همشهری آنلاین- لیلا سلمانی: چشمان بابا وضعیت خیلی خوبی ندارند؛ چشم سمت چپ فاقد بینایی است و چشم راست هم باید مدام تحت نظر دکتر باشد. قطرههای چشمی بابا تا چند سال پیش در هر داروخانهای پیدا میشد اما هرچه زمان میگذرد صدای کفشهای آهنینی که به پا کردهایم هم درآمده و دنبال این چند قلم قطره، به هر دری میزنیم.
مثل همیشه بعد از ویزیت دکتر، بابا در بیمارستان میماند و نسخه را به داروخانه نزدیک بیمارستان میبرم. نسخهخوان بعد از مکثی کوتاه و فوری روی دستخط دکتر، میگوید هیچکدام از قطرهها را نداریم، برو داروخانه بیمارستان شاید خودشان داشته باشند. سریع میپرسم یعنی حتی یک قلم را هم ندارید؟ میگوید نه این قطرهها کمیاباند! بازهم سوال میکنم پس چرا وقتی دارویی نیست دکتر تجویز میکند؟ با لبخندی معنادار که مایل نیستم تمسخر قلمداد کنم میگوید، دکتر که نمیداند چه دارویی در داروخانه وجود دارد. نسخه را میگیرم و به سمت داروخانه بیمارستان میدوم. صدای نسخهخوان را مبهم میشنوم که میگوید رفتی بیمارستان اول نسخه را ثبت کن.
داروخانه بیمارستان خلوت نیست. نسخه را به قسمت ثبت میبرم. خانمی از بریدگی منحنی شیشه بیرون داروخانه نگاه میکند. نسخه را تحویلاش میدهم و از او میخواهم ثبتاش کند. در همین فاصله از او میپرسم شما این داروها را دارید؟
نگاهی میکند و بعد از چند ثانیه با صدای بلند همکارش را صدا میکند که قطره بریموگان و کو-بایوسوپت را داریم؟ خانم همکار از دالانهای تا سقف بالا رفته و مملو از دارو سرکی میکشد و با نصفه صورتی که از او میبینم میگوید فکر کنم داریم.
نسخه که حالا ثبت شده در دستان خانم دیگری است. صدایم میکند و میگوید فقط یکی از قطرهها را داریم، تازه این یکی را هم دوتا بیشتر نمیتوانم بدهم. بازهم به در بسته خوردم. از او میپرسم کجا بروم. همان آدرس سر راست و همیشگی یعنی ۱۳ آبان را پیشنهاد میدهد. بابا را راهی خانه میکنم، خودم هم میروم سرکارم.
صبح روز دوم؛ ساعت ۶:۴۰ دقیقه صبح. قبل از رفتن به محل کار به داروخانه ۱۳ آبان میروم. نسخه را تحویل آقای نسخهخوان میدهم. خیلی آرام میگوید هیچکدام را نداریم خانم. مگر چشمان بابا چه مشکلی پیدا کرده که حتی داروخانه ۱۳ آبان هم داروهایش را ندارد. پر شدهام از نگرانی و هراس. کجا بروم آقا؟ کجا این قطرهها را دارند؟ بروم هلال احمر؟ مرد جوان میگوید نه خانم الکی وقت خود را تلف نکن. برو داروخانه بیمارستان «طرفه». اگر این قطرهها در بازار باشد فقط آنجا میتوانی پیدایشان کنی. مرخصی ساعتی که گرفتهام به ته رسیده است. باید بروم سرکار و فردا روز از نو وروزی از نو.
روز سوم است. پرسان پرسان به سمت بیمارستان «طرفه» روانم. گرمای هوا همان سیلی است که حالا دیگر صورت هرکس در خیابان را سرخ نگه داشته است. بیمارستان را میبینم. زیر پل عابر پیاده هستم. وارد میشوم. اینجا هم از قافله عقب نمانده است جای ایستادن هم به زور پیدا میشود.
نسخه مایل به چروکی را به نسخهخوان میدهم. منتظرم که داریم. در سیستم روبهرویش نگاه میکند و خطاب به من میگوید دو قطره را داریم اما یکی را نه.
بهتر از این نمیشود؛ با چشمان برق زده تشکر میکنم و میگویم بدهید. به این زودی که نمیشود، بنشینید خانم صدایتان میکنیم. داروخانه پر شده از بیمارانی که یا یک چشمشان را پانسمان کردهاند. یا دوره درمان طی میکنند یا مثل من برای بیمارشان مراجعه کردهاند. جمعیت زیاد است و فضای داروخانه اندک. اسمم را از پشت بلندگو میخوانند. فیش پرداختی را به دستم میدهند. ۸۴ هزار تومان. با اینکه بابا بیمه تکمیلی دارد اما باز هم باید مبلغی را پرداخت کنم. فیش را به صندوق میبرم. مسئول صندوق میگوید کارتتان را بکشید.
کیسه داروها دست دکتر در باجه دیگری است. قبض پرداخت را به او میدهم تا داروها را بگیرم. از او میپرسم دکتر یک قطره دیگر که نیست را از کجا بگیرم. دکتر با عینکی که به نوک بینیاش رسیده میگوید این قطره کمیاب است. در داروخانههای بزرگ و معروف که اصلا پیاش نباش. به داروخانههای معمولی سر بزن. شاید چون کسی به آنها مراجعه نمیکند چندتایی از قبل داشته باشند. انصافا توصیه تخصصی بود. کیسه دارو را گرفتم. خوشحالی حقیقت این لحظههاست. بالاخره بعد از سه روز هرچند ناقص اما توانستهام دو قطره از سه تا را بگیرم. از داروخانه خارج میشوم. مسیر شهروندی نوین را مثل راهی که آمدم طی میکنم. شماره بابا را میگیرم. خبر خوش گرفتن داروها را به او میدهم. سهم بزرگ من دعای خیر اوست. در یکی از ایدهآلترین بازههای زمانی حیاتم قرار دارم. تلاشی که به ثمر رسیده و رضایت پدر. این قصه سه روزه زندگی یکی از بیمارانی است که باید برای دیدن جهان، زندگی، عزیزانش و... تلاشی اینگونه داشته باشد. شکر خدا که داروی ما وجود داشت و کارمان به بازار آزاد نرسید. خدا پشت و پناه همه جویندگان دارو باشد (ناگفته نماند برای قطره سوم هم جستجو کردیم اما هرگز پیداش نکردیم).
نظر شما