پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۸:۱۴
۰ نفر

رفیع افتخار: ما چهار نفر بودیم: قیصر، من، بهمن و غلام. بهمان می‌گفتند: «تفنگداران رشته کوه‌های کلیمانجارو» البته دوست داشتیم می‌گفتند: «رمانتیک‌های دشت تفتیده».

قیصر نقاشی می‌کشید، گاهی هم شعر می‌گفت. من می‌نوشتم. بهمن عشق سینما بود و غلام، که بهش می‌گفتیم «کاکاسیاه»، با آن موهای فلفل‌نمکی‌اش که انگار گرد خنده توی صورتش پاشیده بودند، آواز می‌خواند. گردنش را می‌کشید و صدایش را که شباهت‌هایی به قوقولی قوقو داشت، ول می‌داد توی سرش. صدایش به لحاظ صداشناسی از نوع جیغ‌های نارنجی بود و تا کیلومترها دورتر می‌رفت.

ما، چهار تایی، بیشتر، روزنامه دیواری کار می‌کردیم. گاهی هم تئاتر بازی می‌کردیم و به سینما می‌رفتیم و فیلم می‌دیدیم، اما زیاد شعر و قصه می‌نوشتیم و زنگ‌های تفریح و وقت‌های دیگر، توی خیابان و کلاس، غلام با آن صدای جان‌خراشش می‌زد زیر آواز؛چه آوازی! روح آدم منقبض می‌شد.

این بود و بود تا که یک روز بدجوری به تنگی نفس افتادیم از هوای آلوده و کثیف!

آسمان، مثل صورت آدمی، پرچروک بود و دود و غبار توی هر درز و روزنه و پنجره‌ای پیچیده بود.

باور کردنی نبود!

نه قیصر شعر و نقاشی‌اش می‌آمد، نه قلم من روی کاغذ می‌رفت، نه بهمن حوصله بازیگری‌اش می‌شد و نه غلام، که خوشبختانه، صدایش بالا نمی‌آمد. همین که می‌خواستیم شروع کنیم، به سرفه می‌افتادیم و چه سرفه‌ای! سیاه و کبود می‌شدیم. یک بوی بد و زننده و ناجور در هوا پیچیده بود. بویی شبیه گازوئیل و نا و روغن سوخته و بنزین و گرد و خاک؛ قاطی هم. سرمان پر شده بود از صدای بوق و سروصدای ماشین‌ها و داد و قال و فریاد و هوار.

هوا، خاکستری، خفه و خفه کننده بود. یک چیزی لخت و سنگین خودش را انداخته بود روی ذهن و خلاقیتمان، ذوق و شوقمان کور شده بود. مثل ماهی‌های از آب گرفته شده، درخشندگی‌مان را از دست داده بودیم.

تصویرگری : لیدا معتمد

این بود و بود تا یک روز  فکرهایمان را روی هم ریختیم و تصمیم گرفتیم آب و هوایمان را عوض کنیم. فکر اولیه‌اش از کاکاسیاه بود. از مدت‌ها قبل پیله کرده بود برویم کوه صدایم باز ‌شود. ما هم که از آن هوای کثیف و آلوده چیزی نمانده بود سر به بیابان بگذاریم، با خودمان گفتیم وقتش است سری به کوه بزنیم.

وقتی گفتم فردا، جمعه، می‌رویم کوه، مامان گفت: «وای، نه، کوه خطرناکه» و بابا اوف بلندی از دهانش داد بیرون: «اینجا کجا کوه پیدا می‌شه، اگه هم پیدا بشه، پاتون لیز می‌خوره، از اون بالا می‌افتین پایین، پوستتون غلفتی کنده می‌شه.» اما با همدستی
مادر بزرگ که لپ‌هایش وقتی می‌خندید، مثل دو تا گردو بالای صورت سرخ و سفیدش،  قلمبه می‌شدند، رأیشان را زدم. مادربزرگ که دهان بی‌دندانش را باز کرد و گفت «بذارین بره، شاید به خاطر دل پاک بچه‌ها، خدا رحمش اومد». پریدم و سفت لپش را ماچ کردم.
مثل همیشه کف دستش را به جای خیس روی لپش کشید و گفت: «دوره آخر زمون شده، توی حیاط یا خیابون دو قدم راه می‌ری لباست شده پر دوده. از دست ما و شما که کاری برنمی‌آد، اگه برمی‌اومد تا حالاش کاری کرده بودیم. مگه این بچه‌ها یه فکری بکنن.»
مامان چروکی روی دماغش انداخت: «همه‌اش از این ماشین‌هاس!» مادر بزرگ بالا تنه‌اش را به دو طرف تکان داد: «ای ای ای، زمان ما ماشینی نبود. همه‌اش دار و درخت بود و گل و بوته.»

یادم افتاد، می‌خواستم قصه‌ای بنویسم در باره ماشین‌هایی که شکل ملخ بودند و بنزین خورشان علف و گندم بود. آنها، توی یک شهر تنگ و دم کرده و عرق کرده ولو بودند.

روز تعطیلی، صبح علی‌الطلوع، چهار تایی زدیم بیرون. آرزوهای رنگی توی پستوی دلمان
قل می‌خوردند و تند از خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌ها می‌گذشتیم. غلام، گام‌هایش را بلند بلند برمی‌داشت و ناراضی می‌گفت: «آقا مورچه‌ها! کولتان می‌کنم تا اون بالا!» وقتی حرف می‌زد، چشم‌های تیله‌ای‌اش توی صورت تیره‌اش می‌درخشیدند.

هر چه می‌رفتیم، به کوه نمی‌رسیدیم، همه‌اش خشکی بود و بیابان. اما نفسمان راحت‌تر می‌آمد. خورشید خودش را کشید بالا و با اشعه زرینش تن آسمان را قلقلک داد که به کوهی نیمه‌بلند با دامنه‌ای بی‌رنگ رسیدیم. پای کوه بساط صبحانه را پهن کردیم.

غلام، در حالی که به وجد آمده بود، با دهان پر، زد زیر آواز. صدایش هنوز پستی بلندی‌های قوقولی قوقویی خودش را داشت. به بهانه تمیز کردن گوش‌ها انگشت‌هایمان را کرده بودیم توی گوشمان. بهمن گفت: «با این صدای کاکا در چمنش، روی چمن را سیاه کرد!»

بعد از صبحانه، که چه چسبید، زدیم به کوه.

آن بالا، قیصر لبخند زد: «شهر خاکستری!»

شهر را دور تا دور از نظر گذراندیم. در تیررس نگاهمان، خانه‌های بالا آمده، درهم و کلافه، لایه‌لایه، توی دود و گردوخاک و غبار فرو رفته بودند.

کاکا گفت: «خانه‌مان کو؟» و بقیه‌اش را نگفت، چون، یکهو، لبخند بر لبمان نشست. آن حرف قیصر! نشانه‌ای امیدوار کننده بود!

هیجان‌زده پرسیدم: «می‌تونی شعر بگی؟»

انگشتان کشیده‌اش را تکان داد: «بریم بالاتر» و ادامه داد: «ببینیم می‌تونیم بنالیم» و پرسید: «تو چی؟»

مثل آدم هندیا، با خوشحالی، ریزریز سر تکان دادم: «انگار نوشته‌ها می‌خوان از توی کله‌ام پر بکشن.» و به سرعتم اضافه کردم.

کاکا سیاه جا ماند. صدایش را کشید: «هی، وایسین منم بیام، حاضرم کولتون کنم.» موقعی که رسیدیم آن بالا، خورشید وسط‌تر آمده بود و هوای خنکی می‌دوید زیر لباسمان.
کاکا پرسید: «بخونم؟»

بهمن، یک لنگه ابرویش را داد بالا و گفت: «خدا خشمش نگیره!» و سه تایی زدیم زیر خنده.
کاکا رفت آن طرف، گردن کشید و چهچه زد. یک نفس «آی‌آی‌آی... امان امان امان... آی‌آی‌آی» خواند. با تمام وجود می‌خواند. رنگ تیره‌اش سرخ شد و دانه‌های ریز عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زدند.

بهمن گفت: «کاش دوربین می‌آوردیم. صدای غلام، بالای کوه هم محشره!» و باز سه تایی خندیدیم. کاکا لب و لوچه تو هم داد و دیگر نخواند.

آسمان صاف و شفاف و عمیق بود و خورشید می‌درخشید. از شهر خیلی دور شده بودیم.
قیصر پرسید: «امتحان کنیم؟»

با سر موافقتمان را اعلام کردیم. هر کداممان به گوشه‌ای رفتیم. می‌خواستیم تنهایی امتحان کنیم.

همه چیز روبه‌راه شده بود. قیصر نقاشی می‌کشید، من قلمم راه افتاده بود و بهمن داشت با خودش نقش بازی می‌کرد.

با خوشحالی خنده‌مان را ول داده بودیم توی کوه و سعی کردیم از دل کاکا در آوریم. کاکا لج کرده بود، و راه نمی‌آمد؛ به حال خودش رهایش کردیم. بدجوری به وجد آمده بودیم. صدای بگو بخند و شعر و قصه‌مان کوه را پر کرده بود. کم‌کم آماده می‌شدیم تا گذشته را فراموش کنیم و همان شویم که بودیم که یکهو، مثل فیلمی که با دور آهسته نشانش بدهند و نواری که خش برداشته باشد، سست شدیم و ادامه ندادیم. با نگرانی به هم نگاه کردیم. متوجه غلام شدیم. نگاه سرگردانش به این سو و آن سو می‌رفت. ناگهان نگاهمان به نقطه‌ای در بالا ثابت ماند. یک تکه ابر، سیاه و مارپیچی، به تاخت پیش می‌آمد. شکل ابرهای مات بالای شهر بود که هوا را از طراوت می‌انداخت، انگاری از تیره و طایفه آن ابرها بود. آمد و آمد و خودش را بالای کوه نگه داشت. ما چهار نفر با چشم‌هایی گرد شده و سرهایی بالا، بهش زل زده بودیم.

کاکا خواست امتحانی بکند. دهانش را باز کرد تا بخواند. به خودش فشار آورد. رنگ سیاهش شد سرخ، یک رنگ قهوه‌ای تیره. صدایش بالا نیامد.

چشم‌هایش را در حلقه چرخاند: «هرچی هست زیر سراونه.»

بهمن پرسید: «دود ماشینا تا اینجا هم می‌رسه؟»

قیصر، چهره در هم کشید: «خیلی دلتنگیم ما، دلخوشی‌هامون نیست.»

من داشتم به قصه‌ای فکر می‌کردم که تویش ماشین‌ها هوا و همه اکسیژن را بلعیده بودند و یک روز باید می‌نوشتمش.

کاکا سیاه پیراهنش را در آورد و با دلخوری به پایش کوبید: «بی خودی وایستادیم. تیرمون به سنگ خورد. لعنت به این دود!»

آنجا از شهر خیلی دور بود، اما تکه دود مات به رنگ سفیدی از طرف شهر بود که آمده بود و خودش را بالای کوه پهن کرده بود. چه کاری از دست ما ساخته بود. می‌خواستیم راه بیفتیم. در این حال ناگهان تصویر مادر بزرگ جلویم جان گرفت و بزرگ شد.

داشت به من می‌گفت: «از دست ما که کاری بر نیومد. مگه شما بچه‌ها یه فکری بکنین.» بچه‌ها را صدا زدم. قیصر، بهمن و غلام را. گفتم مادر بزرگ چه گفت و گفتم بمانیم و راهی برای راندن ابرهای سیاه و دودی از بالای شهرمان پیدا کنیم. خواستم همه کمک کنند. حرف دلشان را زده بودم.

کاکا داد کشید: «اول از همه این یه تیکه دود رو از این بالا پایین می‌کشیم» و برایش شکلک
 در آورد.

کد خبر 75111

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز