از شیرمرغ تا جان آدمیزاد! باور کنید در بازار تهران هر چیزی پیدا می‌شود! پس وقتی در کوچه پسکوچه‌های تنگ و تاریک بازار قدم می‌زنید، انتظار دیدن چیزهای عجیب را هم داشته باشید!

پرنده فروش

به گزارش همشهری آنلاین، سال ۱۳۸۸ خبرنگار همشهری سرنخ در بازار تهران مردی را دید که به روش عجیبی کاشبی می‌کرد. او این مرد و نوع کاسبی‌اش را سوژه گزارشی جالب کرد که در ادامه می‌خوانید: 

مثلا دستفروش‌هایی که روی دست کاسب‌های قدیمی بلند شده‌اند و شیوه جدیدی را برای کاسبی‌شان ابداع کرده‌اند؛ دستفروش‌هایی که سار و گنجشک می‌فروشند؛ البته به نیت آزادی!

اگر گذرتان به چهارراه گلوبندک و بازار تهران افتاده باشد حتما حسین آقا گنجشک‌فروش را از نزدیک دیده‌اید. پیدا کردن این پیرمرد پرنده‌فروش کار زیاد سختی نیست چون همه دستفروش‌ها او و پرنده‌های قفسی‌اش را می‌شناسند. نزدیکی‌های ظهر یک روز سرد پاییزی برای گرفتن مصاحبه‌ای سراغ حسین گنجشک‌فروش می‌رویم.

او مثل هر روز کنار پیاده‌رو نشسته است و در شلوغی و سروصدای بازار صدای او توجه هر رهگذری را جلب می‌کند. حسین آقا با آهنگی که فقط مخصوص خودش است فریاد می‌زند: «نیت کن، آزاد کن، پرنده رو آزاد کن...». پیرمرد یک بند این جمله را تکرار می‌کند و کم‌کم موجی از آدم‌های کنجکاو دور او جمع می‌شوند تا ببینند قضیه این همه سار و گنجشکی که در یک قفس روی سر هم ریخته شده‌اند چیست!؟

   پای حرف‌های آقای پرنده‌فروش

«من هم یک روزی برای خودم کار و کاسبی داشتم و در یک مکانیکی کار می‌کردم اما حال و روزم این است!» این جمله‌ای است که پیرمرد گنجشک‌فروش در مدتی که با او حرف می‌زنیم، بارها آن را تکرار می‌کند. اگر می‌خواهید پای درددل‌های حسین آقا بنشینید، بقیه صحبت‌هایش را بخوانید؛ «از چند سال پیش به خاطر پیری و مریضی دیگر نتوانستم در مکانیکی کار کنم. به خاطر همین تصمیم گرفتم برای خودم یک کار جدید دست و پا کنم اما چون سواد ندارم، هیچ کاری پیدا نکردم. آخر سر مجبور شدم برای گذراندن خرج زندگی‌ام به گنجشک‌فروشی رو بیاورم».

پیرمرد در کنار تعداد زیادی از دستفروشان ایستاده. نگاهی به آنها می‌اندازد و می‌گوید: «اول می‌خواستم دستفروشی کنم ولی سرمایه‌ای نداشتم. بعد هم ترسیدم پولم را برای خرید جنس از دست بدهم. در همین گیرودار بودم که یک روز با مردی آشنا شدم که می‌گفت با تور گنجشک‌ها را صید می‌کند. بعد به من پیشنهاد داد که آنها را از او بخرم و بفروشم. من هم قبول کردم چون چاره‌ای نداشتم. فکر کردم از این راه روزی من می‌رسد! دیگر ضرری هم در کار نیست».

غیرقابل خوردن!

مشغول گفت‌وگو با پیرمرد گنجشک‌فروش هستیم که یک مرد جوان با همسرش سراغ پیرمرد می‌آیند و می‌پرسند: «آقا این گنجشک‌ها فروشی‌اند؟». پیرمرد باز هم با همان آهنگ خاص، جمله همیشگی‌اش را تکرار می‌کند؛ «هزار تومان بده، نیت کن، آزاد کن!». بعد رو به زن جوان می‌گوید: «نذرکن، حاجت بگیر!».

زن می‌گوید: «چرا اسیرشان کردی که حالا از ما پول بگیری تا آزادشان کنی؟ آنها که خودشان از اول آزاد بودند!». بعد نگاهی از سر دلسوزی به قفس می‌اندازد. مرد اما رو به پیرمرد می‌کند و می‌گوید: «حالا دو تا از این گنجشک‌ها را بده تا ببریم و کباب کنیم؛ من قبلا در دزفول گنجشک‌ کباب شده خورده‌ام، خیلی خوشمزه است!». یکدفعه پیرمرد با صدای بلند می‌گوید: «آقا برو اعصاب من را به هم نریز! این گنجشک‌ها را فقط برای آزاد کردن می‌فروشم، نه برای خوردن!».
این حرف پیرمرد برای خیلی‌ها عجیب است. شاید به همین خاطر چند نفر می‌گویند: «تو که خودت باعث اسارت این پرنده‌های بی‌گناه شده‌ای، حالا چرا روی آزادیشان تاکید می‌کنی!؟».
پیرمرد برای این حرف آنها جوابی ندارد! او هر جا راه می‌رود، در یک دستش قفس پرنده‌ها را گرفته و در دست دیگرش هم یک کیسه پر از انگور که در واقع غذای گنجشک‌هاست؛ «گنجشک‌ها باید سیر باشند. وقتی آزاد می‌شوند، خودشان می‌روند دنبال رزق و روزی‌شان ولی وقتی که در قفس هستند من باید آنها را سیر کنم؛ اگر گرسنه بمانند گناه می‌کنم».

پیرمرد که تمام سرمایه زندگی‌اش همین پرنده‌های آزاد خدا هستند، درباره مشتریانش می‌گوید: «مردم به خاطر رضای خدا این پرنده‌ها را آزاد می‌کنند تا کار خیری کرده باشند» و این- یعنی یکی دیگر از سرمایه‌های پیرمرد بعد از گنجشک‌های آزاد! - احساسات مردم و دلسوزی‌ آنهاست! چراکه اگر این پرنده‌های قفسی مشتری نداشته باشند، دیگر اسیر هم نمی‌شوند و آزادانه به زندگی‌شان ادامه می‌دهند.

سارهای نذری!

در تمام مدتی که در حال گفت‌وگو با حسین آقا هستیم، چند نفری می‌آیند و پرنده آزاد می‌کنند؛ افرادی که اتفاقا جزو مشتری‌های همیشگی‌اش هستند و فقط به خاطر دلسوزی گنجشک‌ها را آزاد می‌کنند. خانمی میانسال وقتی می‌بیند که حسین آقا پرنده را از قفس درآورده و آزاد می‌کند، با نگاهش گنجشک را دنبال می‌کند.

 گنجشک در یک چشم به هم زدن اوج می‌گیرد و دور می‌شود. پیرزن می‌گوید: «پرنده گناه دارد. خدا را شکر که آزاد شد و رفت. دلم برای سارهایی که در قفس هستند می‌سوزد. آخر جای سار که در قفس نیست».

همه را با هم آزاد کن!

در میان عابران رئوف و احساساتی بازار سروکله آقایی هم پیدا می‌شود که دلسوزی‌اش درجه شدیدتری نسبت به بقیه دارد. مرد جوان وقتی که قفس پر از گنجشک و سار را می‌بیند، تصمیم می‌گیرد که همه آنها را از پیرمرد گنجشک فروش بخرد و آزاد کند.

پیرمرد که حسابی خوشحال شده در قفس را باز می‌کند و یکی یکی سارها و گنجشک‌ها را از قفس بیرون می‌آورد و پرواز می‌دهد! مردم هم که از پرواز گنجشک‌ها به وجد آمده‌اند، دور قفس جمع می‌شوند تا هر کدام یک گنجشک‌ دستشان بگیرند و آزاد کنند.

مرد فروشنده هم با عصبانیت زیادی می‌گوید: «دست نزن آقا جان! این قدر شلوغ می‌کنید که آخر سر نمی‌فهمم چند تا بودند و این آقا باید چقدر پول به من بدهد!». 
هرچند حسین جزو  اولین کسانی است که در بازار تهران شروع کرد به فروختن گنجشک‌ها - یعنی دقیقا از هشت سال پیش- اما به نظر می‌رسد که او از شغل خودش دل خوشی ندارد. خدا کند هیچ‌کس پرنده‌های آزاد خدا را اسیر نکند.  

کد خبر 766837
منبع: همشهری سرنخ

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha