فرقی نمی‌کند مادر یا همسر باشی، دل کندن از عزیز و راهی کردن او به سویی که پایانش را می‌دانی، کار راحتی نیست. فقط باید خیلی بزرگ‌باشی تا بتوانی حامی عزیزت‌باشی برای قدم گذاشتن او در میدان نبردی که شاید در آن هیچ بازگشتی نباشد.

مادران شهدا

 به  گزارش همشهری آنلاین، درست مثل همین مادران و همسرانی که در آستانه روز مادر و روز «تکریم مادران و همسران شهدا و ایثارگران» در گزارش ویژه این هفته سراغشان رفته‌ایم. شیر زنانی که قصه مفصل زندگی آنها را در این چند سال با هم مرور کرده‌ایم اما در این مجال بر فصل مشترک این زندگی‌ها یعنی چگونگی پرشدن جای خالی همسر یا فرزند شهیدشان در این سال‌ها گذری داشتیم.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم، ولی...

همسر شهید حجت اله‌نوردی : ازدواج‌هایی که ساده بود

«منصوره تیموری» همسر شهید «حجت اله‌نوردی نامیله» است که حدود ۶ سال با هم زندگی مشترک داشتند. سال‌های کمی که برای همسر شهید سرشار از خاطرات خوش و روزهای به یاد ماندنی بوده است. همسر شهید می‌گوید: «با هم همسایه بودیم و خانواده‌ها همدیگر را می‌شناختند. وقتی خانواده حجت به خواستگاری‌ام آمدند، پدرم رو به من کرد و گفت: «حجت مرد زندگی است و با اینکه سن کمی دارد ولی عقلش بیشتر از سنش قد می‌دهد. اگر زن حجت نشوی و زن مرد دیگری شوی نمی‌بخشمت. ‌» بعد من هم نامزد شدیم و مدتی پس از آن هم زندگی مشترک با سادگی و صفای دل دو خانواده شروع شد. با وجود حضور فعال او در مناطق جنگی، حجت همیشه حواسش و سایه‌اش بالای سرمان بود. موقع شهادت همسرم، دو فرزند داشتیم که «سمیرا» ۴ سال داشت و چند باری محبت و آغوش پدر را تجربه کرد ولی «میترا» یک بار موقع تولد پدرش را دید و در ۴ ماهگی برای همیشه با پدرش خدا حافظی کرد. ‌» او می‌افزاید: «پس از شهادت حجت، من ماندم و دخترها. میترا شیرخوار بود و ماندن او در بیمارستان در کنار تخت همسرم سبب شده بود بدنش کهیر بزند. سمیرا بهانه پدرش را می‌گرفت. از بیمارستان به خانه آمدم سمیرا من را بغل کرد و سراغ بابا را گرفت. مادر بزرگش با دیدن این صحنه ازمن پرسید: ‌چی شده؟ چرا این‌قدر بی‌تابی؟ طوری که سمیرا متوجه نشود به او گفتم: حجت شهید شد. پیش سمیرا گریه نکن بچه ناراحت می‌شود. بعد از تمام شدن حرفم، یکهو سمیرا پرسید: «شهید شدن یعنی چه؟ ‌» بغض جلوی نفس کشیدنم را گرفته بود. جواب دادم: یعنی اینکه رفته پیش خدا. پیش امام حسین(ع) : و از آن روز سمیرا نبود پدر را با باور بچه‌گانه‌اش قبول کرد. ‌» او ادامه می‌دهد: ‌ «حجت آنقدر در جبهه حالش وخیم بود و خون از او رفته بود که نیروهای امدادی او را به‌عنوان شهید به پشت جبهه منتقل کردند. بعد از درمان اولیه حالش بهتر شد. از لحاظ تنفسی و هوشیاری مشکلی نداشت ولی دل و روده‌اش بدجوری آسیب دیده بود. همیشه آرزو داشت که روزهای آخر عمرش را در کنار خانواده‌اش بگذراند. آخرین خواسته‌اش از من این بود که تمام هم و غم زندگی‌ام را برای بچه‌ها بگذارم و امانت‌دار خوبی باشم. ‌»

شهیدحجت اله ‌نوردی 
تاریخ تولد: ۱۳۳۳/۵/۴
تاریخ شهادت:  ۱۳۶۱/۸/۱۸
محل شهادت: عملیات محرم
 حوالی منطقه عین خوش

اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم، ولی...

مادر جاویدالاثر مسعود خدادی: عروس وفادار

انتظار سخت است چه رسد به آنکه مادرباشی و منتظر. فاطمه خانم جزو گروهی است که سال‌ها چشم به در دوخت تا از پسرش خبری به او برسد اما... «فاطمه صغری جوادزاده» مادر شهید جاویدالاثر «مسعود خدادی» در آستانه ۷۰ سالگی تنها دلخوشی‌اش این است که با عکس پسرش صحبت کند و سر مزار دو برادر شهیدش درد دل کند و برای پسر بی‌مزارش دعا بخواند. پیرزن که سال‌ها دلش طاقت نمی‌آورد از پسرش دور شود، کم‌کم صبوری را یاد گرفته است. او می‌گوید: ‌ «مسعود به درس خواندن علاقه داشت و در هر شرایطی دفتر و کتاب مدرسه‌اش همراهش بود. وقتی عازم جبهه شد کتاب‌هایش را هم با خودش برد. پسری متواضع و کم حرف و مهربان بود. با اینکه سن و سالش کم بود ولی مسئولیت‌پذیر بود. زمانی ‌که پدرش در جبهه بود، هوای من و خواهر و برادرهایش را داشت. آرام، صبور و قانع بود. هوای اطرافیانش را داشت. استخدام سپاه شده بود. سر برج حقوقش را که می‌گرفت بی‌کم و کاست روی طاقچه می‌گذاشت و می‌گفت: «بابا در خانه نیست و خرجی ندارید دستتان خالی نماند. چون پدرش کار نمی‌کرد و دائم در رفت و آمد به جبهه بود گاهی وقت‌ها در خرج خانه می‌ماندیم، ‌همان موقع مسعود حقوقش را به خانه می‌آورد تا دخل و خرج خانه به هم نریزد. حدود ۵ سالی در جبهه بود. تصمیم گرفتیم برایش زن بگیریم تا در تهران بماند. وقتی از جبهه برگشت به خواستگاری دختر یکی از آشنایان رفتیم و همان شب صیغه عقد خوانده شد. مسعود فردای روز عقد گفت: «عملیات دارم؛ باید بروم. ۸ روز بعد تماس گرفتند که فاو آزاد شده و قرار شد با پدرش به تهران برگردد. با هم در اهواز قرار گذاشته بودند. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد: «مسعود در فاو شیمیایی شد و به اهواز آمد ولی دلش طاقت نیاورد و بعد از عوض کردن لباس‌هایش به‌عنوان غواص به جزیره مجنون رفت و دیگر برنگشت. ۱۰ سال زنش به پایش نشست و بعد ازدواج کرد. ‌»

شهید مسعود خدادی
ولادت: ۱۳۴۹/۱۱/۱
شهادت: ۱۳۶۴/۱۲/۵
محل شهادت: جزیره مجنون

اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم، ولی...

مادر شهید یوسف حدادی : راضی‌ام به رضای خدا

  «ام نساء زالی» مادر شهید «یوسف حدادی» است. او از ساکنان کوچه‌ای در محله دردشت است که به نام پسر شهیدش مزین شده است. او در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیده است مادر می‌گوید: «یوسف دشت و طبیعت دماوند را خیلی دوست داشت. وقتی شهید شد، جنازه او را در دماوند دفن کردیم و ۵ سال بعد از شهادت یوسف وقتی پدر شهید در حال خواندن زیارت عاشورا سر مزار پسرش بود، سکته کرد و از دنیا رفت.» با اینکه سقفی از خودش بالای سرش نیست ولی از روزگار گلایه‌ای ندارد. در بین کلماتش بارها می‌گوید: «گوارای وجودش؛ پسرم لیاقت شهادت را داشت؛ راضی‌ام به رضای خدا. ‌» او ادامه می‌دهد: «یوسف قدبلندو هیکل چهارشانه‌ای داشت. پسربزرگ خانواده و حواسش به همه بچه‌ها بود. احساس قدرت می‌کرد و کمک حال خواهر و برادرها بود ولی بچه شلوغی بود و هنوز شیطنت‌های بچه‌گانه‌اش از یادم نرفته است. وقتی خواهر و برادرها از او یاد می‌کنند، افسوس می‌خورند که‌ای کاش یوسف الان کنارمان بود و اگر برادر بزرگمان بود از ما پشتیبانی می‌کرد، ولی مادر با شنیدن این حرف‌ها آنها را دلداری می‌دهد و می‌گوید: «یوسف در آن دنیا دست همه ما را می‌گیرد. ‌» او می‌افزاید: «چند ماهی جبهه بود که تصمیم گرفت ازدواج کند. حمیده دختر خاله‌اش برای او نشان کردیم و مراسم عروسی برگزار شد. روزی که می‌خواست به جبهه اعزام شود، به او گفتم: «صبر می‌کردی برادرت محمود برگردد و بعد می‌رفتی. ‌» یوسف با شنیدن این حرف جواب داد: «هر کسی جای خودش را دارد. ‌» حمیده، همسر یوسف تاب خداحافظی نداشت و صورتش پر از اشک شده بود. ‌به او گفتم: «خانمت از رفتن تو ناراحت است. ‌» یوسف در جواب گفت: «تو برای همیشه در قلب من جای‌داری ولی کسی را دوست دارم که از همه بالاتر است و به خاطر او به جبهه می‌روم. ‌» یوسف آر. پی. جی زن بود و یکی از دوستانش که کمک آر. پی. جی زن بود نحوه شهادت یوسف را برای خانواده‌اش این‌طور تعریف می‌کند: «نیروهای کمکی برای آزادسازی خرمشهر از سمت اهواز راهی خرمشهر می‌شوند که زیر آتش توپخانه دشمن قرار می‌گیرند و یوسف حین دفاع در مسیر شلیک توپ قرار می‌گیرد و از ناحیه سر و دست و پا زخمی می‌شود و همانجا به شهادت می‌رسد. ‌»

شهید یوسف حدادی
ولادت: ۱۳۳۴/۶/۴
شهادت: ۱۳۶۱/۲/۱۴
محل شهادت: جاده اهواز و خرمشهر

اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم، ولی...

همسر شهیدقدرت آقا براری: با یاد او زندگی می‌کنم

همسر شهید آقا براری چنان با عشق از شوهرش حرف می‌زند که در دلت می‌توانی قدری به رابطه آنها حسودی کنی. اگرچه «زبیده» خانم و آقا قدرت فقط۶ سال زندگی مشترک داشتند آن مدت هم تنها ۴ سالش را در کنار هم بودند اما روزهای مشترکشان سرشار از اتفاق‌های‌ریز و درشتی است که حالا برای همسر شهید تبدیل به خاطراهای ماندگار شده است. «زبیده آقا برادی» در ۲۱ سالگی بیوه شد و زندگی‌اش را صرف رسیدگی به ۲ یادگار باقی مانده از همسرش کرد. او می‌گوید: «با هم دختر عمو پسرعمو بودیم. ‌وقتی عقد کردیم رو به من کرد و گفت: بیا با هم دو کلمه حرف حساب بزنیم. تو همسر منی و مادرم هم جای خودش را دارد. من آدم شنیدن گلایه و شکوه نیستم هر گلی زدید به سر خودتان زدید. دعوا و آشتی همیشه بین عروس و مادر شوهر هست و خودتان رفعش کنید. دنیا اگر زیر و رو می‌شد پیش او گلایه‌ای نمی‌بردم و خدا را شکر رابطه من و زن عمو هم با مدیریت آقا قدرت خوب بود. ‌» او می‌افزاید: «وقتی خرید می‌رفتیم حق پرسیدن قیمت نداشتم. پول برایش مهم نبود و عقیده داشت که از صبح تا شب برای زن و بچه کار می‌کند و آنها باید در آسایش باشند. ‌» زبیده خانم می‌گوید: «از ۳۱ سال پیش تاکنون هر لحظه با خاطراتش زندگی می‌کنم. همیشه و همه جا وجودش را کنارم احساس می‌کنم. در مشکلات دستم را می‌گیرد و راه و چاه را نشانم می‌دهد. به زندگی من و دو تا بچه‌اش نظر دارد. بزرگ کردن دو تا بچه که پدر بالای سرشان نبود کار راحتی نبود ولی خدا را شکر با هر سختی که بود گذشت. دخترم چهار سال و نیمش بود که بابایش شهید شد و پسرم هنوز به دنیا نیامده بود. نمی‌دانستیم بچه دختر است یا پسر ولی آقا قدرت دوست داشت پسر باشد. می‌گفت: پسر که باشد خیالم از جانب تو و فاطمه راحت است. او وصیت کرده بود که دخترم به تبعیت از او دروس حوزه را ادامه بدهد. دوست داشت بچه‌هایش خوب تربیت شوند که خدا را شکر امانت‌دار خوبی بودم. ‌»

 قدرت آقا براری
تاریخ تولد: ۲۶/ ۶/ ۱۳۲۹
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۰/۷
محل شهادت: سومار

اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم، ولی...

همسر شهید یوسف الماسی: جای خالی پدر

زندگی «مهین طایفه زالی» همسر شهید «یوسف الماسی» هم برای خودش خواندنی است. زندگی که وقتی با هزار امیدو آرزو آن را شروع کرد هرگز فکر نمی‌کرد که کمتر از ۲سال به سرانجام برسد. ۱۶ ساله بود که همسرش شهید شد و ادامه راه را با دختر ۱۳ ماهه‌اش طی کرد. همسرشهید الماسی می‌گوید: «با هم دختر خاله پسرخاله بودیم. ۱۴ سالگی عروس شدم. جنگ تحمیلی که شروع شد، آقا یوسف هم چون ارتشی بود باید بی‌درنگ برای دفاع از کشور راهی جبهه می‌شد. حالا ۳۲ سال است که او رفته است. عمر زندگیمان کوتاه بود ولی فراموش نشدنی. بزرگ کردن دختری که فقط ۱۳ ماه داشت، کار راحتی نبود. بچه‌ای که پدر بالای سرش نبود ولی خدا را شکر با هر سختی که بود گذشت. دخترم زینب تازه یک سالش تمام شده بود که پدرش شهید شد. یوسف که رفت جبهه، تازه اول مشکلات بود. تنهایی درد کمی نبود. اوایل زندگیمان که باردار شدم حالم اصلاً خوب نبود ولی یوسف غیرتش قبول نمی‌کرد که به جبهه نرود و از طرفی دلش پیش ما بود. زینب که به دنیا آمد پیش ما بود ولی بعد از چند روز دوباره راهی شد. از جبهه زنگ می‌زد تا صدای بچه را بشنود. دل تو دلش نبود. از یک طرف دلتنگ خانه و از طرف دیگر باید می‌رفت تا ما امروز نفس راحت بکشیم. آن موقع‌ها ما تلفن نداشتیم و چند وقت یک بار با خانه همسایه تماس می‌گرفت تا برای چند دقیقه هم که شده صدای دخترش را بشنود. یک دلش اینجا و یک دلش جبهه بود. نگهداری از بچه کار راحتی نبود وقت و بی‌وقت اگر مشکلی پیش می‌آمد من می‌ماندم و مریضی و دست تنهایی. البته خانواده شوهرم بودند ولی پدر بچه که نباشد انگار دنیا روی سر آدم خراب می‌شود. ‌» مهین خانم ادمه می‌دهد: «یوسف رفت و دخترش از او یادگار ماند. با رفتن او چراغ خانه‌مان خاموش شد ولی قرار نیست که زندگی جریان نداشته باشد. شهدا رفتند که ما راحت‌تر زندگی کنیم. عموی زینب یک عمر برایش پدری کرد. چیزی برایش کم نگذاشت و برایش پدری دلسوز و مهربان بود. حیف شد که یوسف از میان ما رفت ولی برادر شوهرم که جای او را گرفت مرد زندگی است و جای خالی او را برایمان پر کرد. ‌» 

یوسف الماسی
تاریخ تولد: ۲۵/ ۱۰/ ۱۳۳۷
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۱/۲۰
محل شهادت: کرخه

اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم، ولی...

مادر شهید حسین زارع: مادر شهید بودن سعادت است

  «سادات خانم» اگرچه کهولت سن چهره‌اش را شکسته کرده و تنهایی امانش را بریده ولی قرص و محکم از خاطرات جگر گوشه‌اش تعریف می‌کند. او می‌گوید: «وقتی بچه اول را باردار شدم، نیت کردیم که اگر بچه پسر باشد نامش را «حسین» و اگر دختر شد نامش را «فاطمه» بگذاریم. خدا هم دو فرزند به ما داد. حسین بچه بزرگ خانواده و تک پسر و یکی از فعالان مسجد امام حسن مجتبی(ع) بود او کلاس اول نظری بود که درس و مشق را کنار گذاشت و در پادگان امام حسین(ع) دوره‌های آموزشی را گذراند. حسین تصمیمش را عملی کرد و راهی جبهه شد. اوایل، کمک آر. پی. جی زن و بعد آرپی زن شد. بعد از عملیات رمضان قرار بود که به دشمن پاتک بزنند ولی بی‌آنکه بدانند عملیات لو رفته بود و عراقی‌ها موقعیت رزمنده را شناسایی کرده بودند. به گفته همرزمان حسین، از یک گردان ۵۰ نفری فقط ۶ نفر زنده ماندند. حسین از زیر آتش دشمن زنده بیرون می‌آید ولی در حین برگشتن پایش روی مین می‌رود و در گودال می‌افتد و چند روزی طول می‌کشد تا جنازه از گودال بیرون آورده شود. ۴۰ روز بعد جنازه حسین را به تهران آوردند و در قطعه ۲۸ بهشت زهرا دفن کردند. ‌» او ادامه می‌دهد: «حالا همه دلخوشی‌ام قاب عکس حسین است و با حرف زدن با او تنهایی‌ام را پر می‌کنم. گله دارم از کسانی که می‌گویند مزیت و اولویت‌ها برای خانواده‌های شهدا است. چرا هیچ‌کس دلتنگی و هر روزه ما را نمی‌بیند. آیا کسی از دردهای ساکت و ماندگار دوری ما خبر دارد؟ چه کسی می‌داند از دست دادن دلبند یعنی چه؟ چه کسی می‌داند که بر ما چه گذشت و چه می‌گذرد؟ با تمام سختی‌هایی که داغ پسرم بر دلم گذاشت اما ته دلم احساس خوبی دارم و برایش خیرات می‌دهم. سعادت مادر شهید بودن موهبتی الهی است. پسرم را مایه افتخار خود و خانواده‌ام می‌دانم. با تمام دلتنگی‌ها هنوز وقتی می‌بینم هر هفته همسر و فرزندان و مادرهای شهدا بعد از گذشت ۲۰ و چند سال هنوز هم به یاد شهدا سر مزارشان می‌روند، دلم آرام می‌شود؛ پشتم قرص می‌شود و همچنان به داشتن پسرم افتخار می‌کنم. ‌» 

 شهید حسین زارع 
تاریخ تولد: ۱۳۴۶/۸/۱۱
تاریخ شهادت: ۲۴/ ۸/ ۱۳۶۱
محل شهادت: سومار 

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۸ به تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۵

کد خبر 753116

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha