بی دریغ می‌بخشی، بخششی نه از جنس مال دنیا که پاره‌های تن عزیزترینت را. درست موقعی که با تمام وجود آرزو می‌کنی از روی آن تخت کذایی بلند شود، بگوید، بخندد، برود، بیاید، آب پاکی را روی دستت می‌ریزند: «مرگ مغزی...»

عطر دعا

همشهری آنلاین- رابعه تیموری: حالا باید سخت‌ترین تصمیم عمرت را بگیری و بزرگ‌ترین امتحان زندگی‌ات را پس بدهی: «خدایا راضیم به رضای تو...» بدن سرد عزیزت در خاک جای می‌گیرد، در حالی که پاره‌های تنش زنده و پرقوت در بدن دیگران می‌تپند و آهنگ زندگی تازه‌ای را برای چند بیمار لاعلاج کوک می‌کنند: «بنازم قدرت و مشیت پروردگار را... قلبش برای تو، چشم‌هایش برای تو، کلیه‌ها، رگ و پی و استخوان...» امروز چهل و نهمین روزدرگذشت «غلامرضا اینانلو» هم‌محله‌ای ما در خیابان زمزم است که همه اعضای بدن او اهدا شده است. گزارش زیر گپ‌وگفتی است با خانواده داغدار مرحوم اینانلو.  

خدا را چه دیدی؟ شاید... 

با احمد آقا همدوره و همسن بود. از وقتی احمد آقا داماد خانواده‌شان شد، یک جان شدند در دو بدن. پارسال همین روزها بود که احمد آقا بر اثر سانحه‌ای دچار مرگ مغزی شد و خانواده‌اش اعضای بدن او را اهدا کردند. روزی که برایش در قطعه نام‌آوران مراسم باشکوهی برگزار شده بود، در میان سکوت حزن‌انگیز حاضران و ارتعاش صدای سخنرانان مراسم که از اهمیت و ارزش این بخشش بزرگ صحبت می‌کردند، فرشته خانم سرش را نزدیک گوش همسرش برد و گفت: «می‌بینی خدا چه جاه و مقامی نصیب احمد آقا کرد. هر کسی لیاقت ندارد که وجودش به چندین نفر زندگی دوباره ببخشد.» آقا غلامرضا خندید و جواب داد: «خدا را چه دیدی؟ شاید قسمت ما را هم همین‌طور نوشتند...» آقا غلامرضا هیچ‌وقت به فرشته خانم نگفت که همان روز برای خودش کارت پیوند اعضا گرفته است.  

شاید وقتی دیگر

روز ۶ اسفندماه بود. فرشته خانم تازه از سفر کربلا برگشته بود و خانه پر بود از مهمانانی که برای دیدنش آمده بودند. آقا غلامرضا نماز صبحش را که خواند، کاغذها را زیر بغلش زد و راه افتاد. فرشته خانم توی راهرو خودش را به او رساند: «داری می‌روی؟»
حتی لحظه‌ای هم فرشته خانم تصور نمی‌کرد که شاید دیگر هیچ‌وقت صدای شوهرش را نشنود: «اقرب علیه من حبل‌الورید» شب که تا دیر وقت از او خبری نشد، فکر کرد باز هوای دیدار یکی از نزدیکانش را کرده و به آنها سر زده است. عادت نداشت تلفن همراهش را با خودش ببرد، اما از منزل خواهر و عمو و دایی تماس می‌گرفت و خبر می‌داد. صبح روز بعد تلفن به صدا درآمد: «همسر شما تصادف کرده و به بیمارستان شماره ۲ تأمین اجتماعی منتقل شده است.»

آخرین سطر یک زندگی

روی تخت بیهوش افتاده بود. کلی دم و دستگاه به بدنش وصل کرده بودند و نوبت به نوبت توسط پزشکان بیمارستان معاینه می‌شد.  

چه اتفاقی افتاده؟  
ـ در میدان فتح موتورسیکلت حامل همسرتان موقع عبور از کنار خودرویی، از مسیر منحرف شده و دچار سانحه شده است. این اتفاق در نزدیکی ایستگاه آتش‌نشانی رخ داده و امدادگران ایستگاه اقدامات اولیه نجات را برایش انجام دادند. اما او به هوش نیامده و با آمبولانس اورژانس به این بیمارستان که نزدیک‌ترین بیمارستان به محل حادثه است، منتقل شده است.  
ـ شوهر من بازنشسته ارتش است. او را به آنجا منتقل می‌کنم... م. اصلاً به بیمارستان خصوصی می‌برم. هر جا که لازم باشد... 
ـ آن سر دنیا هم که شوهرت را ببری، فقط همین دستگاه را به او وصل می‌کنند. کار دیگری از کسی برنمی آید.  

نقطه‌ای برای شروع سطر بعد

«یعنی چه؟ ‌کاری از دست کسی بر نمی‌آید؟ یعنی؟... نه!»
 آن شب به خانواده آقا غلامرضا اجازه ندادند کنارش بمانند. فردای آن روز از بیمارستان زنگ زدند و از آنها خواستند در میزگرد پزشکی بیمارستان شرکت کنند. آنجا فرشته خانم معنی حرف‌هایی را که شنیده بود، فهمید و با پوست و گوشتش تلخی ماجرا را احساس کرد: «شوهر شما دچار مرگ مغزی شده و دیگر امکان برگشتش به زندگی وجود ندارد. اما اگر اعضای بدنش را اهدا کنید، می‌توانید به چند بیمار لاعلاج زندگی دوباره ببخشید.»
 باورش آسان نبود: قلبش هنوز می‌زد، بدنش گرم بود، زانویش تا می‌شد، انگشتش تکان می‌خورد... 
ـ یک روز دیگر صبر کنید. شاید... 
 پزشکان می‌گفتند همه این علائم به خاطر وصل بودن آن رشته و دستگاه‌های پزشکی است و اگر آنها قطع شوند، دیگر نه بیمار حیات دارد و نه امکان اهدای اعضا است.  
ـ برای اهدای عضو ثانیه‌ها هم حیاتی و سرنوشت سازند. شما باید زودتر تصمیم بگیرید.  

نفس‌هایی آمیخته با عطر دعا

تصمیم بزرگ

 روزی که یکی از بستگان فرشته خانم در انتظار پیوند کلیه ذره ذره آب می‌شد، آقا غلامرضا بارها و بارها آرزو می‌کرد کاش‌کاری از دست او بر می‌آمد. همیشه همین‌طور بود. همه چیز را بی‌منت و چشمداشت به این و آن می‌بخشید، ‌گاه و بیگاه خونش را اهدا می‌کرد، دست دوست و آشنا را می‌گرفت و... «شاید این بار هم...» بدن آقا غلامرضا به بیمارستان «مسیح دانشوری» منتقل شد و ندا و تینا در آنجا برای آخرین بار طپش قلب پدرشان را که همیشه نگران خانواده‌اش بود، شنیدند. ۸ اسفند ماه عمل پیوند اعضا انجام شد و قلب، قوزک پا، مفصل زانو، قسمتی از ستون فقرات و خلاصه جزء جزء بدن «غلامرضا اینانلو» را به بیماران نیازمند هدیه کردند و او در قطعه نام‌آوران در کنار احمد آقا دوست و همقطار قدیمی‌اش آرام گرفت.  
«فرشته راهبی» همسر مرحوم اینانلو عضو گیرندگان را نمی‌شناسد و تمایلی هم به شناختن آنها ندارد. اما امیدوار است دعای خیر آنها باعث نجات امیر، تنها پسر او و آقا غلامرضا شود. پسری که به دلیل شرایط خاصش ۲ سال است دور از خانواده به سر می‌برد وسرنوشت او بزرگ‌ترین غصه و نگرانی بود که روی قلب پدرانه مرحوم اینانلو سنگینی می‌کرد.  

-----------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۷ در تاریخ ۱۳۹۳/۰۱/۲۶

کد خبر 786965

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha