزاریها این جمله را خواندم: دکتر احمد سیادتی، پدر معاصر طب اطفال ایران درگذشت. یخ زدم. دردم گرفت. هنوز هم دردم میگیرد.
وقتی چهره مهربانش را در تصاویر میبینم، تازه میفهمم که در این مدتی که بهدنبال افزایش جسارتم برای پیدا کردن چهرههای برتر پزشکی و افزودن آنها به فهرست افتخاراتم بودم، چقدر میتوانستم دوستش داشته باشم.
چقدر میتوانستم برایش و برای بیماریاش نگران باشم و حداقل هفتهای یکبار به جای فکر کردن به گزارشهایم به او فکر کنم؟ حالا و امروز که دبیر سرویسم از من خواسته تا درباره او یک یادداشت بنویسم، دستهایم میلرزند.
خودم را شرمنده خانوادهاش که از من در آن لحظات انتظار داشتند از حال او باخبر باشم، میدانم و از خودم میپرسم تا الان کجا بودم؟ یاد این جمله همیشه تکراری میافتم: ناگهان چقدر زود دیر میشود...