همشهری آنلاین - شقایق عرفینژاد: او سالهاست که ساکن منطقه ماست. او چند سالی است که ساکن محله دروس است، پیش از آن نیز ساکن ونک بوده است. گیتا گرکانی در ۱۳۳۷ در تهران به دنیا آمده است. او فارغالتحصیل دانشکده هنرهای دراماتیک در رشته ادبیات نمایشی است و ده سال سرپرست گروه تئاتر و سینمای شورای کتاب کودک بوده است.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
از زندگی کردن در منطقه دروس بگویید. برایتان چه معنایی دارد؟ واقعاً زندگی کردن در جایی با جای دیگر فرق دارد؟
به هرحال هر منطقه ویژگیهایی دارد که از مناطق دیگر متمایزش میکند. شاید. دروس یک محله قدیمی و سرسبز است و این خیلی خوب است. کوچههای باریکی دارد و بیشتر اهالی محل، قدیمیاند. در محدودهای که ما هستیم تعداد زیادی مدرسه وجود دارد که اگر بچه مدرسه رو داشتهباشی خوب است و اگر نداشتهباشی وحشتناک است. چون مجبوری صبحها با صدای زنگ مدرسه و سر و صدای بچهها بیدار شوی و تا ظهر این سر و صدا را تحمل کنی. مشکل دیگر این محل ساختوسازهای فراوانی است که در آن در حال انجام است. خانه ما درست مثل اینکه بین دو کارگاه ساختمانی قرار گرفته باشد دائم پر از صدای ساختمانسازی است. البته همه جای تهران در حال ساختوساز هستند. ولی فکر میکنم موقعیت ما خیلی ویژه است. هیچ جا شب تا صبح هم پتک توی سر مردم نمیکوبند. ولی اینجا ما باید تا صبح با صدای این ساختمانسازیها به سر ببریم.
من مطمئنم که همسایهها شکایت هم کردهاند ولی به جایی نرسیده است. حتی دیوار حیاط را خراب کردند و وقتی اعتراض کردیم گفتند اینکه چیزی نیست. در لواسان که ساختمان میساختیم یک ویلا را خراب کردیم! تازه مصیبت ساختمانسازی هم که تمام شود تعداد زیادی ساکن این ساختمانها میشوند و در نتیجه رفت و آمدهای زیاد و شلوغی منطقه را در پیش داریم. منطقه دروس در ذاتش بسیار زیباست. ولی این زیبایی با قدرت و شتاب تمام دارد به قتل میرسد. هیچکس به این فکر نمیکند که زیبایی این منطقه به سبز بودنش است. هیچکس به میزان ظرفیت این خیابان فکر نمیکند.
دروس از محلههای قدیمی تهران است که مثل هر محله قدیمی دیگری هویت خودش را دارد. بقالی و درمانگاهش با بقالی و درمانگاه منطقه دیگر فرق میکند. مثلاً درمانگاهش کوچک است، اما دکترها و پرستارها و فضای خوبی دارد. اینجا هنوز حس محله بودن را حفظ کرده است. خیلی از جاهای تهران دیگر این ویژگی محله بودن را از دست دادهاند. در این محل همه همدیگر را میشناسند.
شما چطور؟ شما هم بقیه را میشناسید؟
نه. من اصولاً آدمی نیستم که رفت و آمد داشته باشم و بقیه را بشناسم. با همسایهها هم ارتباط ندارم. در آپارتمانی که زندگی میکنم همه خانواده هستیم و همسایههای اطراف را هم نمیشناسم. اصولاً آدمی نیستم که به کار کسی کار داشته باشم.
چند سال است در این محل زندگی میکنید؟
من ۵ سال است که در این محل هستم. برای همین از قدیمیهای محل محسوب نمیشوم. البته بیشتر آدمها در حال جابهجاییاند. آدمهای قدیمی میروند و آدمهای جدید جایشان را میگیرند. من تهران را به یک دلیل دوست دارم. در واقع به خاطر طرح غلط شهرسازیاش دوستش دارم. در غرب، تمام خانههای یک خیابان از اول تا آخر عین هم هستند. ولی اینجا هیچ ساختمانی با ساختمان کناریاش تناسب ندارد. این مسئله از لحاظ شهرسازی اشتباه است. ولی حسنش در این است که هر جا حال وهوای خودش را دارد. در کانادا قسمتهایی به اسم پلازا وجود دارد که هرجا زندگی کنی برای خرید و رستوران و خشکشویی و... خودت را به این پلازاها برسانی. اینطور نیست که در هر خیابانی مغازه وجود داشته باشد. ولی اینجا در محل خودت بقالی و خشکشویی و... در دسترست هستند. من این مدل زندگی را دوست دارم.
محله دروس انتخاب خودتان بود یا پیش آمد؟
نه. واقعاً پیش آمد. به معنای واقعی کلمه پیش آمد. قبل از این در ونک زندگی میکردیم که خیلی با اینجا فرق داشت.
چه فرقهایی داشت؟
فضای آنجا خیلی مدرن است. محلههای قدیمیاش به کوچه پسکوچهها عقبنشینی کردهاند. ولی در دروس فضای قدیمیتری وجود دارد.
و شما هم این را بیشتر دوست دارید؟
بله. چون پر ازدار و درخت و فضای سبز است.
چقدر از روز را در خانه هستید؟
من همیشه در خانه هستم. چون در خانه کار میکنم. خیلی کم بیرون میروم. اگر قرار باشد مدام بیرون بروم دیگر وقت کار کردن ندارم. نمیتوانی دائم بیرونباشی و کتابهایت خود به خود نوشته شوند یا ترجمه شوند.
چند ساعت در روز کار میکنید؟
قاعده خاصی ندارم. من زندگی معمولی هر زنی را دارم و همه کارهایی را میکنم که زنهای دیگر میکنند. همراه این کارهای روزانه کار ترجمهام را هم میکنم. ماشین لباسشویی را میزنم و حین کار کردن آن من هم ترجمهام را انجام میدهم. اصلاً نمیتوانم قاعده داشته باشم. معمولاً تا ساعت دو کارمی کنم. بعد یک ساعت استراحت میکنم و بعد دوباره کار میکنم. استراحتم هم تغییر کار است. یعنی سراغ کتاب دیگری میروم. گاهی هم فیلم میبینم. ممکن است تا ۱۲ شب کار کنم. بستگی به شرایط خانه دارد.
با شرایط سر و صدایی که میگویید در اطراف خانهتان وجود دارد چطور میتوانید کار کنید؟
وقتی میخواهی کار کنی، بهخصوص اگر زن باشی، نخستین چیزی که متوجه میشوی این است که هرگز ساعت ایدهآل کار پیش نمیآید. تا زمانی که بچهها کوچک هستند رسیدگی به آنها و سر و صدایشان اجازه کار کردن نمیدهد، وقتی هم که بزرگ میشوند مسائل دیگری دارند. ولی من خودم را وفق میدهم. من در مهمانی و مطب دکتر هم کار کردهام. یعنی زمانی که بچهام را به دکتر برده بودم، در زمانی که منتظر نوبت بودم داشتم ترجمه میکردم. حتی پشت در کلاس بچهها کار کردهام. اومبرتو اکو حرف خوبی میزند. او میگوید من از سوراخهای زمان استفاده میکنم. به این معنی که حتی زمانی که جلوی در آسانسور منتظر هستی میتوانی کار کنی. من موقع اتو کردن، سخنرانی خانم میرهادی را گوش کردم. باید عادت کنی که در یک زمان دو کار انجام بدهی. باید تا جایی که به زندگی خانوادگی خودت و دیگران ضربه نخورد از تمام اوقات برای کار کردن استفاده کنی.
جای دیگری در محل وجود دارد که به شما آرامش و تمرکز بیشتری برای کار کردن بدهد؟ منظورم کتابخانه یا یک کافه است.
به هیچ عنوان. من وقتی در خانه هستم امنیت دارم. الان که خوشبختم و اتاق کار هم دارم که البته در آن را هم نمیبندم. ولی زمانی وسط خانه کار میکردم. بین کار کردن تلفن جواب میدهم، خرده فرمایشهای بچهها را اجرا میکنم و کارهای خانه را راه میاندازم. به نظرم کار مشکلی نیست.
باعث نمیشود تمرکزتان را از دست بدهید؟
نه. فقط وقتی که داستان مینویسم مشکلساز میشود. چون باید زمانی را پیدا کنم که کسی با منکاری نداشته باشد. به نظرم، خودمان به خودمان سخت میگیریم. یا بهانه میآوریم که شرایط، اجازه نوشتن نمیدهد. به جز خانمها که میگویند کار خانه نمیگذارد آنقدر که دوست دارند، برای نوشتن وقت بگذارند، آقایانی را هم میشناسم که میگویند کار دیگر نمیگذارد بنویسیم یا ترجمه کنیم. جواب من به آنها این است که صبحها دو ساعت زودتر بیدار شوید. آدمکاری را که دوست دارد انجام میدهد. به نظر من بیشتر آنهایی که اینطور بهانهها را میآورند از نوشتن میترسند. با خودشان فکر میکنند، روزی کار بزرگی میکنند وبعد میترسند آن کار را انجام دهند. چون فکر میکنند شاید کار بزرگی نشود.
برگردیم سر محل زندگیتان. چه چیز این محل را بیشتر دوست دارید؟
فضای قدیمیاش را. بلوار شهرزاد را خیلی دوست دارم. کوچهها و خیابانهای زیبایی دارد. در محلههای قدیمی هنوز روح آدمهایی را که قبلاً در آنجا زندگی کردهاند حس میکنی. وقتی در کوچهها راه میروی با خودت فکر میکنی قبل از من چه آدمهایی اینجا راه رفتهاند؟ محلههای مدرن اینطور نیستند. نه اینکه بد باشند. ولی حس و روح ندارند. بیگانگی آدمها از هم بیشتر است. من اینجا احساس غریبگی نمیکنم. ولی در یک محله مدرن و یک مجتمع بزرگ احساس غریبگی دارم. احساس میکنم همه مردهاند. اینجا احتمال اینکه وقتی از در بیرون بیایی همسایهات را ببینی وجود دارد.
از دیدن همسایه خوشحال میشوید؟
دوست دارم آدمهای دیگر را ببینم. دوست دارم وقتی بیرون میآیم، بقالی و خشکشویی و تاکسی و... نزدیک باشد. از اینکه در فضایی باشم که بدانم به همه چیز دسترسی دارم احساس آرامش میکنم. حتی اگر خیلی دورتر از این محل باشد. اصلاً مرکز شهر را به همین دلیل بیشتر دوست دارم.
چه چیز این محل را دوست ندارید؟
تنها چیزی که نگرانم میکند همین ساختوسازهای بیرویه است. حس میکنم محله خوبی است که به سرعت در حال از بین رفتن است. میدانم همه دوست دارند ساختمانهای بلند بسازند. ولی در این محلهها واقعاً جواب نمیدهد. مثل همان بلایی که سر الهیه آمد.
وقتی جای دیگری میروید آنجا را با محل خودتان مقایسه میکنید؟
اصولاً اهل مقایسه کردن نیستم. این کار را دوست ندارم.
از نظر امکانات فرهنگی و هنری وضعیت منطقه چطور است؟
اینجا یک فرهنگسرای بزرگ دارد. یک کتابفروشی خوب هم سمت پاسداران سراغ دارم. مسئله این است که اگر بخواهی جایی بروی هرچقدر هم دور باشد باز نزدیک است. اگر هم نخواهی بروی هرچقدر هم نزدیک باشد دور است و نمیروی. اگر مردم اهل کتابفروشی و فرهنگسرا باشند امکانات هم وجود دارد. بستگی به عادت مردم دارد.
به نظر شما مردم به رفتن به این جور جاها عادت دارند؟
بعدازظهرهای تابستان مردم را میبینم که در این فرهنگسرا جمع شدهاند. احتمالاً از آن استفاده میکنند. من خودم اهل رفتن به اینجاها نیستم. فرصتش را ندارم.
چقدر محیط زندگی و محلهتان در نوشتنتان تأثیر دارد؟
هر نویسندهای از خودش و تجربیاتش مینویسد. نویسنده یا چیزی را زندگی کرده یا آنقدر درباره آن مطالعه کرده که انگار آن را زندگی کرده است. اتفاقاً همین الان مشغول نوشتن چیزی هستم که به محل بچگیام برمیگردد. در خیلی از کارهای دیگرم این اتفاق افتاده است. یعنی چیزی را نوشتهام که در محل زندگیام دیدهام. من طرفدار این هستم که نویسنده از آنچه میشناسد بنویسد. هوایی که تنفس میکند، کوچهای که میشناسد، چاله و چولههایی که در محل هستند و خوشبختانه تعدادشان هم کم نیست! آبی که روزی که از جویها میگذشته، حجم صداها و حالتهای آدمها خود به خود در ذهن ثبت میشود و در نوشته بازنمود پیدا میکند.
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۳ به تاریخ ۱۳۹۳/۲/۱۳
نظر شما