این نمایشگاه که مناظر میان آسمان و زمین نام دارد تا اواخر سپتامبر 2009 (شهریور ماه) ادامه خواهد داشت.
چقدر خوب میشد اگر میتوانستیم برای یک بار هم که شده ونسان را بدون ونگوگ ببینیم و هنر را بدون اساطیر آن. واقعا چه اتفاقی میافتاد اگر همه داستانهای موجود درباره این نقاش ناامید یکباره از تابلوهایش پر میکشید؟ چه میشد اگر ما گوش خونآلود ونسان را فراموش کرده و خودکشی وی را کنار میزدیم؟ آیا میشد برای یک لحظه هم که شده برایمان فرقی نکند که این هنرمند چه زندگی فقیر و دردمندانهای داشته و اکنون آثار او به چنان موفقیتی دست یافته که میلیونها انسان را در سراسر جهان به شگفتی وامیدارد و میلیونها یورو خرید و فروش میشود؟
ونسان ونگوگ نه تنها یک هنرمند که یک قهرمان بود. او زندگی مدرنی داشت، تنها و بیپناه، بیآنکه به روشنی بداند که به کجا میرود و برای چه زندگی میکند؛ آن هم زندگیای که در نهایت پس از 37 سال در توهمی به تمام معنی پایان یافت. البته برای ونگوگ پایان معنایی نداشت.
او در دیوانگی خویش تابلوهای حیرت انگیزی کشید و همه این تابلوها ماندگار شدند و درست به همین دلیل است که ونگوگ امروزه این همه محبوبیت دارد. برای ونگوگ ترس به زیبایی تبدیل شده بود. شهر باسل آلمان هماکنون پذیرای صدها هزار علاقهمند آثار ونسان ونگوگ است بهخصوص که حیاط اندرونی موزه نیز بازسازی و یک برنامه چند رسانهای نیز ترتیب داده شده، ضمن آنکه فروشگاه بسیار بزرگی بهنام هدیههای ونگوگ نیز راهاندازی شده است و خلاصه اینکه همه چیز مهیا شده تا بازدیدکنندگان این نمایشگاه را از دیدن موفقیتهای مردی که تا سالهای مدید طعم موفقیت را نچشید، شگفت زده کند. واقعا هم شگفتانگیز است وقتی همهمه جمعیت حاضر در نمایشگاه را پشت سر میگذاریم.
همه چیز به طرز عجیبی محقر و آشتیناپذیر بهنظر میرسد، دیوارهای نمایشگاه تقریبا خالی است، در هر سالن تنها 3 تا 4 تابلو دیده میشود. چهره ونسان ونگوگ را تنها یکبار در یک تابلو میبینیم آن هم در حالی که دورتادور چشمان سبز رنگش سرخ شده است. ظاهرا هدف نمایشگاه باسل مبنی بر دعوت بازدیدکنندگان به این رویکرد هنری که از هنرمندان چشمپوشی کرده و فقط هنر را در نظر بگیرید، عملی شده است. بر این اساس بازدیدکنندگان این نمایشگاه از اشخاص دور شده و وارد دنیایی در افقهای دوردست، شامل زمینها، باغها، درختان، گلها و حاشیه راهها میشوند.
در بیش از 70تابلو این نمایشگاه مناظر طبیعت دیده میشود. از همان آستانه ورودی نمایشگاه تابلوهایی به چشم میخورد که در آن پوسیدگی طبیعت، آسمان توفانی و خانههایی دیده میشود که همچون گلولههای گل بهنظر میرسند. در یکی از تابلوها مردی که چهره ندارد مشغول درآوردن تورب (زغالسنگ نارس) از باتلاق است. بدن این مرد آنچنان تیره شده که گویی جادهای است که وی چرخ دستیاش را در آن هل میداده است و زمین اطراف این مرد چنین بهنظر میرسد که تا چند لحظه دیگر وی را خواهد بلعید. زمین برای ونگوگ خاستگاه و گور زندگی است. زندگی از زمین بر میخیزد و دوباره به آن باز میگردد.
البته نباید فراموش کرد که در تابلوهای پیشین ونگوگ که در سالهای1880 و در هلند شکل گرفتهاند نه فقط مناظر بیرونی که حالات درونی نیز نقاشی شده است. ونگوگ در این تابلوها نه تنها آبراههها و آسیابهای بادی که احساسات را نیز به تصویر کشیده است. طبیعت در این آثار به فضایی اشتیاقبرانگیز تبدیل شده است. برخی معتقدند ونگوگ قصد داشته به زندگی ساده کشاورزان که با زمین پیوند خورده است، صورتی آرمانی ببخشد. البته برخلاف بسیاری از هنرمندان مکتب رمانتیسم در آلمان که در طبیعت در جستوجوی بزرگی خدا بوده و به تحسین اصالت پرداختهاند، در تابلوهای ونگوگ هرگز اثری از اصالت و ایده آل وجود ندارد.
مناظر ونگوگ همیشه با گاوآهن شخم زده شده و گل و گیاه به آن اضافه شده است. نقاشی کردن برای ونگوگ در حقیقت رسیدن به زمین است. او روی طبیعت کار میکند و آنرا زیرکشت میبرد. در تابلوهای ونگوگ در آغاز تنها چند مزرعه سنبل شکوفا دیده میشود تا اینکه قلمموی او با حرکت در اقصی نقاط تابلو شروع به جانبخشی به اشیا میکند. به این ترتیب ونگوگ مثلا در تابلوی برج کلیسا خطوط تیره رنگ کلفتی را به رنگ خاکستری کشیده است طوری که بیننده احساس میکند میتواند تندبادهایی را که درون برج در حال وزیدن است ببیند یا وقتی در رنگ قهوهای برکه، رنگ سفیدی را به کار میبرد، بهنظر میرسد باعث ایجاد یک جوشش بسیار تند شیمیایی شده است. گویی اراده هنرمند با ماهیت طبیعت ترکیب شده است.
استواری در نظم
ونگوگ اکنون به پاریس سفر کرده و آثار هنرمندان امپرسیونیست را مورد مطالعه قرار میدهد. او جهان بینی پیشین خویش را به خاک سپرده و با علاقهای وصفناپذیر رنگهای قرمز و آبی و سفید را روی بوم دستهبندی میکند؛ طوری که بیننده تنها در دور دستها میتواند مناظر خیابانی، سایبانها و عابران را تشخیص دهد. از این زمان به بعد دیگر رنگها در هم فشرده نمیشود بلکه در هوا معلق میمانند؛ به عبارت دیگر رنگها از اشیا جدا میشوند، طوری که گویی تنها بهخود، تعلق دارند، گویی هرگز یک سطح نبوده بلکه همیشه یک جسم مستقل بودهاند و اکنون این جسم رنگی مستقل شروع به حرکت میکند و به چرخش در میآید؛ یکبار همانند انبوهی از ماهیها و بار دیگر شبیه فوجی از گنجشکها. چنین بهنظر میرسد که بوم نقاشی از هم شکافته شده است.
هوا در تابلوها جریان مییابد و همه چیزهایی که تاکنون از نظم استواری برخوردار بود یکباره از هم پاشیده میشود. حتی خطی که تاکنون یک طرح کلی از اشیا را به دست میداد مسیر مستقلی در پیش میگیرد. این کشش به آزادی در آثار ونگوگ تا جایی پیش میرود که مرزها کمکم مشخص میشود. ونگوگ در یکی از این تابلوها زنی را در چمنزاری نقاشی کرده است که بهتدریج به چمنزار تبدیل میشود. این زن در طبیعت رشد کرده و رفتهرفته با رنگ سبز مایل به زردی پوشانده میشود. این تابلو یادآور تابلوی مرد باتلاق است. در تابلوی مرد باتلاق، ونگوگ مردی را نقاشی کرده که گویی از جنس باتلاق است. تنها تفاوت تابلوی زن چمنزار با مرد باتلاق در این است که در تابلوی زن چمنزار اثری از غم و اندوه دیده نمیشود بلکه بر عکس نشاط و سرزندگی در سراسر تابلو حاکم است.
زیبایی ناخوشایند
بار دیگر تصاویر ونگوگ بسته میشوند، هوا بیرون میرود. او دیگر رنگها را روی بوم نمیمالد بلکه خود در میان رنگهای آبی و زرد حرکت میکند. انگار میخواسته نقاشی را دوباره با جسم خویش احساس کند، گویی دوباره در آرزوی فشردگی رنگها در تابلوهای پیشین خود است. ونگوگ اکنون در جنوب فرانسه کار میکند. او بیپروا با سه پایه نقاشی خویش به مزارع میرود. ونگوگ نمیخواهد چیزی اختراع کند. او میخواهد نقاشی کند، فقط همین. از این زمان به بعد واقعیات بیرونی در درجه دوم اهمیت قرار گرفته و واقعیات درونی رفتهرفته درخشندهتر میشود. رنگها در بوم میلرزد، میچرخد، جاری میشود و بالا و پایین میرود.
البته نمیتوان گفت که این وضعیت زیباست چون زیبایی آن ناخوشایند است. نیروها در این زیبایی به طرز عجیب و غریبی در هم شکسته میشوند، طوری که هرگز نمیتوان تعیین کرد که آیا این نقاش است که با قلم موی خود رنگ را همانند یک توپ دریبل کرده و پیش میبردیا بر عکس، رنگها نقاش را پیش میبرند. به عبارت دیگر یک قدرت کنترلشده غیرقابل کنترلی در تابلوها جریان مییابد و تا چشم کار میکند نیروی چرخش قدرتمندی دیده میشود. به گفته کارشناسان کسی که این نیروها را درک میکند و در واقع کسی که از یک منظره به منظره بعدی کشیده میشود تنها اوست که معنای مدرنیسم را حس کرده و تنها اوست که مفهوم رهایی را میفهمد و البته بهدنبال آن احساس نوعی ابهام و تردید نیز به وی دست میدهد که در واقع از همان احساس رهایی ناشی شده است. چنین فردی تقلای خالق یک اثر را در اثرش میبیند و در نهایت درک میکند که هنر تا کجا میتواند پیش برود.
zeit.de