این حوالی خبرهایی است...
این حوالی خبرهایی است. این احساسی است که اگر در لحظه گذر از خیابانهای اطراف حسینیه ارشاد، خوب به دور و برت گوش دهی، سراسر وجودت را فرامیگیرد. حس ترا فرامیگیرد و حسینیه را خوب نگاه میکنی، صدایی میشنوی و بویی استشمام میکنی، حادثهای را میبینی، حسینیه را رد میکنی و لحظهای دیگر قدم به عقب بر میداری و دوباره سمت حسینیه میآیی. از این حسینیه به این راحتی نمیتوان گذشت.
اینجا صدایی و فریادی نهفته دارد در خویش. حسینیه ارشاد را میگویم. اینجا که باشی یاد خیلی چیزها میافتی. یاد خاطرات گذشته خاطراتی که هیچگاه با تو نبودهاند و تویی که هیچگاه چنین خاطرهای نداشتهای، حالا من میان این همه خاطرات ناشناخته مهجور و آشنای این حسینیه رو به شمال شهر ایستادهام و صداهایی به گوشم میرسد؛ دو صدا.
صداهایی به هم پیچیده در باد، یکی از اسلام میگوید و از آنچه از خرافهها، دامن این دین و آیین را گرفته و باید زدوده شود و دیگری از اسلام میگوید و از آنچه که در دنیای جدید باید با این دین در آمیخت و از روزنه آن به جهان مدرن امروز نگریست.
هر دو صدا آشنای من است با آشنایان، ناشناخته و محو در خاطرات گنگ و دوست داشتنی، بارها بدون آنکه اینجا آمده باشم از این حوالی گذشتهام و تو نیز این گونه بودهای... دو صدا گاهی در ابهامی عجیب، در هم گم میشوند و باز تکرار دو صدا در دو سمت جدا از هم.
فاصله تاریخ با فردا
خیابان دکتر شریعتی را در گذر از حسینیه تاریخساز ارشاد به سوی شمال شهر و کمی بالاتر از این حوالی حادثه به حادثه مرور میکنم.صدای استاد شجریان، فضای ماشین همکار عکاسم را پر از عطر ایران میکند و با سرای امید و سپیده در خون، بالاتر میرویم و پس از گذشتن از یخچال (خیابان یخچال)، به خیابان شهید کلاهدوز یا همان دولت سابق میرسیم.
ساعت روی 30/7 صبح هم که میرسد مکث نمیکند و میرود تا همراه با ترافیک تهران چند دقیقه بدقولمان کند و بعید نیست که تا چند لحظه دیگر آقای شریف سکوت گوشی موبایلمان را بشکند و همین گونه نیز میشود: کجایید؟ - همین حوالی... آمدیم
خیابانی دیگر به نام استاد.
تنها خیابان شهید مطهری یا تختطاووس سابق نیست که به نام استاد شهید انقلاب مزین شده است. کوچهها و پسکوچههای بسیاری براین نامند. در این میان یکی از خیابانهای فرعی خیابان شهید کلاهدوز هم به نام استاد، مزین شده است.
کمی بالاتر از این خیابان هم، خیابان دیگری است به نام صدرا. پیوندی است بین این دو و در خیابان صدرا، موزه استاد مطهری قراردارد. آنجا خانه قدیمی استاد است. اما در خیابان مطهری به جای موزه، تاریخ قرار دارد.
تاریخی به وسعت یک جاودانگی و بیمرگی.اینجا، فاصله تاریخ است با زمان حال و آینده و چقدر این فاصلهها به هم نزدیکند. در چشم برهم زدنی، تاریخ به آیندهای گره میخورد و گاه از آن پیش میافتد و آینده نیامده را محصور و مجذوب خویش میکند.
از خیابان مطهری باید وارد یک بن بست شوی تا بتوانی تمام دیوارها را از برابر دیدگانت برداری و از این بنبست روزنهای گشوده ببینی به سمت ابدیتی که تمام جادهها از داشتنش بینصیبند... اینجاست که بن بستها، جادهها را به سخره میکشند. در ورای این بنبست و در ماورایش چیزی است که جادهها از داشتنش معذورند؛ ابدیتی نهفته است.
پلاک 24 جدید
وارد بنبست میشویم از سر کوچه مختصر آبی جاری است که به زیر پای ما هم میرسد.وسط کوچه که میرسیم پلاک 24 جدید خودنمایی میکند. زنگ را که میزنیم آقای شریف در را باز میکند. او به همراه همسرش در بخشی از این خانه ساکن هستند. حدود یکسالی است که به اینجا آمدهاند و در این خانه همراه با همسر استاد مطهری و یکی از پسرانش، به صورت جداگانه، زندگی میکنند.
خانهای نسبتاً بزرگ در وسط کوچه، مزین به سنگ مرمر قدیمی، با حیاطی که از بیرون هم قابل رویت است. اینجا همان خانهای است که استاد مرتضی مطهری سالیان سال در آن زندگی کرده و میکند.
اینجا که باشی میتوانی این حس را درک کنی. خانه قدیمی دو طبقه به نظر میرسد. حیاط خانه با حفاظهای میلهای از کوچه جدا میشوند و از همان حیاط پلهای به سمت طبقه بالا هم وجود دارد تا ساکنان دو طبقه پایین و بالا از دو راه جداگانه هم بتواند تردد کنند. از حدود 35 سال پیش بود که استادساکن این خانه شدند.
وارد خانه میشویم. همسر آقای شریف تنها کسی است که در فاصلهای دور به استقبالمان میآید و سلام و علیکی میکند و میرود. این آقای شریف عجیب آدم، آرامی هم هست. راستش را بگویم سکوتهایش گاها اذیتم میکند. میپرسیم از حاجخانم چه خبر، کجا هستند؟ جوابی نمیدهد و من همچنان در انتظار پاسخ ام. ظاهرا باید خودم خیلی چیزها را پیدا کنم. سرانجام بدون اینکه او به سؤالاتم پاسخ دهد ما را به سمت اتاقی رهنمون میکند.
اتاق نام و یاد
نعلین قهوهای رنگ روشنی در آستانه در ورودی اتاق مستطیل شکل نسبتاً بزرگی، تلنگری میزند به تخیلات و ذهنیاتم.وقتی تمام حسات را نگه داشتی برای لحظه ورود به کتابخانه استاد و اتاقی که سالیان سال در آن زندگی کرده است و وقتی آقای شریف بیمقدمه تو را به داخل این اتاق میکشاند، باید هم همه وجودت تلنگری بخورد و ذهنیاتت به هم بریزد.
میخواستم کمی پشت در بایستم و به کتابهایش فکر کنم و مرور کنم این را که او همین حالا هم پشت میزش نشسته و دارد میخواند و مینگارد و مینویسد و همچنان تحقیق میکند، لحظهای از پشت میزش بر میخیزد، دوباره مینویسد.
در لابهلای کتابهایش میگردد و نهجالبلاغه را بر میدارد و میبرد روی میزکارش قرار میدهد. وقت نمازش هم که میشود بیقرارتر از همیشه میشود و اتاق را برای وضو ترک میکند و همان یک لحظه هم کافی است تا دلش برای این اتاق و کاشانه دل انگیزش تنگ شود. اما حالا باید همین جوری بیمقدمه، وارد اتاق شوم و این چنین میشود. سلامی میدهم و انگار «سکوت»جوابم را میدهد.
این اتاق حکایتهای بسیاری در خود نهفته دارد. در همین جا بود که اندیشههای استاد، نو به نو متولد میشد، روی کاغذ میآمد، روانه بازار میشد و تشنگان اندیشه را سیراب میکرد، همین اتاق هنوز هم بوی اندیشه او را میدهد و از آثار «ما تأخر» صاحب قدیمیاش برخوردار میشود.
خانه یادها و نامها
این اتاق، اتاق نامها و یادها و نشانههاست، آنچه در این اتاق، علاوه بر کتابهای متنوع، بیشتر به چشم میآید، عکسهای استاد مطهری در کنار استاد بزرگوارش علامه طباطبایی است و این خانه گواه علاقه فراوان شهید به استادش است. هر لحظه نشستن و برخاستن با علامه بزرگ، آنقدر برای استاد ارزش داشته است تا بخواهد آن را ثبت کند و در قابی بگذارد و بر روی دیوار کتابخانه بیاویزد.
رختآویز اتاق، سالیان سال است که پیراهن و عبای استاد را بر بلندای خود نگه داشته است و آنها را که میبینی، حضور استاد را بیش از پیش درک میکنی.در لابهلای قفسه کتابها، کمتر کتابی از خود استاد وجود دارد اینها بیشتر، کتابهایی است که استاد آنها را خوانده و بهره برده است.
کتابهایی که حالا رنگ کهنگی به خود گرفتهاند و در عین کهنگی به خود میبالند که زمانی چشمان استاد، از پشت عینک آشنایش، در لای خطوط آنها دنبال گمشدهای میگشته و ناگهان چیزی را مییافته است. این کتابهای سرافراز بربلندای قفسههای قدیمی انگار میخواهند چیزی را برایت نشان دهند و چیزی را ثابت کنند، غرورشان را.
کتابهایی همچون نامه دانشوران، قواعد کلی فلسفی، تاریخ تمدن، تاریخ قرآن، صدرالمتالهین، اسرار مرگ استالین، فیلسوفنماها، پیشوایی از نظر اسلام، نهجالبلاغه، قرآن کریم، مکاتب غرب و کمونیسم و فرهنگ معین و... گوشهای از محتویات این قفسههای قدیمی است. پیام تسلیت امام هم با دست نوشتهای در گوشهای از اتاق قرار گرفته است و نیز این جمله معروف که «مطهری پاره تن من بود.»
عکسهای خود استاد نیز هست؛ به همراه عکسهایی از شخصیتهای مورد علاقه استاد، همچون علامه طباطبایی، حاجآقا رحیم ارباب و پدر بزرگوارشان که بالاتر از همه قرار دارد.اینجا همه چیز یک یادگاری است و یادگاران استاد هم معمولا همه اینجا دور هم جمع میشوند.یادگارانی که همه به نوعی در مسیر استاد بوده و هستند.
پسربزرگ، علی است که نماینده مجلس است و دکترای فلسفه دارد، مجتبی در حال تدوین رساله دکترایش در رشته الهیات است ومحمد که دکترای الهیات با گرایش فلسفه دین از تورنتو دارد والبته دوره کارشناسی ارشد را در رشته فلسفه در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و کارشناسی را هم در رشته مهندسی برق دانشگاه شریف گذرانده و کلی مدارک دیگر هم دارد. او آخرین فرزند استاد است.دو دختر استاد، بیشتر علاقه مند به خانه داری بوده اند، یکی دیگر دو ترم الهیات خوانده و انصراف داده اند و یکی هم دکترای الهیات دارد.
شریف میگوید: «بچهها و نوههای استاد خیلی به اینجا سر میزنند. آخر هر هفته که معمولاً همه جمعند و حسابی سرمان شلوغ است. اواسط هفتهها هم اکثر بچهها سر میزنند.» 31 نوه و هفت نتیجه متعلق به این خانه اند و صدرا بزرگترین نوه استاد است که نام او حاکی از ارادت ویژه استاد به ملاصدرا بوده است.
این خانه زمانی استاد مطهری را در خود داشت و حالا دو نماینده مجلس هم تعلقی به اینجا دارند. علی مطهری بزرگترین فرزند استاد که نماینده تهران است و علی لاریجانی هم که داماد سوم استاد است و رئیس مجلس.داماد اول،مهندس هادی زاده است و در کار انتشارات است.دومین داماد دکتر یزدی داروساز است و داروخانه دارد. چهارمین داماد دکتر عباسپور استاد دانشگاه شریف است و در زمان دولت هاشمی رفسنجانی مشاور فنی رئیس جمهور بود.
میارزد که به این خانه بیایی، خیلی هم میارزد حتی اگر این قرار در سکوت خانه برقرار باشد و حتی اگر همسر استاد هم علیرغم همه اصرارهای ما تورا به حضور نپذیرد و حرفی و یا خاطرهای هم نگویند. اما واقعا میارزد. البته روز قبل از ما همسر استاد با یکی از همکاران در یک مجله-که البته خانم بودهاند- مصاحبهای کوتاه داشتهاند، اما این حادثه برای ما میسر نبود.
البته از همان همکار رسانهای، خبرهایی از متن مصاحبهاش پرسیده بودم. این که خاطراتی را از استاد نقل کردهاند و علاقهای به وادی سیاست ندارند و آن طور که از حرفهای همکارم استنباط کردم، شاید هم از سیاست بدشان میآید و دوست ندارند دخالتی در آن داشته باشند. حاج خانم هم دیپلمه هستند.
قبلا از خاطراتشان گفتهاند و از خوشرفتاری استاد و خیلی چیزهای دیگر. از این ها که بگذریم، باز هم میتوان با توشهای پر از این خانه رفت. حتی اگر کسی از متعلقین خانه را هم نبینی.
عقربه ساعت خیلی سریع به سمت هشت و نیم میرود و قرار ما همین یک ساعتی بود که آمدیم و دیدیم و در عین سکوت، شنیدیم. حالا رفته رفته با این همه یاد و نام باید خداحافظی کنیم. این همه واژه را باید به خدا بسپریم و برویم. واژههای بزرگ، طول و عرض این اطاق را پر کردهاند، امام (ره)، شهید، علامه، استاد، ردا، عبا، قلم، کاغذ و خیلی دیگر از واژهها.
میز و صندلی استاد، مغمومتر و افسردهتر از دیگر وسایل اطاق در کنجی آرمیدهاند و انگار که انتظار دیداری دوباره دارند. پشت آنها هم چند تابلوی بزرگ و کوچک قرار گرفتهاند. روی یکی از تابلوها شعری نوشته شده است و احساس میکنم که احتمالا این شعر متعلق به خود شهید مطهری باشد که قبل از وفات سرودهاند. از عنوان تابلو میشود چنین استنباطی کرد.
در وقت رفتنم، شه خوبان عنایتی /در پیشگاه حق تو خواهم وساطتی /آنگه که در لحد بگذارند جسم من /مصباح حق تویی، زتو خواهم حمایتی/ شعر میرود تا به انتهای یک وجود برسد، یک وجود تا ابد موجود و شعر میرود به سجاده روی طاقچه پنجره رو به روشنایی میرسد.
این روزها با هر که صحبت میکنم یک حرف مشترک را در لابهلای حرفهایشان میشنوم و آن توجه استاد به نماز اول وقت و نماز شب است و حالا این سجاده سالهاست که انتظار پیشانی روشن استاد را در دل مهر درونش، بو میکشد و در خویش مخفی میکند.
مرا پیاده کن
وعده یک ساعته به پایان رسیده است و من و حمید (عکاس) میرویم تا وعدههای دیگری را با استاد داشته باشیم. وعدههایی که او برایمان حرف بزند و هیچ کس هم نباشد که بگوید وقت تمام است. سوار ماشین میشویم و قرارمان را از همین جا شروع میکنیم. اتوبان مدرس هستیم و باید پس از اینجا راه مجلس را در پیش بگیرم.
باید ایستگاه مفتح پیاده شوم و با مترو به بهارستان بروم. پیاده میشوم و با حمید خداحافظی میکنم. همان لحظه صدای زنگ موبایل در فضا میپیچید. یکی از دوستان است، میپرسد، کجایی؟ جواب میدهم: «خیابان مطهری... شهید مطهری. استاد مطهری... همین الان خانهاش بودم.»
متوجه حرفهایم نشده است، اما میدانم همین که برایش حرف بزنم او هم پای ثابت قرار جدیدمان خواهد بود. مثل خیلیهای دیگر. قرار در میعادگاهی که با ابدیت پیوندی دیرینه دارد.
همشهری استانها