وقتی از او می‌پرسی چند فرزندداری مکث می‌کند و می‌گوید که تا به حال پیش نیامده فرزندانم را بشمارم، اما تک‌ تک‌شان را دوست دارم!

عفت وثوق مدیر بازنشسته دانشگاه صنعتی شریف متولد: 24/04/ 1327

همشهری آنلاین_انسیه مجاوری: وقتی از او می‌پرسی چند فرزندداری مکث می‌کند و می‌گوید که تا به حال پیش نیامده فرزندانم را بشمارم، اما تک‌ تک‌شان را دوست دارم! راست می‌گوید، نشان به این نشان که از ۲۰ سال پیش تا پاییز سال گذشته، هفته‌ای یکبار طبقه پایین خانه را آب و جارو می‌کرد، ماکارونی می‌پخت و پس از چیدن اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌ها به بهزیستی می‌رفت تا فرزنداش را به خانه بیاورد. نامش «عفت وثوق» است اما بچه‌های بهزیستی او را «خاله عفی» صدا می‌کنند. خاله عفی بچه‌های بهزیستی قبل از آپارتمانی شدن خانه‌اش، میزبان مهربانی برای آنها بود و به قول خودش خانه را به شهربازی خانگی بچه‌های بهزیستی تبدیل می‌کرد تا برای یک روز هم که شده دنیای کوچک توانخواهان وردآورد را به شادی سنجاق کند. اما از روزی که خانه‌اش تبدیل به آپارتمان شد، دیگر نتوانست میزبان آنها در خانه‌اش باشد و به همین دلیل دست به کاری دیگر زد. همراه ما باشید تا بار دیگر زیر لب زمزمه کنید: برای مهربان بودن با دیگران نباید دنبال بهانه‌های بزرگ بود... همین که لبخند روی لب‌های غم گرفته بکاری یعنی مهربانی... ی.

تو بخندی، همه‌ چی  خوبه...

یکی از خاطراتم مربوط به همسرم می‌شود. همیشه قبل از آمدن بچه‌ها، همسر و فرزندانم را از خانه بیرون می‌کردیم و می‌گفتم این مهمانی زنانه است! آنها هم بدون اعتراض از خانه بیرون می‌رفتند. یکبار ‌کاری پیش آمد و همسرم در خانه ماند! پس از چند ساعت سراغش رفتم تا برایش ناهار ببرم. در را که باز کردم چشمانش سرخ سرخ شده بود. پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ برایم تعریف کرد که یکی از بچه‌ها بی‌هوا به اتاقش رفته و قصه پر غصه زندگیش را برای او تعریف کرده. از همسرم پرسیدم جلو خودش که گریه نکردی؟ پاسخ داد طاقت نیاوردم. آن روز به همسرم گفتم، امروز به اهالی منطقه می‌گویم. مقابل این بچه‌ها باید کوه باشی. باید قصه زندگی‌شان را بشنوی و گریه نکنی. اگر به بهزیستی می‌روید تا بچه‌ها را ببینید فقط لبخند بزنید. می‌دانم سخت است. اما گریه شما آنها را افسرده می‌کند. به این فکر کنید که وقتی شما به خانه برمی‌گردید، آنها در همان اتاق می‌مانند. شما بودید دلتان نمی‌گرفت؟ هدیه هم همراهتان نبردید، نبردید! اشکالی ندارد. فقط لبخند ببرید لطفا!

شادی به سبک بچه‌های بهزیستی

قبل از بازنشستگی مدیر آموزش دانشگاه صنعتی شریف بوده و کلی دغدغه داشته اما در همان روزها هفته‌ای یکبار به بهزیستی می‌رفته تا با توانخواهان دیدار کند. خاله عفی بچه‌های بهزیستی درباره آن روزها این‌گونه تعریف می‌کند: «نمی دانم چرا، اما چشم که باز می‌کردم خودم را در بهزیستی می‌دیدم. در این رفت و آمدها بود که یکی از بچه‌ها گفت وقتی بابام زنده بود، هفته‌ای یکبار می‌رفتیم پارک! اما از وقتی که اومدم بهزیستی فقط اینجام. شنیدن این حرف‌ها، حکم تلنگر را برایم داشت. تصمیم گرفتم نقش والدین بچه‌ها را بازی کنم و وعده‌های پدرانه به آنها بدهم. اینکه اگر دختران خوبی باشید، آخر هفته به شهربازی می‌رویم. ۲۰ سال از آن روزها گذشته و با کمک خدا به وعده‌ام عمل کردم. خانه ما تا همین چند ماه پیش حکم بوستان و شهربازی بچه‌های بهزیستی را داشت.»

ماکارونی با سالاد شیرازی!

«از ساعت ۶ صبح بیدار می‌شدم، میوه‌ها را می‌شستم، چند ظرف بزرگ سالاد شیرازی درست می‌کردم. غذا هم می‌پختم. آن هم نه هر غذایی، فقط غذای دلخواه بچه‌ها یعنی ماکارونی. بعد هم با دو مینی‌بوس دنبال بچه‌ها می‌رفتم.» عفت وثوق با گفتن این حرف‌ها کنار یکی از بچه‌ها می‌نشیند و می‌گوید نگارجان، دختر خوشگلم، بیا نون ببر کباب بیار بازی کنیم. وثوق در ادامه می‌گوید: «تنها بهانه و انگیزه‌ام برای این کار شادکردن دل بچه‌ها بود و هست. برای همین هفته‌ای یکبار ۴۰ نفر از بچه‌ها را به خانه می‌آوردم و تا ساعت ۴ بعداز ظهر در طبقه پایین خانه که حیاط‌دار بود، بازی می‌کردیم. هر بازی که فکرش را کنید، از آلیسا آلیسا گرفته تا نون ببر کباب بیار. حتی گاهی آهنگ می‌گذاشتیم و مشغول ورجه و ورجه می‌شدیم. خلاصه که از ساعت ۱۰ صبح تا ۴ بعد از ظهر فقط صدای خنده از خانه ما می‌آمد.»

از وردآورد تا دریاچه!

روزی که خانه‌اش را ساخت و دیگر حیاط و فضایی برای شادی بچه‌ها وجود نداشت، تصمیم گرفت بچه‌ها را به رستوران و بوستان ببرد. بانوی مهربان محله شریف در این‌باره می‌گوید: «چلوکباب غذای محبوب دوم بچه‌هاست. با چند کبابی آشنا بودم. یکی در وردآورد و دیگری در محله خودمان. چند هفته پشت سر هم به کبابی رفتیم. ناهارشان را خوردند و دوباره به بهزیستی برگشتیم. چند هفته‌ای هم پاتوق‌مان دریاچه بود. نمی‌دانید بچه‌های توانخواه از دیدن دریاچه چه ذوقی می‌کردند. یکی از دکه دارهای دریاچه وقتی بچه‌ها را مشغول بازی دید سراغ من آمد و گفت به بچه‌ها بگویید هرچه می‌خواهند از دکه بردارند. وقتی این خبر را به آنها دادم از خوشحالی به سمت دکه دویدند.» با گفتن این حرف لبخند روی لب‌هایش می‌نشیند. چند لحظه‌ای سکوت می‌کند و می‌گوید: «اما مراقبت از بچه‌ها در دریاچه خیلی سخت بود. امکان فرار بچه‌ها وجود داشت. عاجز مانده بودم چه کار کنم.»

خدا همین حوالیه...

چهره بچه‌ها، با لب و لوچه‌ماکارونی خورده مدام جلو چشمانش رژه می‌رفت اما خانه‌اش را ساخته بود. باید چه کار می‌کرد؟ خاله عفی در این‌باره می‌گوید: «مدام به خدا می‌گفتم ۲۰ سال این کار را برای شادی دل بچه‌ها و رضایت تو انجام دادم، هیچ چیز و هیچ‌کس هم برایم مهم نبود. کمکم کن، راهی جلو پایم بگذار... چند روز بعد در مراسمی محلی مریم گلی‌پور مدیر محله را دیدم. امیدوارم نکرد اما حرف‌هایش عجیب آرامم کرد. گفت صبور باش. چند روز بعد هم تماس گرفت و گفت آمفی‌تئاتر ما هفته‌ای یکبار برای بچه‌های بهزیستی! دیگر چه می‌خواهی؟ همانجا سجده شکر کردم. حالا چند ماه است که بچه‌های بهزیستی هفته‌ای یکبار به آمفی‌تئاتر سرای محله می‌آیند. هزینه رفت‌وآمد بچه‌ها هم به گردن شهرداری و سرای محله افتاده تا این قصه حالا حالاها ادامه داشته باشد. با خدا عهد بسته‌ام تا روزی که زنده‌ام‌بانی این کار باشم. البته گاهی اهالی نذر می‌کنند و هزینه یک روز شادی بچه‌ها را می‌پردازند.»

چشم انتظار خواهر

میکروفن سالن دست در دست بچه‌ها می‌چرخد. شعر یه توپ دارم قلقلی را می‌خوانند و بقیه همخوانی می‌کنند. سراغ بانویی می‌رویم که گوشه سالن در دورترین صندلی از بقیه نشسته است: «خواهرمو گم کردم. تو روزنامه بنویس! خدا رو چه دیدی، شاید خواهرم پیدا شد! ‌» اینها را می‌گوید و به زور جلو ریزش اشک‌هایش را می‌گیرد. نامش «شقایق شکوری» است. او و خواهرش را ۳۰ سال پیش در ایستگاه راه‌آهن پیدا می‌کنند. تا ۲۰ سال پیش کنار هم بودند. اما خواهرش را به تبریز و مرکز نگهداری دیگری می‌برند. شقایق می‌گوید: «وقتی خواهرمو بردند ارتباطم باهاش قطع شد. دیگه ازش خبر ندارم. تا خواهرم پیدا نشه هیچ جشنی به من خوش نمی‌گذره... خواهرم را پیدا کنید تو رو خدا.»

نیت کنید

شما هم می‌توانیدبانی یک روز شاد برای توانخواهان وردآورد باشید. اگر نذر دارید یا نه! اگر دنبال بهانه‌ای برای شاد کردن دل‌های غمدیده هستید، کافی است به سرای محله شریف بروید و به مدیر محله بگویید: می‌خواهم برای بچه‌های بهزیستی وردآورد جشن بگیرم! آن وقت خواهید دید که مدیر محله به شما شماره تلفن کبابی محله را می‌دهد تا کباب با کیفیت را به نصف قیمت بخرید. چون پای بچه‌های بهزیستی در میان است. میوه و کیک و باقی وسایل جشن هم همین وضعیت را دارند. بسم‌الله‌بگویید و نیت کنید.

شادی‌ات قیمت ندارد

«مریم گلی‌پور» مدیر محله شریف درباره این اتفاق خوب می‌گوید: «وقتی خانم وثوق به سرای محله آمد و داستان کوچک شدن فضای خانه‌اش را تعریف کرد به او گفتم: ۲۰ سال بچه‌ها را به خانه بردی تا دلشان را شاد کنی، خدا به دلت نگاه می‌کند. صبر کن خانم وثوق عزیز! باید راهی پیدا می‌کردم. برای همین پس از مشورت با شورایاران محله تصمیم گرفتیم آمفی‌تئاتر سرای محله را ماهی ۳ تا ۴ بار در اختیار بچه‌های بهزیستی بگذاریم. شما نمی‌دانید از وقتی این کار راکرده‌ایم چه نذرهایی که برآورده نشده! اهالی نذر می‌کنند تا بانی یک روز شادی بچه‌های توانخواه بهزیستی شوند و حاجت می‌گیرند. خرج چندانی هم ندارد. پول کیک و ناهار و خوراکی ۸۰ تا ۱۰۰ نفر از این بچه‌ها ۵۰۰ هزار تومان می‌شود. آمفی‌تئاتر هم که رایگان است. اما روی خوشحالی این بچه‌ها، روی ۶ ساعتی که اینجا از سر و کول هم بالا می‌روند، دست می‌زنند و شادی می‌کنند هیچ قیمتی نمی‌توان گذاشت... ت.»

تولدت مبارک...

بانی جشن امروز سرای محله «طاهره وحدت جو» است. پسر ۲۰ ساله‌اش دوسال پیش از دنیا می‌رود. بارها برای پسرش نذری می‌داده اما دلش آرام نمی‌گرفته: «پسرم دانشجوی دانشگاه سراسری بود. مهندسی الکترونیک می‌خواند. اما سکته قلبی کرد و از دنیا رفت. می‌خواستم در نخستین سالگرد تولدش‌کاری کنم تا روحش شاد شود. به راه‌های زیادی فکر کردم تا اینکه متوجه شدم خانم وثوق بچه‌های بهزیستی را به سرای محله می‌آورد. از چند نفر شنیده بودم وقتی بچه‌ها از بهزیستی به سرای محله می‌آیند از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجند، انگار که دنیا را به آنها داده باشند. دنبال همین جنس از شادی بودم. برای همین تصمیم گرفتم دل آنها را شاد کنم. به خانم وثوق گفتم می‌شود هزینه جشن امروز بچه‌ها را من پرداخت ‌کنم. تولد پسرم است. کیک هم می‌خرم. ناهارم هم هرچه بچه‌ها دوست داشته باشند. حالا که شادی این بچه‌ها را می‌بینم‌ تردید ندارم پسرم هم خوشحال است.»

بدون قضاوت بخون!

شادی به سبک بچه‌های بهزیستی

هر کدام از بچه‌های توانخواه بهزیستی داستان زندگی خودشان را دارد. یکی با خواهرش به بهزیستی آمده و دیگری پس از مرگ خواهرش... بعضی از این بچه‌ها سندرم داون هستند و بعضی فقط قرص اعصاب مصرف می‌کنند. بعضی ۳۰ ساله‌اند اما ذهنشان به اندازه کودکی ۷ ساله رشد کرده است. حرف‌های زیادی برای گفتن داشتند، حرف‌هایی‌گاه تلخ و گاهی شیرین. این گفت‌وگوی ما با چند نفر از بچه‌هاست که از بیست سال پیش به خانه عفت وثوق رفت‌وآمد داشته‌اند و حالا در سرای محله کنار خاله عفی شادی می‌کنند. اما چه کسی می‌داند در دل‌هایشان چه خبر است...؟

شادی به سبک بچه‌های بهزیستی

کاش مادرم زنده بود

کنار طاهره وحدت جو نشسته است. مادری که برای پسرش تولد گرفته تا دل بچه‌های بهزیستی شاد شود. برای مادر غمگین شعر می‌خواند. با دست‌های کوچکش اشک روی‌گونه مادر را پاک می‌کند و می‌گوید: «منم وقتی مادرم مرد اینجوری غمگین بودم.» خدیجه زمانی شاعر است. داستان زندگی‌اش را با اشک ریختن تعریف می‌کند. اینکه مادرش می‌میرد و پس از مرگ مادر و ازدواج پدر به واسطه معلولیتش به بهزیستی منتقل می‌شود. خدیجه می‌گوید: «اگه مادرم زنده بود شاید من اینجا نبودم. وقتی خاله عفی منو برای نخستین بار بغل کرد فکر کردم مادرم دوباره زنده شده. وقتی موهامو شونه کرد...» به اینجا که می‌رسد فقط اشک می‌ریزد و اشک! قادر به ادامه صحبت کردن نیست. فقط یک جمله می‌گوید و بعد صورتش را پشت دست‌های کوچکش پنهان می‌کند. «خیلی دلتنگشم. کاش مامانم زنده بود.»

آخ بوی خانه!

خودش می‌گوید ۱۷ ساله است اما چهره‌اش...! «پری غلامی» درباره روزهایی که به خانه خاله عفت می‌رفت این‌گونه تعریف می‌کند: «قبل از اینکه بابام بمیره، مدرسه می‌رفتم. وقتی از مدرسه می‌اومدم بوی غذا از تو آشپزخونمون می‌اومد. نخستین باری که رفتم خونه خاله عفی یاد خونمون افتادم. همه گفتن پری چرا گریه می‌کنی؟ روم نشد بگم اینجا بوی خونمون رو میده. من سالمم. فقط وقتی بابام مرد اعصاب من به‌هم ریخت و دکتر به‌هم قرصای قوی داد. خونه خاله خیلی بهمون خوش می‌گذشت. خاله عفی می‌گفت اینجا نمایش بازی می‌کنن. هرچی هست مثل خونه خاله نمی‌شه اما اینجا رو هم دوس دارم.»

*منتشر شده در همشهری محله منطقه  ۲۲ در تاریخ  ۱۳۹۶/۱/۱۵

کد خبر 755837

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha