به گزارش همشهری آنلاین، این مردم حتی اگر به شما اجازه بدهند مدتی مهمانشان باشید، باز هم کار سخت میشود چون قرار است شما با آدمهایی معاشرت کنید که کندوهای عسل را با زنبورهایش میجوند و شکار کردن میمون با نیزهی سمی جزو وظایف روزمرهشان است.
«سوزان پورتنوی»، دختر ماجراجوی جهانگرد یکی از کسانی است که دل به دریا زده و مدتی مهمان مردم قبیلهی «هدزا» شده است. خاطرههای او از یک روز زندگی در کنار مردم این قبیلهی بدوی در «هافینگتنپست» منتشر شده است. اگر دوست دارید چند ساعت را با مردم یک قبیلهی بدوی بگذرانید، این گزارش را از دست ندهید.
«با ماشین جیپ و یک مترجم راهی مناطق بکر کشور تانزانیا و محل زندگی مردم هدزا شدهام. از نزدیکترین آبادی تا محل زندگی این مردم باید دو ساعت رانندگی کرد، آنهم در جادهای که تمام مسیرش پر از تپههای قرمزرنگ خاک رس است.
شرایط جاده و ماشین آنقدر بد به نظر میرسید که فکر کردم هرلحظه امکان دارد بدنم از هم متلاشی شود، باد داغ و وحشتناکی میوزید و گرد و خاک قرمز رنگ همهجا را گرفته بود. جایمان به نظر امن میرسید. ما سوار بر یک خودروی بزرگ مثل «جیپ» شده بودیم و همین خیالمان را تا اندازهای راحت میکرد. با این وجود، لایهای از خاک رس تمام سر و رویمان را گرفته بود و حالمان را بد میکرد.»
عوارض ورود به منطقه: بز!
دختر ماجراجو و همراهانش قرار است به دیدار یکی از قبایل اولیه و عجیب دنیا بروند. برای این مردم، شکار و خوراک مهمترین مسائل هستند. به همین خاطر هم هست که بابت حق ورود این جهانگردان پولی از آنها نمیگیرند.
اینطور که سوزان پورتنوی میگوید: «برای اینکه بتوانم مدتی را با این مردم سپری کنم، باید نوعی حق عضویت میپرداختم. انگار پول نقد زیاد به درد این مردم نمیخورد، چون به جای پول از من خواستند یک بز به عنوان حقالزحمه به آنها بدهم، من هنوز نمیدانم که این جانور به چه درد مردم «هدزا» میخورد اما اینکار به نظر یک رسم خاص میآید.»
ورود به قبیله، بفرمایید چپق!
استقبال از دخترک جوان راه و رسم خاص خودش را دارد که اصلا تجملاتی نیست. برای مردم قبیلهای که در پرجمعیتترین زمان، کمتر از هزار نفر جمعیت دارد و روش زندگیشان از هزاران سال پیش تغییر چندانی نکرده، تجملات آنقدرها هم موضوع قابل درکی نیست.
سوزان دربارهی لحظهای که مورد استقبال قبیله واقع شد، میگوید: «وقتی به مقصد رسیدم، بزرگان قبیله به استقبالم آمدند. مردان در یک سمت ایستاده بودند، زنان و بچهها در سویی دیگر، هیچکدام از مردم قبیله زبان انگلیسی را نمیفهمیدند در نتیجه مجبور بودم با کمک یکی از کسانی که با زبان «هدزایی» آشنا بود، با آنها صحبت کنم. زبان آنها بیشتر از اینکه آوا یا کلمات خاصی داشته باشد، شامل صداهایی مثل «کلیک» و «کلاک» بود که با لحنهای مختلفی ادا میشدند.
قبل از هرکسی، یکی از مردان بزرگ قبیله به سراغم آمد و از من خواست که در حلقهی آنها بنشینم. منظور او جایی بود که گروهی از مردان دور هم نشسته بودند. زنان قبیله هم جای دیگری در همان حوالی نشسته بودند.»دختر ماجراجو به طور اتفاقی، زمانی به قبیله رسیده بود که مردم مشغول اجرای نوعی مراسم خاص بودند، با رسیدن دخترک جوان، آنها مراسمشان را برای چند دقیقه متوقف کردند و بعد از ورود او، دوباره همهچیز از سر گرفته شد.
خانم پورتنوی میگوید: «از چشمهای پف کرده و قرمز مردان اینطور به نظر میرسید که امروز، اولین روز اجرای برنامه نیست. مردان دور هم جمع شده و چیزی را که شبیه به مفصل جانوران بود آتش زدند. بعد که آتش روشن شد، همه کنار رفته و مشغول پک زدن به چپقهایشان شدند، به من هم تعارف کردند که بنشینم و آنها را همراهی کنم اما من نمیدانستم آن چپق قرار است چه بلایی سر من بیاورد، در نتیجه دعوتشان را رد کردم.»همانقدر که کارهای هدزاییها برای دختر جهانگرد عجیب بود، آنها هم از دیدن او و رفتارش متعجب شده بودند. «بعد از اینکه دعوتشان برای استفاده از چپق را رد کردم، متعجب و حیران به همدیگر نگاه کردند. انگار که رد کردن دعوت کردن آنها یک جرم بزرگ باشد مدتی با هم مشورت کردند و بعد هم قرار شد که مرا بابت رد کردن این درخواست تنبیه نکنند.»
مکالمه با زبان «چلیک چلیک»
روایت دختر ماجراجو بعد از پایان مراسم عجیب مردم قبیله، جالب است. به خصوص که او مجبور میشود برای مدتی به تنهایی با مردم قبیلهی «هدزا» ارتباط برقرار کند. او میگوید: «دو نفر راهنما که مرا به مرکز قبیله آورده بودند، از من خواستند به آنها اجازه بدهم تا مدتی مرا ترک کنند. آنها قرار بود به روستایی در همان حوالی بروند و بزی که به عنوان حق ورودم تعیین شده بود را بخرند. بعد از اینکه تنها همراهان متمدن من ناپدید شدند، اوضاع به شکل عجیبی جلو رفت.
تمام قبیله، کار و زندگیشان را ول کرده و به من زل زده بودند. آنقدر این رفتارشان برایم عجیب بود که احساس کردم مغزم از کار افتاده است. مردم قبیله مثل گروهی که یک آدم فضایی دیده باشند، به من نگاه میکردند. لابد انتظار داشتند که من گروه را مدیریت کنم ولی من حتی زبان آنها را هم نمیدانستم» سوزان تصمیم گرفت به جای مدیریت گروه، با آنها ارتباط برقرار کند. تنها ابزاری که او در اختیار داشت، دوربینش بود. عجیب به نظر میرسید اما او با همین دستگاه ساده توانست توجه این مردم اولیه را به خودش جلب کند. خودش دراینباره میگوید: «دلم میخواست از چیزهای جالبی که اطرافم بود، عکسبرداری کنم.
اولین سوژهی بانمکی که در اطرافم دیدم پسربچهای بود که در آغوش مادرش نشسته بود. به سراغ پسرک رفتم و از او پرسیدم که آیا میتوانم از آنها عکس بگیرم؟ هر دونفرشان به من پوزخندی زدند و به نظرم رسید که موافق هستند، به همین خاطر دوربینم را دستم گرفتم و بعد از چند صدای «کلیک» کارم را تمام کردم. به نظرم رسید که صفحهی نمایش دوربین بتواند یخ بین ما را آب کند، عکس پسرک را به او نشان دادم و نتیجه، واقعا مرا شگفتزده کرد. جادوی نمایشگر دوربین در عرض چند دقیقه همهی بچههای قبیله را دور من جمع کرده بود.»
بعد از بچهها، نوبت والدینشان بود که از دیدن دوربین شگفتزده شوند. «در اول کار، پدر و مادر بچهها که به نظر میرسید از بازی ما متعجب شده باشند، پایشان را عقب کشیده و از دور به کار ما نگاه میکردند اما مدتی که گذشت آنها هم جرات به خرج داده و جلو آمدند. اطرافم آنقدر شلوغ شده بود که به مردم اطرافم برای قرار گرفتن جلوی لنز دوربین نوبت میدادم.»
منبع: سرنخ. دوهفته نامه حوادث و شگفتیها. شنبه۱ اسفند ۱۳۹۴.
نظر شما