روزنامه همشهری نوشت: صدای ورزش صبحگاهی به گوش میرسد. یاد دوران مدرسهمان افتادم که همه را به صف میکردند تا ساعات ابتدایی روز سرحال باشیم. لباسهای متحدالشکل به تن دارند و در بدو ورود به استقبالمان میآیند و به گرمی خوشامد میگویند. گلخانه زیبایی سمت چپ در ورودی قرار دارد و تعدادی از زنان مشغول رسیدگی به گیاهان با گلدانهای رنگی هستند. هر کدام از مددجویان کمد اختصاصی دارد. افراد در بدو ورود پذیرش و در طبقه اول مستقر میشوند. از این طبقه که میگذریم وارد جمع ۲۰۰نفره زنانی میشویم که حالا مدتی است پاک شدهاند و باید مدت دیگری را هم آنجا بگذرانند. مددجویان این مرکز حق خروج ندارند تا زمانی که دوران پاکی از موادمخدر سپری شود و به اصطلاح تولد دوباره برایشان رقم بخورد. اکثرشان دختران جوانی هستند که زندگیشان به بیراهه کشیده شده و در نهایت هم پایشان به مرکز یاورشهر ۵ باز شده است؛ مرکزی در غرب تهران.
این مجموعه نخستین روز از مردادماه ۱۴۰۱ از سوی شهردار تهران افتتاح شد و یکی از مراکز گروه خاص و منع پذیرش آسیبدیدگان اجتماعی است که به بانوان معتاد متجاهر اختصاص دارد. مددجویان پس از پذیرش در این مرکز و طی کردن مراحل درمان و فرا گرفتن حرفه و شغلی به جامعه باز میگردند. آنان میگویند قدرت «نه» گفتن را در یاورشهر یاد میگیرند. خیاطی، بافتنی، عروسکسازی، ساخت دستبند و قالیبافی جزو علایق زنانی است که در یاورشهر۵ در حال آموزش هستند. خیلی از این مصرفکنندهها برای خودشان یک مکان ثابت یا بهاصطلاح پاتوق دارند. حتی در برخی از موارد همراه با دوستان و همسالانشان گعده تشکیل میدهند. در فصل زمستان هم برای در امان ماندن از گزند سوز و سرما گاهی داوطلبانه و دربرخی از موارد هم از طریق تماس شهروندان با ۱۳۷به گرمخانهها میروند. شوش، مولوی، چهارراه استقلال و پل نواب پاتوقهای معروف تهران هستند و عموما از این محلها جمعآوری شدهاند.
در یاورشهر ۵ چه میگذرد؟
خودشان میگویند افقی به کمپ آمدهاند و حالا که عمودی شدهاند، حالشان خوب است. از شرایط کمپ میگویند و روزهای اولی که آمدهاند. «۱۰ روز نمیتونستم از جای خودم تکون بخورم و با قاشق چایخوری به من آب و غذا میدادن. دارو به زور میخوردم ولی صبوری کردن و حالا حسابی عمودی شدهام. راحت با من کنار آمدن و اگر میدونستم ترک اینجوریه زودتر اقدام میکردم.» پیر بود و از همهشان قدیمیتر. موادمخدر را از سالهای دور شروع کرده بود. دیگری وسط حرف ما آمد: مادرم به من میگفت «سارا واقعا تغییر کردی. چاقتر شدی و اصلا با روز اولت قابل مقایسه نیستی. بدنت جون گرفته.» غرب تهران میزبان زنانی است که هیچ میزبانی ندارند. افرادی که حالا برچسب اعتیاد را به دوش میکشند و میخواهند این بلای خانمانسوز را از بدنشان دور کنند. برخی در پاتوقهای استعمال موادمخدر بودهاند و برخی دیگر با شکایت خانواده اما همگی با دستور قاضی وارد اینجا شدهاند.
شرط پذیرش، اعتیاد است
زهرا عینعلی؛ ناظر یاورشهر ۵
افرادی که اعتیاد داشته باشند در یاورشهر ۵ پذیرش میشوند و بیشتر کارتنخوابهای حرفهای هستند که از طریق ماده ۱۶جمعآوری میشوند و به ما تحویل میدهند؛ برخی هم از طریق کلانتری جمعآوری میشوند که بیشتر ناشی از شکایت خانواده بوده و به این مرکز منتقل میشوند. شرط پذیرش اعتیاد است و مسئله ما درمان اعتیاد است.
در ابتدای حضور، تست اعتیاد از افراد گرفته میشود و اگر مثبت باشد پذیرش میشوند. بیماریهای دیگری را هم پایش میکنیم. روال کار در یاورشهر ۵ این است که مددجوها ۷صبح بیدار شوند تا سلامت جسمانی آنان چک شود. پس از آن صبحانه سرو میشود و سپس باید به ورزش بپردازند. جلسات مختلفی پس از آن برگزار میشود، از جلسات گروهدرمانی توسط مددکار گرفته تا جلسه اختصاصی با روانشناسها.
ابتدا مددجوها دورهای به نام فیزیک دارند که از نظر جسمی باید اعتیاد را ترک کنند و پس از آن دورههای لازم را در طول روز میبینند. آموزشهای مربوط به مهارت زندگی، آشنایی با بیماریهای مختلف، قدرت نه گفتن و... از جمله دورههایی است که میگذرانند و امید داریم به زندگی بازگردند گرچه نمونههایی وجود دارد که از این مرکز ترخیص شدهاند و دوباره به این مرکز بازگشتهاند.
کسی نمیتواند در این مرکز رفتوآمد داشته باشد و بستگی به دستور قاضی دارد و ممکن است دورهها از یک ماه تا یک سال باشد و به صلاحدید قاضی بستگی دارد. اگر برخی افراد از نظر روحی و روانی دچار مشکل باشند بنا به تشخیص پزشک و روانپزشک به یاورشهر ۸ که مخصوص نگهداری افراد خاص است منتقل میشوند. در آنجا دورهای میگذرانند و سپس به یاورشهر ۵بازمیگردند. حمایتهای لازم در این مرکز صورت میگیرد ولی اینکه فرد بخواهد کار کند یا نه بستگی به خودش دارد.
این زنان پس از ترک مورد حمایت قرار میگیرند و خیرینی داریم که از نظر شغلی این افراد را حمایت میکنند. بنا داریم برای افراد بهبودیافته مرکز کارآفرینی راهاندازی کنیم که پس از بهبود در آنجا فعالیت کنند. اگر شرایط خوبی داشته باشند به آنها کار پیشنهاد میشود. برخی از مددجوها هم بعد از گذشت دوره ممکن است به همیار تبدیل شوند که نمونههایی از این افراد داشتهایم. روزهای پنجشنبه زمان ملاقات خانوادههاست که از صبح تا ظهر میتوانند در حیاط مجموعه با نظارت پرسنل ملاقات داشته باشند.
مادری شاعر که دخترش، نجاتش داد
بهناز شاعر و از همسر اولش جدا شده است. این اتفاق سبب میشود تا به شیشه روی بیاورد ولی پس از مدتی ترک میکند. اما با فردی آشنا میشود و دوباره به سمت موادمخدر میرود. سعی میکند کتابی صحبت کند و از کلمات زیبایی میان جملاتش استفاده میکند. دندانهایش نشان از این دارد که مدت زیادی از تلاشش برای پاکی نمیگذرد و خودش معتقد است که چهره و ظاهرش به افرادی که درگیر موادمخدر هستند شباهت ندارد. دخترش از خانه مادری به واسطه موادمخدر فرار میکند. شعرهایی که بهناز در فضای مجازی منتشر میکرده سبب میشود تا دخترش تحتتأثیر قرار بگیرد و دوباره برای پاکی مادر تلاش کند تا با یکدیگر زندگی کنند. دخترش به خانهاش برمیگردد و به پلیس زنگ میزند تا او را دستگیر کنند و پاک شود. بهناز شعری که برای دخترش گفته را برای ما خواند.
دخترم زود بیا حال دلم ویران است / چشم پاییزی من اوج غم آبان است
خانه متروکه و بیروح شده، میفهمی؟/ بیتو این خانه برایم قفس و زندان است....
در مهمانی شبانه معتاد شدم
از خانوادههای متمول بود. راه رفتن و حرف زدنش هم اتیکت دارد. انگار بینیاش را هم عمل کرده بود. ملیکا دختری بود که بهگفته خودش از سرخوشی به این روز افتاده. طراح طلا و جواهر است و مهمانیهای شبانه او را درگیر موادمخدر کرده. یک روز دستگیر میشود و به یاورشهر ۵منتقلش میکنند. خانه دوستش بود و اعتیاد داشت. هروئین مصرف میکرد. «مثل بقیه نیستم که بگویم مشکل داشتم. همهچیز خوب بود. مهمانی میرفتم و طبیعتگردی میکردم. به خاطر نشست و برخاست با افرادی که در این فضاها بودند معتاد شدم. مواد اصلی که مصرف میکردم کتامین و هروئین بود.» کتامین داروی بیهوشی حیوانات است که از طریق تزریق بهدست وارد بدن ملیکا میشد. آستینش را بالا زد. دستش را بهخاطر استفاده از داروی تاریخ مصرف گذشته و سرنگ آلوده جراحی کرده بود و نزدیک بوده که جانش را هم از دست بدهد. «کتامین رو در ناصرخسرو میفروشن. قرص اکسرو هم در ناصرخسرو میخریدیم. فکر میکردم تا آخر عمرم نمیتونم کتامین رو رها کنم. حالت خلسه و گنگی به من میداد. عوارض زیادی داشت. همه چی ترسناکه ولی امان از وقتی که ترست بریزه.» پدرش کارمند است و برادرش برای ادامه تحصیل به سوئد رفته و مادرش خانهدار است. میگوید پدرش خیلی مقید است و میخواسته او را به سوئد بفرستد ولی درگیر موادمخدر بود و نتوانست برود. آهی میکشد و میگوید: «متأسفانه خیلی با خانوادهام فرق داشتم.» در اتاقش مصرف میکرده و خانوادهاش دیر متوجه شده بودند ولی پدرش را آدم منطقیای میدانست. میگوید فکر میکرده حرفهای شده و میتواند هر زمان دوست دارد همهچیز را کنار بگذارد. میگوید مصرف کتامین در بین دهه هشتادیها بهخصوص در مهمانیها زیادشده است. ملیکا حرفهای ترسناک دیگری هم میزند: «مهمانی شبانه برگزار میکردم و پول در میآوردم. از دختر و پسرها ورودی میگرفتم و قرص و مواد تهیه میکردم و به مراجعهکنندگان میدادم. از ناصرخسرو خیلی راحت کتامین و ریتالین تهیه میکردم. ۵هزار تومان میخریدم ۱۰۰هزار تومان میفروختم. بیشتر پول در میآوردم تا از مهمانی لذت ببرم. باید خرج موادم را درمیآوردم. طبیعتگردی هم میکردم و بیشتر در طبیعت مواد میزدم.»
ماجرای صبر مریم
۵سال است که بهعنوان مددیار مشغول کار است. بعد از خروج از کمپ منتظر بود تا مادرش را ببیند و آرزوی مادرش را که پاکی از اعتیاد بود محقق کند و سپس باز سراغ موادمخدر برود. ۳ روز ناچار صبر بود و پس از آن همین صبر به دادش رسید و دیگر سراغ موادمخدر نرفت. دیپلمش را گرفت و حالا دانشجوی مددیاری است. خودش میگوید توپ بازی، زمین بازی و یاربازی نباید باشد و اگر زمینه برایشان فراهم نشود میتوانند امید به ترک داشته باشند.
نونخور نمیخوام
موهایش را آب و شانه کرده بود. دختر مظلوم و آرامی بهنظر میآمد اما بااعتماد به نفس بالایی از روزهای سخت اعتیاد میگفت؛ روزهایی که ناچار بود برای تامین موادمخدر مادرش به افراد مختلفی نزدیک شود. زیر بار نرفت «نونخور نمیخوام.» این جمله مادر پریناز بود که چندین بار تکرار کرد. جملهای که انتظار شنیدنش را نداشتیم. «از خونه مادرم شروع شد. پدرم ۲۲سال پیش مادرم رو طلاق داد و من ۶سال پیش مصرف مواد رو شروع کردم.» صدای پریناز ۲۴ساله میلرزید: «دورهای از شهرستان به تهران آمدم و پاک شدم و دوباره برای اینکه از خواهر کوچکترم مراقبت کنم به خانه مادری برگشتم و مصرف را شروع کردم.» پدر پریناز شمال زندگی میکرد و الان پاک است.«به من سر میزند و از پاکشدنم خیلی خوشحال است. میگوید تپلتر شدهام.» او از لحظه دستگیری و انتقالش به کمپ میگوید: «با فردی در رابطه بودم. مصرفکننده بود ولی وقتی فهمید که نمیخوام با او در ارتباط باشم منو معرفی کرد.» مادر و خواهرش مصرفکننده هستند و میگوید بهخاطر تنهایی و نبود پدر و مادر به موادمخدر رسیده و اول از گل شروع کرده و دنبال فرار از خانه بوده است. «مامانم مجبورم میکرد مصرف کنم تا جنس برایش جور کنم. مادرم نمیتونه بهخاطر مصرف زیاد از خونه بیرون بیاد. خواهر کوچکتر من هم از زمان بارداری مادرم اعتیاد داشت.» چندماهی پاک شده بود و کار ناخن انجام میداد اما وقتی با دوستش ارتباط برقرار کرد بعد از ۲ماه دوباره به مواد مخدر روی آورده بود.
از اعدام تا کمپ
دستش زیر چانهاش بود. صورتش چین و چروک زیادی داشت و موهای سفیدش را پشت سرش جمع کرده بود. چهرهاش بیشتر از سنش نشان میداد. زری خنده از چهرهاش نمیافتاد و جمع را در دست گرفته بود. اعتماد به نفس بالایی داشت برای بازگو کردن آنچه بر سرش آمده است: «۶۵سالمه و از ۱۹سالگی درگیر موادمخدرم. ۴۵سال اعتیادم رو ادامه دادم و خدا دوستم داشت و کارت طلایی برام فرستاد و به کمپ آمدم. ۴۵سال تلخی و ضرر و زیان بهخودم و دیگران رسوندم. اینجا کلاسهایی برایمان میگذارند و میگویند که از روح و جسمم مراقبت کنم.» او از روزهای اعتیاد میگوید:« هرکسی پاتوق و ساقی خودش را دارد. ما که معتاد هستیم میدانیم چهکسی در پارک ساقیه. گل، شیشه و هروئین عمده موادمخدریه که مصرف میکنیم. پولش را هم از خرید و فروش موادمخدر در میآوریم. روزی ۵۰۰هزار تومن خرج عملمه.» زری معتقد است که افراد با دوز بالای اعتیاد ۱۰ روز سخت را برای ترک باید بگذرانند. او از روزهای گذشته گفت؛ اینکه زیبا بوده و شوهرش که اعدام شده زنی را به خانه میآورد تا زری را معتاد کند. او ادعا میکند که شوهرش چون دوستش داشته به همینخاطر دزدیدهاش و مجبور به ازدواج شده است. «در ۱۱سالگی مرا به مرد ۴۰سالهای دادند. همسر اولم مرد. ۴تا بچه داشتم که سالها بعد در تصادف فوت میکنن ولی همسر دومم در ۱۹سالگی مرا دزدید و معتادم کرد و بعد از آن ۴فرزند دیگر آوردم. بچههایم را خودم بزرگ کردم و هیچکدام حتی سیگار نمیکشن. آنها بچههای اعتیاد بودن و من حتی در حاملگی و شیردهیام هم معتاد بودم ولی معتاد نشدن.» زری ۱۳سال زندان بوده و حکم اعدام و سپس ابد بهخاطر حمل ۷کیلو هروئین در ۲۲سالگی گرفته بود. او توانسته بود ثابت کند که این مواد برای او نبوده و بعد از ۱۳سال از زندان آزاد میشود. او حتی میگوید که طناب دار هم دور گردنش انداخته بودند. زری میگوید همه معتادها ترجیح میدهند به زندان بروند تا کمپ. زری در آخر با چشمان اشکبار میگوید: «فکر میکردم زندگی خوبی دارم. شاید اگر معتاد نبودم بچههایم نمیمردن. مادرم مرد و من در اعتیاد غرق بودم و اصلا خبر نداشتم.»
چشمان معصومش با نگرانی حرفهای جمع را دنبال میکرد. گاهی زیر لب به صحبتهای همکمپیهایش میخندید اما خسته بود. خسته از تکتک روزهایی که از سر گذرانده است. خودش به حرفهایش میخندید اما سریع میگفت اینها حرفهای خندهدار است و در عمل دردی دارد که نگو و نپرس. لیلا یک ماه از خروجش از کمپ گذشته بود که دوباره دستگیر میشود. ۱۸سال بیشتر ندارد. این روزها باید درگیر درس و کنکور و برنامهریزی برای آیندهاش باشد اما روزهای سیاهی را گذرانده است. از همان کودکی درس و مشق را کنار گذاشت و با پدرش پای بساط مینشست. «پدرم مصرفکننده بود و مادرمو کتک میزد. مادرم یک روز همه وسایلشو جمع کرد و از خونه برای همیشه رفت. بقیه میگویند من را با خودش نبرد تا دست و پای پدرم را تنگ کنم و او مجبور به ترک شود اما کاش مشاوران بهتری داشت. خیلی به مادرم وابسته بودم و بیتابی میکردم. پدرم به من میگفت اگر از این مواد مصرف کنی برای همیشه بیقراریهاتو فراموش میکنی. من بچه بودم. نمیدونستم موادمخدر چه شکلیه. پدرم دست من مواد داد و شد آنچه نباید. نمیدونستم واقعا چیز خوبیه یا بده. نمیدونستم دنیای بعد از موادمخدر چه رنگیه. فقط ۱۵سالم بود و بعد از اون دیگه مدرسه نرفتم. مدتی ترک کردم اما با پسری آشنا شدم و دیدم او هم مصرفکنندهاس. با هم مصرف کردیم و دوباره آلوده شدم. مادرم طلاق گرفت و وقتی شرایط منو فهمید خیلی گریه کرد.» او برای بار دوم وارد یاورشهر ۵میشود. یکبار برای ۵ماه وارد شده و دوباره دستگیر میشود: «فکر نمیکردم که برگردم. خیلی بدشانس بودم.» شهرستان زندگی میکرد و با مردی که از دوران مدرسه آشنا بوده به تهران میآید. «مادرم طردم کرد و از دست من ناراحت بود. همهچیز بههم ریخت. فضای خانه ما یکسره ملتهب بود و دنبال فرار از خانه بودم.» او از روزی که دستگیر شده میگوید: «رفته بودم خونه دوستم و شب اونجا خوابیدم. ساعت ۷میخواستم جایی برم ولی نشستم چند تا دم گرفتم. نمیدونستم چه خبره. دوستم فرار کرده بود. ریختند توی خانه و پلیس بالای سرم آمد و دستبند به دستم زدند.» او از کسب درآمدش برای مصرف مواد میگوید: «ماهی ۱۵میلیون هزینه موادم بود که پولش را از خودش درمیآوردیم. اصولا در پاتوقها میفروختیم.» او از تعرضهایی میگوید که طی سالیان پاتوقنشینی دیده بود: «بیرون چشم دیگری به تو دارند و چندین بار تجربه تعرض داشتم. از من سوءاستفاده شد. کسانی که معتاد هستند میترسند جایی بروند و شکایت کنند. اصلا برای اینکه جای خوابشان را از دست ندهند شکایت نمیکنند.»
اولینبار با داییاش مصرف کرد. ۱۶سال بیشتر نداشت. «هیچوقت بیرون نرفتم و همیشه خونه بودم. الان که ۳۱سال دارم از مادرم خواستم که منو تحویل پلیس بده.» این حرفهای سیما بود؛ دختر جوانی که به قول خودش حالا که ترک کرده چهرهاش زیباتر شده و تصمیم دارد هرگز به سمت و سوی موادمخدر نرود. صدایش هنوز دو رگه است. روزهای زیادی از خداحافظیاش از موادمخدر نمیگذرد و امید دارد دوباره به خانواده برگردد. ۱۵سال است که به قول خودش یک کله مصرف میکند: «اینجا رو پیدا کردم و از مادرم خواستم که شکایت کنه تا اونو گول نزنم و نتونم با ترفندهای مختلف از کمپ خارج بشم. دایی من هم تازه از کمپ بیرون آمده. ازدواج ناموفقی داشتم و بعد از طلاق دوباره با دوز بیشتری مصرف کردم اما به جایی رسیدم که گفتم دیگه بسه.» فقط ۲۰روز مانده که به خانواده برگردد. حساب روزها و ساعاتی که در کمپ گذرانده را داشت. لحظهشماری میکرد تا دوباره بتواند کنار خانوادهاش باشد. «با شوهر دومم مصرف میکردم. من و همسرم از اول اعتیاد داشتیم و هیچکدوم از خانوادهها خبر نداشتن.»
نظر شما