همشهری آنلاین - رضا افراسیابی: رزمندگان ایرانی با کمترین امکانات و گاه با دست خالی مردانه در مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادند و حماسه آفریدند. در گوشه و کنار شهر و منطقه ما یادگارانی از آن روزهای حماسه زندگی میکنند که گنجینهای از خاطرات را در سینه دارند؛ از همان روزهایی که تیر و ترکش بیامان در آسمان کشور میبارید. از روزهای شیرین دفاع و ایستادگی. سردار «قاسم صادقی» یکی از این افراد است که سبک زندگیاش هنوز حال و هوای جبههها را دارد و یادگاران آن روزها را جلو چشمانش چیده و با آنها زندگی میکند. جالب اینکه وی راوی لحظه شهادت جمعی از یاران همرزم خود برای خانوادههایشان است. به همین مناسبت سراغش رفتیم و پای صحبتش نشستیم.
قصههای خواندنی تهران را اینجا ببینید
پیش به سوی جبههها
صادقی که به دلیل مخالفت با رژیم پهلوی، خدمت سربازی را به تأخیر انداخته بود، پس از پیروزی انقلاب و با فرمان بنیانگذار جمهوری اسلامی یکی از نخستین سربازهای جمهوری اسلامی میشود. سربازی را در سال ۱۳۵۹ به پایان میرساند و سپس در بخش توزیع یک روزنامه مشغول به کار میشود. تا اینکه روزهای جبهه و جنگ و دفاع آغاز میشود. او درباره جبهه رفتنش میگوید: «بعد از شنیدن سخنرانی تاریخی امام خمینی(ره) مبنی بر اینکه «دزدی آمده و سنگی انداخته است. باید برای دفاع از حریم خانه مقابل دزد ایستاد». به همراه ۲ هزار نفر از جوانان راهی مناطق عملیاتی در خرمشهر شدم. همان روز قبل از حرکت به سوی مناطق جنگی از میدان راهآهن تا میدان امام حسین(ع) با این شعار «نماز جمعه کربلا به امامت روح خدا» راهپیمایی کردیم.»
روز اول رفتم، تا آخر ماندم
صادقی از نخستین بار که به جبهه اعزام شده، چنین حکایت میکند: «تعداد زیادی اتوبوس که مسافر آنها رزمندگان بودند، یکی پس از دیگری راهی خوزستان میشدند. من هم در میان آنها بودم و هنگامی که به دو کوهه رسیدیم به دلیل خطرهای احتمالی چند ساعت توقف کردیم. هر چقدر به خط مقدم نزدیکتر میشدیم، شور و اشتیاق رزمندگان هم بیشتر میشد. گویی که میان آنها مسابقهای برای حضور در خط مقدم جبهه برقرار بود. خوب به خاطر دارم که از همان لحظه ورود با نیروهای عراقی در نخلستانهای «ذوالفقاریه» درگیر شدیم. تا یک سال هم به تهران باز نگشتم.»
از جنگ یادگارهایی هم بر بدن دارد: «دست راستم بر اثر اصابت گلوله در عملیات «فتحالمبین» به شدت آسیب دید و هنوز هم قسمتی از اطراف آرنجم متورم است. علاوه بر آن نوروز ۱۳۶۷ وقتی نماز میخواندم بر اثر اصابت ترکشهای خمپاره، نیمی از پنجه پای راستم را از دست دادم.
یاد باد آن روزگاران
صادقی از روزهایی یاد میکند که زن و مرد و پیر و جوان همدل بودند و فقط به یک هدف فکر میکردند. میگوید: «نخستین بستههای کمکهای مردمی را برای جبهه در حوالی میدان راهآهن دیدم. آن روزها هر کسی به قدر توانش به جبههها کمک میکرد. دیدم پیرزنی را که همه داراییاش یک مرغ بود؛ در دوران دفاع مقدس آن را به جبههها تقدیم کرد. گاهی برخی با هم اختلاف فکری داشتند ولی یکدل و یک زبان بودند، چرا که همه برای یک هدف میجنگیدند. امروزه نیز پیروی از راه و رسم شهدا و رزمندگان میتواند چاره بسیاری از مشکلات جامعه ما باشد.»
یاران چه غریبانه...
صادقی بعد از جنگ رابطهاش را با تعداد زیادی از دوستان روزهای جنگ حفظ میکند. از همرزمان شهیدش؛ از یوسف احمدی، شاهرخ ضرغام (حر انقلاب)، محمد یزدانی (شهید ظهر عاشورا) و بیژن شیردم (سقا) نام میبرد. به گفته خودش پنجشنبه شبها به مزار شهدا میرود و برای آنها فاتحه میخواند. او سال گذشته خانواده همرزمان سابق را به سفر متفاوتی برد که در اینباره میگوید: «همیشه در فکر راهی بودم که بتوانم خانوادههای رزمندگان جاویدالاثر را به محل شهادت عزیزانشان ببرم. برای همین شماره تماسم را بر سر مزار همه شهدایی که محل شهادتش را میشناختم، قرار دادم تا خانوادههایشان با من تماس بگیرند.
مدت زیادی طول نکشید تا اینکه همه خانوادهها با من تماس گرفتند و با شور وصفناپذیری برای سفر به مناطق عملیاتی ابراز آمادگی کردند.» او حس و حال خانوادهها را در راه سفر به خرمشهر اینگونه توصیف میکند: «نخستین برخورد من با خانوادههای این رزمندگان پای اتوبوس برای سفر به مناطق جنگی بود. آنها در راه رفتن به محل شهادت عزیزانشان حسابی مشتاق بودند. حتی مادر یکی از شهدا به دلیل ضعف جسمانی نمیخواست همراه ما بیاید اما بالاخره همسفرمان شد. در راه رفت و برگشت نیز از همه سر حالتر بود و گویی ۲۰ سال جوان شده است. وقتی به محل شهادت رزمندهها رسیدیم و خانوادهها فهمیدند عزیزانشان از کجا پر کشیدهاند، حالتی وصفناپذیر داشتند.
یکی خاک زمین را برای دیدن عزیزش با دست میکند، یکی بر خاک جبهه بوسه میزد و دیگری به این سو و آن سو میدوید. با این کار، بار سنگین روی شانههایم را زمین گذاشتم. منطقه جنگی ما دشت ذوالفقاریه واقع در شمال بهمنشیر بود که ۵۰۰ شهید داد و من برای این سفر موفق شدم خانواده ۵۰ شهید را همراه ببرم.» او از این سفر متفاوت تصویر بردارد و آن را بهعنوان یادگاری در اختیار همسفرانش قرار داده است. البته رابطه صادقی با این خانوادهها بعد از آن سفر هم گرم و دوستانه مانده است. صادقی این روزها مشغول جمع کردن خانوادههای دیگر همرزمانش است تا آنها را در سال آینده به سفری مشابه ببرد.
سنگر خانگی
صادقی یکی از اتاقهای خانهاش را به یادگارهای دفاع مقدس اختصاص داده است. در این اتاق، پوکه فشنگ، قمقمه، سربند و پوتین و خلاصه هر چیزی که به جنگ مربوط است به وفور دیده میشود. صادقی درباره شکلگیری این سنگر خانگی توضیح میدهد: «بعد از جنگ وسایل شخصی خودم و سایر دوستانم را بهعنوان یادگاری جمع کردم. دوستانم وقتی متوجه وجود این اتاق در خانه من شدند، یادگاریهایی که از جنگ داشتند را به من دادند. جالب اینکه پسرم نیز به این اتاق علاقه خاصی دارد و ساعتهای زیادی را در این اتاق میگذراند.»
یک خاطره
صادقی در میان صحبتهایش خاطرات فراوانی نقل میکند و یکی از آنها که برای خودش هم هنوز جذاب است، به روزهای انقلاب بر میگردد. او میگوید: «یکی از فعالیتهای من و دوستانم در آن روزها چاپ عکسهای امام خمینی(ره) به روی دیوارهای شهر بود که هنوز هم بسیاری از آنها در کوچهپسکوچههای پایین شهر دیده میشود. یکی از شبها که مشغول چاپ عکس امام خمینی(ره) روی دیوار بودیم، ناگهان اتومبیلی در چند قدمی من توقف کرد. ابتدا خیلی شوکه شدم و حسابی ترسیدم. چرا که فکر میکردم مأموران ساواک برای دستگیری ما آمدهاند، اما مردی که از اتومبیل پیاده شد قیمت وسایل این کار را پرسید. او پس از اطلاع از قیمتها مبلغی به ما داد تا بتوانیم باز هم وسایل بخریم و کارمان را ادامه بدهیم.
بافت مذهبی در شمیران
صادقی بیش از ۱۵ سال است که در شهرک شهید محلاتی ساکن است. او درباره زندگی در شمیران این تکه قدیمی از پایتخت میگوید: «در سالهای اخیر آمار سکونت در شمیران افزایش داشته، اما شهرک شهید محلاتی هنوز بافت مذهبی خود را حفظ کرده و از زندگی در آن راضی هستم. بهخصوص اینکه نه تنها در این شهرک بلکه در سایر نقاط شمیران هم مساجد و حسینیههای فراوانی فعالیت میکنند. موضوع جالب توجه این است که جوانان پای ثابت این جلسات مذهبی در شمیران هستند. من هم سعی میکنم از هر فرصتی برای شرکت در این جلسات مذهبی استفاده کنم.
*منتشر شده در همشهری محله منطقه یک به تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۶
نظر شما