جالب اینکه بیشتر این نقدها بر محور امکانات رفاهی و محل برگزاری و چیزهایی از این قبیل میچرخد و دیگر تقریبا بحثهای کارکردی آن فراموش شدهاند؛ شاید به این علت تلخ که ما هنوز حتی در ابتداییترین مسائل این اتفاق بزرگ، ماندهایم و نتوانستهایم شرایطی را فراهم کنیم که این سفر درونشهری کوچک، به خاطرهای جذاب و بهیادماندنی تبدیل شود و معمولا هر که در این 10 روز سری به نمایشگاه میزند، با سردرد بازمیگردد.
این مطلب، سفرنامهای کوتاه از یک سفر فرهنگی به نمایشگاه کتاب 22 است. روز جمعه، یعنی همان روزی که در تاریخ نمایشگاههای کتاب بهعنوان پربازدیدکنندهترین روزثبت شد، من هم صبح زود راهی مصلای تهران شدم اما با وجود اینکه به خیال خود تدابیر لازم را برای آنکه با مشکل ترافیک و احیانا جای پارک روبهرو نشوم، رعایت کرده و ساعتی پیش از آغاز کار نمایشگاه به محل برگزاری آن (مصلی تهران) نزدیک شده بودم، وقتی از تونل بزرگراه رسالت با آرامش خاطر بیرون آمدم تازه متوجه خیال خام خود شدم، چرا که درست بعد از تونل تا سر خروجیای که از بزرگراه به سمت مصلی وجود داشت، ترافیک وحشتناکی دیده میشد که نشان میداد تنها من نبودهام که چنین تدابیری را رعایت کردهام و خیل انبوهی از مخاطبان نمایشگاه هم بهچنین تدابیری فکر کردهاند.
نکته جالب اینکه راننده ماشینی که پهلو به پهلوی ماشین من در حرکت بود با صدایی بلند از من پرسید که «چی شده؟ تصادفه؟». گفتم:«نه برای نمایشگاهه. » پرسید:«نمایشگاه چی؟» گفتم: «نمایشگاه کتاب.» انگار پوزخند میزد. در حالی که ماشین را به جلو راند گفت: «چقدر ما کتابخون داریم»!
ناامیدی من از اوضاع زمانی بود که سر خروجی از بزرگراه متوجه شدم ماموران راهنمایی و رانندگی لطف کرده و خروجی را بستهاند و ما بعد از مدتی ماندن در ترافیک تازه میفهمیدیم که باید مسیر دیگری جز سرراستترین و بهترین مسیر برای رفتن به مصلی را پیدا کنیم. پیدا کردن جای پارک بعد از مدتی از این کوچه به آن کوچه زدن و پس از اطلاع از تکمیل بودن ظرفیت همه پارکینگهای آن اطراف من را به این نتیجه رساند که ماشین خود را در جای نه چندان مناسبی به امان خدا رها کنم و راهی نمایشگاه شوم.
از درب مصلی که وارد میشدی، ماشینهایی برای انتقال بازدیدکنندگان به محل اصلی نمایشگاه اختصاص داده شده بود؛ این را از صف بسیار طولانیای که تشکیل شده بود تشخیص دادم، یک صف طویل انسانی که هر آدم واقعبینی را مجاب میکرد که خودش این مسیر نه چندان کوتاه را طی کند. در طول مسیر هم خبر چندانی از این ماشینها نبود، جز یک یا حداکثر دو تا ون که برای این منظور اختصاص داده شده بود؛ اگر تعدادشان بیشتر بود بگذارید به پای ما که چشممان به جمال آنها روشن نشد، اما به هر حال کلیت ماجرا نشان میداد که برگزارکنندگان نمایشگاه از این منظر فکر راحتی بازدیدکنندگان را کرده بودند؛ حالا حق انتخاب نوع راحتی با آنها بود؛ اینکه ساعتی را در صف بایستند یا اینکه راحتتر باشند و خودشان مسیر را طی کنند. من دومی را برگزیدم.
باتوجه به اینکه تازه ساعت10 شده بود و نمایشگاه آغاز به کار کرده بود، جمعیت بسیار زیادی آمده بودند؛ جمعیتی که لحظه به لحظه به تعداد آنها افزوده میشد و حضور این جمعیت در آن مکان که اساسا برای کاربری دیگری طراحی و ساخته شده نشان میداد چقدر مصلای تهران برای برگزاری نمایشگاه نامناسب و برعکس، محل دائمی نمایشگاهها، جای بهتری برای این منظور بوده است.
درست است که وسعت زیاد محل دائمی نمایشگاه و دور بودن برخی سالنها از یکدیگر، گاه دشواریهایی به همراه داشت اما همین وسعت باعث میشد جمعیت انبوهی که به نمایشگاه میآمدند، در سطح آن پخش شده و این ازدحام آزاردهنده، عملا وجود نداشت. از سوی دیگر مناسب بودن سالنها برای غرفهبندی و تردد در آنها از هر جهت کار بازدید را آسانتر میساخت؛ همچنین فضاهای سبز مجموعه نیز شرایطی را فراهم میآورد که هنگام خستگی، سایهبانی برای استراحت وجود داشته باشد، نه اینکه مردم زیر تابش مستقیم آفتاب ظهر بنشینند یا در گوشه و کنار مصلی دیواری پیدا کنند تا زیر سایهاش خستگی درکنند.
در محوطه مصلی بخشی را برای سرگرمی و بازی بچههای کوچک در نظر گرفته بودند که در نوع خود جالب توجه بود و سرگرمیهای متنوعی نیز برای کودکان در آنجا در نظر گرفته شده بود. در محوطه همچنین صدای بلندگوی سراسری نمایشگاه که به تبلیغ برخی کتابها مشغول است، شنیده میشود، اما اینکه کارکرد موثر تبلیغاتی آن چقدر است نمیتوان سطح چندان بالایی برای آن در نظر گرفت، چرا که بشخصه هیچگاه در نمایشگاه، هنگام عبور و مرور و حتی زمانی که یکجا ایستادهام به این صدایی که از بلندگو شنیده میشود، توجه چندانی نداشتهام؛ نمیدانم، شاید دیگران جور دیگری باشند.
شبستان مصلی محل برقراری غرفههای ناشران داخلی و هدف اصلی من در بازدید از نمایشگاه بود؛ شبستانی که هرچند سعی شد به طور منظمی به ترتیب الفبا براساس نام ناشران غرفهبندی شود، اما نه شبستان فضایی است که امکان این مسئله به طور کامل در آن وجود داشته باشد و نه اینکه این ترتیب الفبایی درهمه موارد به درستی رعایت شده است. از در شبستان که در جنوب آن واقع است وارد میشوم. مثل هر سال شبستان به راهروهایی موازی هم در امتداد خط جنوب به شمال تقسیم شده است.
کوچک و بزرگی غرفهها بسته به اعتبار و بضاعت مالی ناشران است که در همان نگاه نخست از سر و وضع هر غرفه پیداست. آن ناشرانی هم که شناخته شدهتر هستند و مخاطبان بیشتری دارند، اغلب در ضلع شمالی شبستان غرفههای بزرگ را به خود اختصاص دادهاند. شلوغی سالن از همان ابتدای ورود پیداست. هرچند در ابتدای کار هنوز میتوان در راهروها به راحتی حرکت کرد اما هر چه زمان میگذرد به دلیل افزوده شدن به تعداد بازدیدکنندگان این حرکت دشوارتر میشود. ازدحام جلوی غرفهها هم به شکل روشنی بسته به اعتبار نام ناشر و جذابیت کتابهایی است که طالبان بیشتری دارند.
اما در این روز جمعه، تقریبا در جلوی غرفههای اکثریت قریب به اتفاق ناشران که آثارشان شوقی را برای تماشا و خرید برمیانگیزد، به قدری جمعیت وجود دارد که نمیتوان خود کتابها را دید مگر اینکه خود را به ازدحام جمعیت بسپاری و کسی را کنار بزنی تا راهی باز شود برای رسیدن به جلوی پیشخوان غرفهها و آن چند ناشر معتبر و اصلی که بهسختی همین امکان هم به وجود میآید و فروشندگان پرتعداد هم وقتی برای سرخاراندن پیدا نمیکنند. در چنین شرایطی به این یقین میرسم که روز جمعه اصلا زمان مناسبی برای آمدن به نمایشگاه نیست چرا که ازدحام به قدری است که ترجیح میدهم بدون نزدیک شدن به غرفهها از کنارشان بگذرم؛ چه رسد به اینکه با دقت عنوان کتابها را از نظر بگذرانم یا برخی کتابها را تورقی کنم که آیا باب طبع هست یا نه.
اوضاع و احوال حکایت از آن دارد که ناشران بخش خصوصی به ویژه آنها که اسم و رسمی دارند، بیشتر مورد اقبال عمومی واقع میشوند. این مسئله بنا به اعتبار آثاری که منتشر کردهاند نیز به روشنی پیداست؛ به ویژه آنکه کارنامه اغلب ناشران دولتی به دلیل سیاستگذاریهای خاص هر یک، نزدیکی چندانی با خواست و سلیقه اغلب کتاب دوستان ندارد و آن ناشر بخش خصوصی که کار را با دقت و گزینش به دست کاردان سپرده، مخاطب خود را بهتر و گستردهتر یافته است؛ خاصه آنها که با برنامه کار کردهاند، چه در طول سال و تولیداتی که به بازار دادهاند و چه در حضور نمایشگاهی خود. برخی از این ناشران به دلیل کتابهای خوبی که به شکلی تخصصی در حوزههایی مشخص منتشر کردهاند، نام و اعتباری دارند و برخی هم به دلیل مجموعه تولیدات خود که مخاطبانی از حوزههای گوناگون را جذب کردهاند.
سرک کشیدن به غرفههای مختلف نشان از این واقعیت دارد که در میان بازدیدکنندگان کتاب آنهایی با آسودگی خاطر خرید میکنند که از بنهای رایگان و امکان تخفیف برخوردارند. بنابراین سوای آنها که از بضاعت مالی خوبی برخوردارند، آن دانشجو یا علاقهمندی که بنیه چندانی برای خرید ندارد، مجبور است زیر نگاههای سنگین غرفهدار و ماموران مخفیشان مدام کتابها را سبک سنگین کند تا دستودلش به خرید کتاب برود. برخی بر این عقیدهاند که بهای کتاب در کشور ما در مقایسه با کشورهای دیگر بسیار کمتر است، با این حال چگونه است؛ که قیمت کتابها تا این اندازه گران به نظر میرسد؟ آیا به خاطر این حقیقت نیست که ما هیچگاه قیمت کتاب را با توان و قدرت خرید مخاطبانش نسجنیدهایم؟
وقتی قیمت 2جلد کتاب (80سال داستاننویسی در ایران) بالای 20هزار تومان است و در فاصله تجدید چاپ آن چیزی حدود 35تا40درصد افزایش قیمت داشته است، غرفهدار در پاسخ سؤال من راجع به بالا رفتن قیمت کتاب به بالا رفتن قیمت کاغذ استناد میکند و آن وقت در ذهن من این سؤال به وجود میآید که آیا تورم به حدی بوده که قیمت کاغذ در یکیدو سال گذشته نزدیک به 2 برابر شود؟ بهراستی چه کسی در این میان راست میگوید؟ وقتی پایه حقوق کارمندی یا کارگری چیزی در حدود روزانه 8تا 9هزار تومان تعیین شده، آیا میتوان مثل برخی از کارشناسان امور فرهنگی از سرشکمسیری بگوییم که مردم در سبد کالاهای ضروری خانواده جایی برای کتاب خریدن درنظر نگرفتهاند؟ این یعنی یک کارمند یا کارگر چیزی بیشتر از 2 روز از حقوق خود را صرف خرید یک کتاب دو جلدی کند. با این اوصاف آیا باز هم کتاب گران به نظر نمیرسد؟
در میان خریداران کتاب در نمایشگاه آدمهایی از طیفهای مختلف میتوان دید؛ بچههایی که به همراه خانواده برای خرید کتاب کودک آمدهاند، دانشآموزان که به دنبال خرید کتابهای کمکدرسی هستند؛ دانشجویانی که سراغ کتابهای دانشگاهی را میگیرند؛ کارمندان کتابخانههای ادارات و نهادهای مختلف که برای افزودن عناوین تازه به کتابخانههایشان مثل هر سال راهی نمایشگاه شدهاند؛ جویندگان کتابهای غیرفارسی به زبانهای دیگر و دوستداران عمومی کتابهای ناشران داخلی، از طالبان کتاب طالعبینی یا روانشناسی خانواده گرفته تا آنها که به حوزههای تاریخی، فلسفی و هنری علاقهمند هستند.
اما در این میان آنچه برای من تازگی داشت و امیدوارکننده بود رویکرد تازه و استقبال قابلتوجهی بود که از ادبیات داستانی معاصر- بهویژه نویسندگان جوان نسلهای اخیر- به عمل آمده بود. غرفههای شلوغ برخی ناشرانی که در این زمینه بسیار فعال بودهاند نویدبخش روزهای خوبی برای ادبیات داستانی معاصر میداد. وقتی کتاب خریدار داشته باشد، خودبهخود ناشران بیشتری به سرمایهگذاری روی جوانها علاقهمند میشوند و به تناسب آن نویسندهها نیز تشویق شده و رشد میکنند.
سرانجام اینکه نمایشگاه کتاب امسال با وجود تمام شور و اشتیاقی که پیش از رفتن به آن، در من وجود داشت، تجربه تلخی برای من شد؛ نه به دلیل ترافیک یا شلوغی نمایشگاه، نه به دلیل ازدحام جلوی غرفهها که مجال دیدن درست کتابها را نمیداد، نه به دلیل اینکه با اختصاص یک میلیون ریال (ببخشید100هزارتومان؛ چرا که سالهاست قیمت کتاب را دیگر به ریال نمینویسند!) برای خرید کتاب نتوانستم لااقل به لحاظ کمی چندان به تعداد کتابهای کتابخانه شخصیام بیفزایم، نه حتی عناوین کتابهای تازه که در میان آنها کاری که آدم را سر شوق بیاورد وجود نداشت و نه؛ تجربه خوبی نبود به خاطر آشنایی با یک جوان عشق کتاب که از شهرستانی نهچندان نزدیک بهتنهایی برای بازدید از نمایشگاه آمده بود. شب پیش را در راه آمدن بود و جمعه شب نیز بازمیگشت؛ یک مخاطب واقعی که به نمایشگاه کتاب آمده بود؛ به عنوان جایی که کتابها را در آن یکجا نمایش میدهند؛ کتابهایی که بسیاری از آنها را دوست میداشت داشته باشد، اما نداشت و تماشای کتابها و نفسکشیدن در این فضا به قول خودش برای او کفایت میکرد.
منهای هزینه برگشت و صرفنظر از هزینه ناهار ظهر که آن را هم برای خرید کتاب گذاشته بود، تمام بضاعت او به خرید یک دوره هزارویک شب رسیده بود؛ نه آن هزارویکشبی که ناشر با بیسلیقگی و بههم ریختن ساختار و ترتیب قصه به خیال خود کار مهمی کرده بود؛ کار مهمی که البته با اضافهکردن بیدلیل به جلدهای کتاب در ترجمه جدیدش، تنها رقم پشت جلد دوره آن را بیش از 100هزار تومان کرده بود، بلکه همان هزارویکشب آشنا با ترجمه قدیمی و بسیار خوش که حالوهوای خود هزارویکشب را داشت، در قطع پالتویی که میشد راحت به دست گرفت و هر جا با آن خلوت کرد؛ حتی در اتوبوس بینشهری هنگامی که مسافران دیگر خوابیدهاند و تو در نور کم مشغول خواندن قصه پریان هزارویکشب هستی.