تریسی در گفتوگویش با ماهنامة Healthy Wealthy (اکتبر 2006) از زوایای پنهان موفقیتاش حرف میزند.
- آدمهای موفق معمولا الگوهای موفقی داشتهاند. الگوی تو چه کسی بوده؟
هیچکس. من هیچ الگویی نداشتم. نه پدرم سالم و ثروتمند بود، نه مادرم. خودم دست به کار شدم و برای موفق شدن، از یک جایی شروع کردم.
- از کجا؟
از علاقة شخصیام. در جوانی، عاشق تناسب اندام بودم. برای همین، سعی کردم دربارة تناسب اندام، بیشتر و بیشتر یاد بگیرم. همان علاقه مجبورم کرد چیزهای دیگری هم یاد بگیرم: درست غذا خوردن، درست ورزش کردن، درست استراحت کردن و چیزهایی از این قبیل. حالا لابد میخواهی بپرسی این اطلاعات را از کجا به دست آوردم؟ جوابش معلوم است: از مطالعه. مطالعه در زمینة سلامت.
- چرا از سلامت شروع کردی؟
چون اعتقادم این بود که سلامت روی همة اجزای زندگی تأثیر دارد. از خودم پرسیدم: ریشة سلامت چیست؟ و به این جواب رسیدم که: تغذیة مناسب، ورزش کافی، استراحت خوب و... بالاخره باید به استانداردهایی میرسیدم و رسیدم. خودم شخصا. بدون هیچ الگویی.
- جالب است. خب، بحث سلامت به کنار. ثروت چطور؟ معنویت چی؟ موفقیتات توی این زمینهها هم الگویی نداشته؟
نه. بیشترش را با آزمون و خطا یاد گرفتم. بعضیهایش را هم با آزمون و موفقیت. من آنچه را که باید برای موفق شدن یاد میگرفتم، از طریق مطالعه یاد گرفتم. با مطالعة هزاران کتاب و مقاله؛ و البته با عمل کردن به توصیههای همان کتابها و نویسندگانش. هنوز هم همینطورم. هنوز و همیشه به آنچه میگویم، اعتقاد دارم و اگر به کسی توصیهای بکنم، حتما خودم هم به آن عمل میکنم تا نتیجة عینیاش را ببینم.
- خب، بگذریم. بین این سه مورد (سلامت و ثروت و معنویت) چگونه توانستی تعادل برقرار کنی؟ توی زندگیات، بیشتر به کدام یک از این سه تا تمایل داشتهای؟ و در حال حاضر چطور؟ به کدامشان بیشتر تمایل داری؟
سعی میکنم بین این سه تا، تعادل برقرار کنم. برای من، خانوادهام از همه چیز مهمتر است. بعدش به کسب و کارم فکر میکنم. بعدش به نوشتن. تکامل معنوی هم در زندگی من، هدفی است در طول همة این اهداف. سعیام این است که روی همة این موارد با هم تمرکز داشته باشم.
مثلا همین امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، اولش یک کمی ورزش کردم، بعدش دعا خواندم، بعدش بچههایم را روانة مدرسه کردم و آخرش هم شروع کردم به ادامة نگارش کتاب بعدیام.
اما موقعی که روی یکی از این موارد کار میکنم، تمام تمرکزم را میگذارم روی همان مورد.این خیلی به من کمک میکند. اگر این تمرکز نباشد، همه چیز به هم میریزد.
- به این تمرکز، کمکم رسیدی یا از اولش آن را داشتی؟ منظورم این است که برای رسیدن به این تمرکز هم از مطالعه و تمرین کمک گرفتی یا این تمرکز جزو ویژگیهای ذاتیات بود؟
نه، نداشتم. کمکم یاد گرفتم، مثل خیلی چیزهای دیگر. مثلا یاد گرفتم که وقتی قرار است روی یک پروژة بزرگ کار کنم، نباید آن را به قطعات کوچکتری تقسیم کنم تا روی هر قطعهای جداگانه فکر کنم، بلکه باید کل پروژه را به عنوان یک واحد بزرگ در نظر بگیرم و بروم توی دل مسأله. به تجربه یاد گرفتهام که این کار، لااقل 80 درصد از نظر زمانی، مرا جلو میاندازد.
ضمن این که بعدها شروع کردم به تدریس خیلی از این مباحث؛ از جمله مدیریت زمان، مدیریت برنامهریزی، کارایی حداکثر و... و تدریس هم کمکم کرد تا این آموزهها را در ذهنم محکمتر کنم.
- خب، اگر واقعا تمام آموزههایت را با مطالعه یادگرفته باشی، در واقع باید گفت کتابهایی را هم که خودت نوشتهای محصول مطالعات توست؛ یعنی کتابهای تو، آموزههای دیگران است نه آموزههای خودت. درست نمیگویم؟
نه، آدم باید هزاران کتاب بخواند تا به یک ایده برسد و چند سطری از خودش بنویسد. حرف اول من هم همین بود که هیچ شخص واحدی روی من تأثیر فوقالعادهای نگذاشته، اما من به مجموع کتابهای مفیدی که خواندهام، مدیونام. و همین طور به نویسندگان آن کتابها.
- یک سؤال دیگر: تو کارهای زیادی میکنی که چندان به هم مربوط نیستند. سخنرانی میکنی، مقاله مینویسی، کتاب تألیف میکنی، حتی برای فرماندارشدن طرح و برنامه میریزی، خیلی از سرشناسان با تو مشورت میکنند و تو به آنها مشاوره میدهی.این همه سخنرانی، این همه کتاب، این همه کار. چطور از پسشان برمیآیی؟ چطور روی این کارها تمرکز میکنی؟ این کارها تعادل فکریات را به هم نمیزند؟
نه! گفتم که. من به توصیههایی که به دیگران میکنم، واقعا عمل میکنم. در کتاب «نقطهکانونی»ام مفصلا توضیح دادهام که چطور میشود به حداکثر کارایی رسید و در عین حال، تعادل همة اجزای زندگی را حفظ کرد.
شروعش البته سخت است، اما وقتی شروع کنی، کمکم کارها روی غلتک میافتد و همه چیز آسان میشود. نکتة جالب و شاید خندهداری که من به تجربه آموختهام این است که هر چیزی تا قبل از آسان شدن واقعا سخت است! عادتهای تازه پیدا کردن، سخت است.
اما وقتی که عادت شکل میگیرد، دیگر ساده میشود؛ به دو معنا: هم سادهتر به کارهای عادتیات عمل میکنی، هم در انجام این کارها ماهرتر و کاراتر میشوی. به نحوی که میتوانی در زمانی کوتاهتر و با کیفیتی بهتر، به این کارها برسی.
یکی از بزرگترین آرزوهای حرفهای من همین است که به بقیه یاد بدهم چطور عادتهای مثبت و مثمرثمر را در زندگیشان توسعه بدهند و چطور به آنها پایبند شوند.
- من خیلی از آدمهای موفق را میشناسم که در زندگیشان مشکلات بزرگی داشتهاند و اتفاقا همان مشکلات، زمینهساز موفقیتشان شده. تو هم از همین گروه بودهای یا نه؟
هم بله، هم نه. من در زندگی مشکلات زیادی داشتهام اما... میدانی؟ راستش، داستانی که تو میگویی، در بیشتر مواقع، مبالغهآمیز است. حقیقت این است که اغلب آدمها در فاصله 20 تا 30 سالگیشان توی زندگی با پستی و بلندیهایی دست و پنجه نرم میکنند و30 سالگی به بعدشان هم معمولا زمان استقرار است.
زمان استقلال اقتصادی، ثبات حرفهای و تشکیل خانواده. حرفهای نصیحتواری که میگویی، معمولا حرفهایی است که آدمهای 40 سال به بالا میزنند. هیچ حرف فوقالعادهای هم نیست. این عین زندگی است. اما من عاشق این نظریهام که در مسیر زندگی هیچ شکستی وجود ندارد، هر چه هست، تجربه است.
تجربه به تو یاد میدهد این مسیری که برای زندگیات انتخاب کردهای، به مقصد میرسد یا نه. اما خیلیها از تجربههای زندگیشان خوب استفاده نمیکنند.
- اگر تو را مجبور کنند دوباره از اول شروع کنی، مثلا بــرگردی به هــمان بیستسالگی، و فقط اجازه داشته باشی از تمام چیزهایی که الان میدانی، سه چیز را انتخاب کنی و همراه خودت بیاوری به بیست سالگیات، چه چیزهایی را انتخاب میکنی؟
اول از همه، این را انتخاب میکنم که در هر مرحله از زندگی باید برای خودم به طور واضح مشخص کنم که دنبال چه هستم. دوم این که همیشه از مهمترینها شروع کنم. یعنی اول، تمام تمرکز و تلاشم را بگذارم روی مهمترین هدفم و بعدش روی اهداف کماهمیتتر وقت بگذارم و همین طور کمتر و کمتر وقت بگذارم تا برسم به کماهمیتترین هدف.
سومین مورد هم این است که همیشه باید خودم را ملزم کنم یک کار را به پایان برسانم. یعنی به جای این که چند کار را همزمان شروع کنم، تمام انرژیام را بگذارم روی یک کار و آن یک کار را خوب به پایان ببرم و بعدش بروم سراغ کار بعدی. لابد شنیدهای که جورج برنارد شاو، هیچکدام از نوشتههایش را تا قبل از 42سالگی چاپ نکرده بود، در حالی که 20سال مینوشت و خط میزد و دوباره مینوشت. همین بود که او را برنارد شاو کرد.
این پشتکار اگر نباشد، آدم ترجیح میدهد به جای خوب به پایان بردنِ هر کاری، یک یا چند کار را با هم و البته به شکلی نیمبند شروع کند و نصفهنیمه هم به پایان برساند.
- برایان! اگر بخواهی به مخاطبان مجلة ما چند کلمة اختصاصی بگویی، چه میگویی؟
میگویم خوب فکر کنید تا بفهمید دنبال چه هستید، از زندگی چه میخواهید، با چه برنامهای میخواهید به هدفتان برسید و بعدش شروع کنید به برنامهریزی و کار و تلاش. به نیروی قاهر خداوند هم معتقد باشید و همیشه از او کمک بخواهید.
در یک کلمه: «وقتی دعا میکنید، جوری دعا کنید که انگار خودتان هیچکارهاید و وقتی تلاش میکنید، با جدیتی تلاش کنید که انگار خودتان همهکارهاید.»... آدمهای موفق، همیشه مشغول تلاشاند و از آنچه با تجربه و علم یاد میگیرند، در رسیدن به مقاصد زندگیشان بهره میبرند.
این را باید همه بدانند که رسیدن به موفقیت، مستلزم صرف زمان و زحمت است... توی این دنیا، ما انسانها همهمان داریم به نوعی به همدیگر خدمت میکنیم. همه به هم نیازمندیم و هر کداممان هم میتوانیم با بهتر کردن کیفیت کارمان، ارزش خودمان را بالاتر ببریم و نیاز دیگران را به خودمان بیشتر کنیم.
- چطوری؟
با جلب رضایت مشتری. میپرسی مشتری کیست؟ و من در جواب میگویم که این سؤال تو، یک جواب واحد ندارد. مشتری برای بعضیها، یعنی خریدار محصولات. برای بعضیها یعنی رئیس اداره.
برای بعضیها یعنی دانشآموز و دانشجو. به هر حال، منظورم این است که هر کسی مشتری خودش را دارد. مشتری یعنی هر کسی که ما میخواهیم (یا باید) شایستگیهای خودمان را به او عرضه کنیم.
حالا سؤال این است که چطور میشود به مشتری، خدمت بهتری کرد؟ این همان سؤال مهمی است که هر کدام از ما باید بر حسب موقعیت خودمان به جوابش فکر کنیم و به آن جواب، عمل کنیم. هر چه با وسواس و جدیت بیشتری به این سؤال پاسخ بدهیم و دست به کار شویم، راضیتر و خشنودتر خواهیم شد و احترام و اعتبار بیشتری پیدا خواهیم کرد و ارزش کارمان نیز بیشتر خواهد شد و پیشرفت خواهیم کرد... خلاصه، این که باید حداکثر تلاشمان را بکنیم تا کارمان را بهتر و بهتر به انجام برسانیم و هرگز تسلیم نشویم.
- میتوانی از زندگی شخصی خودت چند مثال بزنی تا بهتر بفهمم که عمل کردن به چنین توصیهای چطور میتواند منجر به یک موفقیت برقآسا شود؟
نه، حرفم را خوب نفهمیدی. همة حرف من این است که موفقیت برقآسا اصلا وجود ندارد، یا اگر هم وجود داشته باشد، اتفاق نادر و ناپایداری است. من با موفقیتهای یکشبه، میانة خوبی ندارم. اصلا چنین موفقیتی وجود ندارد، لااقل به نظر من. موفقیت در 9/ 99 درصد موارد، یک فرایند است؛ فرایندی که به طور متوسط، بیست سال طول میکشد.
- بیست سال؟ پس خیلیها حوصلهاش را ندارند قطعا.
ولی حقیقت، همین است. موفقیت یعنی شروع به یادگیری و تلاش، درک تجربههای زندگی، درس گرفتن از این تجربهها و ادامه دادن به تلاش و تلاش و تلاش. این یک فرایند است، نه یک اتفاق یکشبه. حتی در موفقیتهای اقتصادی (سالم) هم همینطور است.
کار سختی که تو امروز شروع میکنی، لااقل 10 تا 20 سال دیگر به بار مینشیند، نه همین امروز و فردا. موفقیتِ بزرگِ فردا از کنار هم چیده شدن همین موفقیتهای کوچکی که امروز اصلا به چشم نمیآیند، ساخته میشود.
- اما خیلی از همکاران خودت حرفهای دیگری میزنند. من خودم از زبان یکی از آنها شنیدم که میگفت اگر سنتان از 45 گذشت، دیگر برای یک موفقیت بزرگ تلاش نکنید چون دیر شده!
نه، قبول ندارم. فکر میکنی متوسط سن میلیونرهای آمریکایی چقدر است؟ 67 سال! این یک آمار رسمی است. خب، این آمار چه معنایی دارد؟ معنایش این است که اگر بخواهید در عرصة اقتصادی به یک موفقیت کلان و خیرهکننده دست پیدا کنید، لااقل باید 20 سال وقت بگذارید و تلاش کنید...
- حرف آخر؟
ما در دنیای شگفتانگیزی زندگی میکنیم که پُر است از موقعیتها و فرصتهایی که آدم میتواند از آنها استفاده کند. از تمامشان. باید بخواهید تا برسید. باید به موقعیتها بچسبید و باور کنید هر اتفاقی که میافتد، یک درس است و هیچ چیزی به اسم شکست وجود ندارد. همه چیز تجربه است.
هر چه بیشتر تجربه بیندوزید و هر چه بیشتر درس بگیرید، داناتر و موفقتر خواهید بود. به دنیا به چشم یک کلاس درس نگاه کنید.
برایان تریسی به روایت برایان تریسی
تا آنجا که یادم میآید، من در سنین درس و مدرسه، هیچ سرمایهای نداشتم جز یک ذهن کنجکاو. همیشه توی مدرسه شاگرد ضعیفی بودم و آخرش هم مجبور شدم ترک تحصیل کنم.
دوران نوجوانیام عمدتا به کارگری گذشت: کار در آشپزخانة یک رستوران، حفر چاه، کارگری در کارخانه و حمل و نقل بستههای کاه در مزارع و دامداریها. بیست و پنج سالم بود که شروع کردم به فروشندگی.
از این خانه به آن خانه میرفتم و با سود مختصری که از خرید و فروش لوازم منزل به دست میآوردم، روزگارم میگذشت. یک روز این سؤال توی ذهنم جرقه زد که: چرا خیلیها توی همین حرفه موفقاند اما من موفق نیستم؟!
این سؤال باعث شد دست به کاری بزنم که مسیر زندگیام را عوض کند. رفتم سراغ فروشندگان موفق و از آنها سؤال کردم رمز موفقیتشان چیست. آنها هر کدام حرفهایی زدند و بخشی از تجربیاتشان را به من منتقل کردند و من از همان حرفها و تجربیات استفاده کردم تا به اینجا رسیدم.
به همین سادگی! دو سال به همین ترتیب کار کردم. توانایی و مهارتم در فروشندگی، زیاد و زیادتر شد تا این که توانستم مدیرِ فروش شوم. در کار مدیریت فروش هم دقیقا از همان شیوه استفاده کردم: رفتم سراغ کسانی که در مدیریت فروش، عملکرد موفقی داشتند؛ توصیههایشان را شنیدم و به کار بستم.
احساس میکردم کشف بزرگی کردهام که میتواند زندگیام را متحول کند. موفقیت برای من یک قانون ساده داشت: فقط یاد میگرفتم که افراد موفق برای پیشرفتشان دست به چه کارهایی زدهاند، آن وقت من هم میرفتم و دقیقا همان کارها را میکردم.
من به خاطر تجربیات ناموفقی که در دوران نوجوانی داشتم، همیشه احساس ضعف و ناتوانی میکردم. همیشه خیال میکردم کسانی که از من موفقترند، واقعا از من بهترند.
اما کمکم فهمیدم که این طرز فکر، ایراد دارد. آنها موفقتر بودند، چون کارهاشان را به روش بهتری انجام میدادند. اما من هم میتوانستم (و توانستم) هر چه آنها انجام میدهند، انجام بدهم. این برای من مثل یک مکاشفه بود...
هنوز یک سال از کارم در مدیریت فروش نگذشته بود که تبدیل شدم به یک فروشندة طراز اول. یک سال بعد، مدیر عامل شرکت شدم و توانستم با 95 نمایندة فروش در 6 کشور همکاری کنم.
سالها به همین ترتیب گذشت و من توانستم شرکتهای متعددی را تأسیس و راهاندازی کنم، از یک دانشگاه معتبر در رشتة مدیریت بازرگانی فارغالتحصیل شوم، به زبانهای فرانسه و اسپانیایی و آلمانی تسلط پیدا کنم و به عنوان سخنران، مربی و مشاور با بیش از 500 شرکت بینالمللی همکاری داشته باشم...
در طول این سالها یک حقیقت برای من کاملا روشن شده است: «کلید دستیابی به یک موفقیت بزرگ، این است که آدم بتواند ذهنش را تمام و کمال بر روی مهمترین کار یا هدفی که در زندگیاش دارد متمرکز کند، آن را درست انجام بدهد و تا آن را به پایان نرسانده، دست از کار و کوشش برندارد.»