گردشمآبانه یعنی در کنار خرید، گشتی هم لابهلای بوی عرق و آش و پیراشکی راسته انقلاب میزنیم و ویترینهای جورواجور را برانداز میکنیم و احتمالا اگر شانسمان بگوید، از بین انبوه کتابی که حسرت نخواندنشان تا ابد باقی میماند، یکی را انتخاب میکنیم و میرویم پی کارمان. در این بین تنها دانشجویانند که اگر مدتی در برخی کتابفروشیهای این راسته بمانیم، حتماً یکیشان را میبینیم که میآید مشخصات کتاب مشخصی را میگوید و میرود سراغ کتابفروشی بعدی. کتابهای دانشگاهی حکایت دیگری دارند... .رمانخوانها اما تفریح میکنند. پشت ویترین میایستند و به نوشتهها و نشانهها نگاه میکنند، داخل میشوند، کتابها را ورق میزنند و به جلد و پشت جلد و توی جلد و این ور و آن ور کتاب نگاهی میاندازند و سرانجام میخرند یا نمیخرند.
حالت اول
حالت اول وقتی اتفاق میافتد که از همان دور کتاب تازهای که از دور داد میزند رمان است، داد میزند من سوگلی کتابفروشیام. کتابفروش هم مثل روزنامهفروش، بعضی بچههایش را بیشتر دوست دارد. چرایش البته حکایت دیگری است که دیگران نوشتهاند؛ رسانهها، نویسندهها، ناشران، خود داستان، دوستیها و دشمنیها، خالهزنکیها و هزار حکایت دیگر که البته شانس حرف اول را میزند! کتابفروش حالا به هر دلیل، بعضی کتابها را میگذارد جلو، جای خوب، توی چشم، بعضی کتابها را پنهان میکند در و همسایه نبینند. پس میرویم داخل.
داخل، حالت اول
داخل کتابفروشی حالت اول این طور اتفاق میافتد که کتابفروش تحویلمان میگیرد. سلاممان را جواب میدهد و سرش را بلند میکند یا وقتی میبیند حواسمان به کتاب تازهای از فلان ناشر یا نویسنده است، میگوید: این کتاب را خیلیها بردهاند. ببر، خوب نبود، مال من. مال بد بیخ ریش صاحبش. از صبح تا حالا 22 نسخه فروختهام و همین یکی مانده است. من خودم 3نسخه بردهام و خودم و زنم و دخترم هر شب میخوانیم. حالا شما یک ورق بزن، اگر خوشت نیامد نبر...بعد هم که ورق میزنید، میگوید: خداوکیلی اصلا انگار برای شما نوشتهاند. ببینید چهقدر خوب در دستتان نشسته است.
(حکایت)
روزی برای گردش به خیابان انقلاب رفتم و بدون آنکه به ویترینی نگاه کنم رفتم داخل که کتاب روی ماه خداوند را ببوس مستور را بخرم. اما همزمان به باقی کتابها هم نگاهی انداختم که اگر کتاب کوچکی زیر 2هزار تومان بود، بگیرم. جوان فروشنده با ظاهری روشنفکرانه (حالا خودتان فرض کنید چه شکلی) همین که دید ول میچرخم، جلو آمد و از بین انبوه کتابهای قفسه، «موسیو ابراهیم و گلهای بهشت» را بیرون کشید و طرفم گرفت و گفت: من این کتاب را پیشنهاد میکنم. رنگش کاملا با پیراهن شما ست است. چهرهتان را جدیتر میکند و خداوکیلی یک عمر کار میکند.اریک امانوئل اشمیت اصلا از آن نویسندههاست که به راحتی با هر سلیقهای ست میشود. فروشنده راست میگفت. گفت: من خودم خواندهام. کتاب معرکهای است و از قیافهتان معلوم است خوشتان میآید.خیلی نامحسوس، طوری که متوجه نشود، نگاه کردم به قیمت پشت جلد. راست میگفت کاملا با من ست بود...
خارج، حالت دوم
بعضی کتابها اصلا جایی در ویترین ندارند. گناه دارند، اما چه میشود کرد؟ تبعیض همه جا هست. حتی در ویترین کتابفروشیها. اینها جایشان لای هزار کتاب دیگر قلچماق و ضخیم است که حقشان را مدام میخورند و هیچ کس هم پاسخگو نیست. مجموعهداستانهای لاغرمردنی، آن هم از ناشری که زیاد نامش را نمیشنویم از این جملهاند. لای کلی کتاب اصلا دیده نمیشوند و کسی هم اگر سراغشان بیاید، تنها خودش را خسته میکند. به هر حال برای کشتن مگس و باد زدن جوجهکباب روی منقل، البته مناسبند، اما خب، نشریات ادبی هم همین کار را میکنند. هرچند، کدام نشریه ادبی؟ حق با شماست.
(حکایت)
روزی برای خرید مجموعهداستانی که قول نقدش را در جلسهای از جلسات داده بودم، راهی خیابان انقلاب شدم و باز هم بدون آنکه به ویترینی نگاه کنم رفتم داخل. فروشنده که سخت غرق در مطالعه روزنامه (نمیگویم همشهری که تبلیغ نشود) بود، همان طور سخت، غرق باقی ماند و من گشتی زدم و هیچ نیافتم. گفتم: ببخشید، کتاب...فروشنده که ظاهر روشنفکرانهای نداشت (حالا خودتان فرض کنید چه شکلی بود)، همان طور در حال غرق شدن، دستش را برای لحظهای از آب درآورد و گفت: خودت بگرد پیدا کن.
داخل، حالت دوم
البته از حکایت بالا حالت دوم داخل معلوم است. پس نتیجه میگیریم برای تهیه کباب روی منقل از مجلات خانوادگی استفاده کنیم که هم زیادند، هم روزنامهفروشها دوستشان دارند، هم هیچ کم از مجموعهداستان ندارند.