سه‌شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۸ - ۰۶:۴۰
۰ نفر

حمیدرضا امیدی‌سرور: «کلبه» نخستین ساخته جواد افشار در گونه‌ای جای می‌گیرد که پر بیراه نیست اگر آن را کشف تازه سینمای ایران در حوزه ژانرها به حساب بیاوریم

گونه‌ای که پس از سال‌ها بی‌توجهی یا کم‌توجهی به آن می‌رود که جایی برای خود در این سینما باز کند و با شکل‌دادن به سنت تازه‌ای در سلیقه مخاطبان، تماشاگر خاص خود را نیز داشته باشد، آن‌گونه که از این پس در تولیدات سینمای ایران سهمی نیز به گونه وحشت اختصاص پیدا کند. با این اوصاف قرارگرفتن یک فیلم در گونه وحشت خواه‌ناخواه سوای میزان ارزش‌های سینمایی این فیلم، جلب توجه کرده و آن را به اثری در خور بررسی بدل می‌سازد.

ژانر وحشت در سینمای ایران نیز همانند اکثریت قریب به اتفاق ژانرها به طور مشخص با عنایت به نمونه‌های فرنگی اینگونه شکل گرفته است و با توجه به سابقه محدود و اندکی که دارد، فاقد آن زمینه و بستری است که حرکت یا بالندگی در آن به تبیین شاخصه‌های خاص سینمای ایران در این ژانر بینجامد. قدمت این‌گونه چنان اندک است که می‌توان به یقین گفت که هنوز در ابتدای راه هستیم و زمان می‌برد تا به جایی برسیم که در ژانر وحشت نیز سینمای ایران برای خود داشته‌هایی بیندوزد؛ بنابراین دور از انتظار نیست که در کنار اندک‌نمونه‌هایی که می‌توان آنها را یک تجربه در خور اعتنا به عنوان ترسناک ایرانی(!) محسوب کرد، گرایش غالب، به الگوبرداری و تاثیرپذیری تمام و کمال از سینمای وحشت دیگر کشورها معطوف شود.

به ویژه بدنه سینما که همواره ترجیح می‌دهد مسیرهای از پیش‌آزموده‌شده را دنبال کند تا اینکه به جست‌وجوی مایه‌هایی برود که به فرض استفاده از قواعد ژانر به فضایی کاملا ایرانی و مبتنی ‌بر فرهنگ، باورها و مناسبات اینجایی بپردازد. به این ترتیب اشاره به این امر بدیهی لازم به نظر می‌رسد که صرف وقوع اتفاقات فیلم در ایران و شخصیت‌هایی که به زبان فارسی صحبت می‌کنند یا نام‌های ایرانی دارند نمی‌توان فیلمی را ایرانی فرض کرد. به این ترتیب با توجه به اوضاع و احوال حاکم بر سینمای ایران و تجربه طولانی فیلمسازی در ایران هیچ بعید نیست که خیلی زود به برخورداری از فیلمفارسی ترسناک هم مفتخر شویم.

آنچه در نگاه نخست پیداست، اینکه اولین ساخته جواد افشار به نیت جذب مخاطب به سراغ اینگونه تازه در سینمای ایران رفته است که با توجه به گونه‌های بهتری که برای جذب مخاطب و تثبیت موقعیت حرفه‌ای یک فیلمساز در ابتدای کارش وجود دارد فی‌نفسه در خور تقدیر به حساب می‌آید. پیش از تماشای فیلم نیز همه‌چیز از نام فیلم گرفته تا طراحی پوستر، پلاکارد و عکس‌های درون ویترین سینما به مخاطب، این آگاهی را می‌دهد که به تماشای چگونه فیلمی خواهد رفت. تا اینجای کار همه‌چیز خوب پیش می‌رود اما مشکل مخاطبی که قدری حرفه‌ای‌تر به سینما نگاه می‌کند از زمانی آغاز می‌شود که قصه فیلم شروع به حرکت می‌کند.

حتی تیتراژ فیلم نیز اگرچه ایده چندان تازه‌ای در گونه وحشت ندارد، در نوع خود اجرای قابل قبولی دارد و در همراهی موسیقی مناسبی که روی آن گذاشته شده مدخل خوبی برای فیلمی در این‌گونه به حساب می‌آید و باز حتی فصل افتتاحیه فیلم که نمایش رویای یکی از شخصیت‌های فیلم است نیز در نوع خود قابل قبول می‌نماید و اگرچه در ادامه، خط‌و‌ربط درستی با فیلم پیدا نمی‌کند، اما زمانی که قصه فیلم آغاز می‌شود و 4جوان فیلم (2 دختر و 2پسر دانشجو) راهی سفری تحقیقاتی به مرده‌شوی‌خانه‌ای در دل جنگل می‌شوند، همه‌چیز لو می‌رود و به جای آنکه تماشاگر به طوری غیرمنتظره شخصیت‌ها را در دل ماجرایی ترسناک بیابد، از همان آغاز مشخص می‌شود که با چه نوع اتفاقاتی در این فیلم روبه‌رو هستیم؛ چراکه اگر‌چه در این‌گونه تازه قابل پیش‌بینی است که فیلمسازان سراغ مایه‌هایی بروند که ریشه اصلی‌شان در سینمای دیگری است، اما نه تا این حد که یکی از مستعمل‌ترین الگوها را که بارها و بارها در فیلم‌های درجه‌2 خارجی مورد استفاده قرار گرفته، به طور کامل رونویسی کرده و صرفا به تغییراتی چند، متناسب با سینمای ایران و البته محیط‌ و شخصیت‌های ایرانی بسنده کنند.

مهم‌ترین مشکل کلبه آن است که به سراغ یکی از تکراری‌ترین و در عین حال پیش‌پاافتاده‌ترین دستمایه‌های این‌گونه سینمایی رفته است؛ سفر جوانانی به دل جنگل که به حوادثی ترسناک و گاه خونین انجامیده است و بسته به میزان خشونت یا تخیل فیلم به رویارویی آنها با بیماران روانی، آدم‌کش‌ها و یا حتی آدمخواران ختم شده است. به این ترتیب از زمانی که شخصیت‌های فیلم قدم به درون جنگل می‌گذارند تماشاگر مدام در انتظار این است که اتفاقی وحشتناک برای آنها بیفتد و این انتظار از پیش مشخص باعث می‌شود که تمهید غیرمنتظره‌بودن اتفاقات که در سینمای وحشت، یک تمهید موثر به حساب می‌آید، کارکرد چندانی در این فیلم نداشته باشد.

در اکثریت قریب به اتفاق فیلم‌هایی که براساس این الگوی داستانی ساخته می‌شوند، بیش از آنکه منطق داستانی اهمیت داشته باشد، کیفیت اجرای صحنه‌های ترسناک و میزان تاثیرگذاری آنهاست که اهمیت دارد؛ در واقع تماشاگر هم به جای آنکه انتظار داستانی با خط‌و‌ربط را داشته باشد، بیشتر خط کلی قصه را دنبال می‌کند و این موقعیت‌های ترسناک است که مخاطب را با خود همراه می‌کند. برای نمونه در بسیاری از این فیلم‌ها حضور آن آدمکش‌ها یا موجودات عجیب‌الخلقه‌ای که در جنگل جمع شده‌اند توجیه منطقی خاصی ندارد، تماشاگر این دست فیلم‌ها هم که صرفا برای سرگرم‌شدن و ترسیدن به سینما آمده، اهمیتی به چند و چون این ماجرا نمی‌دهد.

سازندگان کلبه نیز در مجموع جهاتی که در برداشت و الگوبرداری خود صورت داده‌اند، به همین شیوه عمل کرده‌اند. صرف‌نظر از وجود قبرستانی چنین پرت‌افتاده در دل جنگل و حتی به فرض قبول آن، معلوم نیست، که فی‌المثل چرا دانشجویان جوان که برای تحقیق درسی در زمینه مشاغل، مرده‌شویی را انتخاب کرده‌اند، به جای اینکه خیلی راحت راهی بهشت زهرا شده و سری به غسالخانه‌های آنجا بزنند، راهی دشوار را انتخاب کرده و راهی آن قبرستان مخوف در دل‌ جنگل می‌شوند؛

مشکلی که خیلی راحت با تغییر نیت این چهار نفر حل می‌شد؛ اینکه برای یک سفر تفریحی به دل جنگل بروند و به همان دلیل تمام‌کردن بنزین کنار گورستان گیر بیفتند و اتفاقا این تمهید بسیار موفق‌تر هم عمل می‌کرد چرا که خیلی راحت امکان کارکردن روی شخصیت مرده‌شوی وجود داشت و ابهام‌دادن به آن می‌توانست اتمسفر فیلم را پررمزوراز هم بسازد. اما ما هم همانند اغلب تماشاگران این فیلم‌ها از خط‌و‌ربط داستانی صرف‌نظر کرده، دنبال‌کردن روابط علی و معلولی را کنار گذاشته و صرفا به همین بسنده می‌کنیم که آیا کلبه به عنوان فیلمی سرگرم‌کننده در ژانر وحشت‌، می‌تواند همچون اسلافش یعنی همان فیلم‌های درجه 2 یا به اعتباری رده B تماشاگر عام را روی صندلی میخکوب کند. اما نکته آنجاست که با فروکاهش انتظارات خود تا این حدواندازه نیز کلبه نمی‌تواند آنها را برآورده کند.

مشکل فیلم نیز آشکار است و آن چیزی نیست جز عدم بضاعت در تدارک و اجرای صحنه‌هایی دلهره‌آور و ترسناک که لازمه این‌گونه فیلم‌هاست؛ یعنی همان چیزی که در نمونه خارجی این فیلم‌ها به شکل انبوهی با‌ آنها روبه‌رو می‌شویم و به دلیل سطح سلیقه و تلقی پایین سازندگان این فیلم‌ها به جای خلق اتمسفری که به شکلی مداوم و عمیق‌ ترس را به جان مخاطب بریزد- آن‌گونه که حتی طبیعی‌ترین لحظه‌ها یا کنش‌ها شکلی هراس‌آور به خود بگیرد- تنها به برانگیختن احساسات و عواطف مخاطب در شکلی سطحی بسنده کرده و ترس آنی را خلق می‌کنند که ریشه در نمایش خشونت و خون‌ریزی دارد و در واقع به همین دلیل است که سازندگان این فیلم‌ها مجبور هستند برای توفیق فیلم خود در ارتباط با مخاطب، انبوهی از این صحنه‌ها را در فیلم خود بجا و نابجا به نمایش بگذارند.

اما مشکل اینجاست که کلبه نه این است  و نه آن؛ نه از عهده خلق اتمسفری هراس‌آور و ترسناک برمی‌آید و نه اینکه سازنده فیلم از عهده طراحی و اجرای صحنه‌های دلهره‌‌آور و ترسناک از نوع آنی‌اش برمی‌آید؛ بنابراین مجبور است جنازه‌ای را مدام از این‌طرف به آن‌طرف هل داده و رو به دوربین بگیرد تا احیانا مخاطبی را که همچون شخصیت‌های فیلم از مرده می‌ترسد، بترساند! با این اوصاف کل صحنه‌های به‌اصطلاح ترسناک فیلم محدود می‌شود به چند شوخی غیرمنتظره شخصیت‌ها برای ترساندن یکدیگر، 2 صحنه تصادف (یکی با سگ و یکی با درخت) که از قضا هردوی آنها در حد فیلم، اجرای کم‌وبیش قابل قبولی دارند اما ترسناک نیستند!

و یا صحنه حمله سگ‌ها به ماشین و جیغ و داد دخترها که خیلی سریع برگزار می‌شود، در حالی که جا داشت روی آن بیشتر کار شود و جالب اینکه  با آن همه جیغ‌وداددخترها معلوم نیست چرا دوستانشان به جای رفتن به سراغ آنها می‌ایستند تا آنها از دست سگ‌ها فرار کرده و پیش‌شان بیایند و در نهایت هم صحنه‌های مربوط به جابه‌جا شدن جنازه که بار اصلی فیلم را به دوش می‌کشند اما فیلمساز تمرکز خوبی روی آنها نمی‌کند و نمی‌تواند لحظه‌های جذاب و پرکششی را براساس آن طراحی کند و فقط شخصیت‌های فیلم دادو‌بیداد کرده و از این‌طرف به آن طرف می‌دوند. لحظه درگیری با قاتل هم در نوع خود نقطه اوج چنین فیلم‌هایی است که کم‌و بیش در حد کشتی‌گرفتن آدم‌ها با هم برگزار می‌شود و آنجا هم که قرار است تبر فیلم به جای دست به دست شدن بین شخصیت‌ها بدون کاربرد خاصی،‌ عملی را انجام دهد حاج مهدی سر می‌رسد و با گرفتن دست یکی از این دانشجویان مانع از خون‌ریزی شده و همه چیز را ختم به خیر می‌کند.

با این اوصاف می‌بینیم همه آن ظرفیت‌هایی که این قصه تکراری و کلیشه‌ای فی‌نفسه از آن برخوردار بوده و می‌توانست به عنوان کمک‌حال فیلمساز برای ساخت فیلمی لااقل جذاب برای مخاطب عام به کارگرفته شود، همه مفت و مسلم هدر می‌رود؛ در حالی که اگر سازندگان فیلم یکی از همین نوع فیلم‌ها را به‌دقت تماشا می‌کردند، می‌دیدند که به جای صحیح و سلامت روانه کردن شخصیت‌هایی که قرار است دوبه‌دو راهی خانه بخت بشوند،با افزودن ملات اکشن و زدوخورد به فیلم، حداقل همین انتظارات اندک را برآورده کنند. آن وقت  مجبور نبودند زمان عمده فیلم را که می‌شد خرج لحظه دلهره‌آور و ترسناک ساخت صرف شوخی‌های دم‌دستی بین شخصیت‌های فیلم کرده یا به بوق زدن کنار مینی‌بوس‌هایی که از استادیوم برمی‌گردند، اختصاص دهند.

سرانجام اینکه برای ترساندن تماشاگر در هر موقعیتی باید او را به باور رساند؛ باور لحظه‌های خطیری که شخصیت‌ها در آن قرار دارند و اتفاقات خوف‌انگیزی که در این موقعیت‌ها بر آنها حادث می‌شود. وقتی به نظر نمی‌رسد خود شخصیت‌ها که به‌اصطلاح در دل صحنه حضور دارند، این ترس را باور کرده‌اند و از آن برخود می‌لرزند و واکنش‌هایی پذیرفتنی براساس آن از خود  بروز می‌دهند، چگونه می‌توان انتظار داشت که بتوان تماشاگر را ترساند؟ متاسفانه در خنثی شدن تمهیدات اندکی که در کلبه برای ترساندن تماشاگر وجود دارد، بازیگران آن هم بدون نقش نیستند. صرف‌نظر از کامبیز دیرباز که تمام سعی خود را در این‌باره می‌کند و تا اندازه‌ای نیز موفق می‌نماید و جمشید‌هاشم‌پور که اصولا نقشی را برعهده دارد که قابلیت‌هایش آگاهانه یا ناخودآگاه نادیده گرفته شده، دیگر بازیگران فیلم به دلیل عدم توانایی یا کم‌تجربگی به فیلم لطمه می‌زنند تا همین اندوخته‌های اندکش نیز جلوه‌ای قابل قبول نداشته باشد.

به نظر می‌رسد که اگرچه سازنده فیلم و نویسنده فیلمنامه آن برای کار خود از نمونه‌های مشابه خارجی الگوبرداری کرده‌اند اما هرآنجا که خود دست به کار شده‌اند و تغییراتی در کلیشه‌های موجود در این دست فیلم‌ها به وجود آورد‌ه‌اند، به جای آنکه تاثیری  مثبت و احیانا سازنده داشته باشد، تاثیری معکوس داشته و فیلم را از همان حد و اندازه کلیشه‌ای اما تاثیرگذار دور کرده است. برای نمونه در پایان این فیلم برخلاف سنت معمول این فیلم‌ها که سکانس فینال لحظه اوج فیلم نیز هست، وقتی قهرمان فیلم، پیروز از میدان خارج می‌شود، بدون هیچ اضافاتی فیلم به پایان می‌رسد تا تماشاگر پس از برخورد با انبوهی از لحظه‌های ترس‌آور تحت تاثیر سکانس پایانی که به پیروزی خیر بر شر می‌انجامد با آرامش و اطمینان خاطر از سالن خارج شود و تماشاگر متاثر از این احساس به لحاظ ذهنی همچنان درگیر گره‌های داستانی فیلم که خط‌وربط اتفاقات  به بازگشایی آنها می‌انجامد باشد و
در واقع این مسئله با تجزیه و تحلیل اتفاقات  در ذهن مخاطب محقق می‌شود و همین نکته است که باعث می‌شود مخاطب پس از تماشای فیلم همچنان با آن درگیر باشد.

اما سازندگان  این فیلم ترجیح می‌دهند خودشان چنین وظیفه‌ای را برعهده بگیرند و در پایان فیلم هنگامی که قاتل دستگیر شده است، کم‌وکیف ماجرا را از زبان او و به صورت
فلاش بک‌ تعریف کنند اما جالب اینکه این تمهید که قرار است به گره‌گشایی ماجرا بپردازد، خود به ابهام بیشتر آن دامن می‌زند؛ برای نمونه‌ نشان می‌دهد که این قتل به شکلی غیرعمد در اثر یک کشمکش به وجود آمده اما علت کشمکش مشخص نیست؛ انگار صرفا کشمکشی صورت می‌گیرد  تا قتلی واقع شود؛  یا زمانی یکی از دانشجویان با در باز مرده‌شوی خانه روبه‌رو می‌شود در حالی که چند لحظه قبل در قفل بوده و همین نکته تا اندازه‌ای ایجاد دلهره می‌کند.

در پایان از زبان قاتل با فلاش‌بکی دیگر نشان داده می‌شود که قفل در توسط او با کلید باز می‌شود، در حالی که قاعدتا این کلید باید دست مرده‌شوی باشد، نه در دست او! بگذریم! چنین مشکلاتی امری متداول در سینمای تجاری ایران به حساب می‌آید اما این مسئله وقتی توی ذوق می‌زند که فیلمساز بدون هیچ الزام و ضرورتی خود به بروز چنین مشکلاتی در فیلم خود دامن می‌زند. اما با تمام این حرف‌ها شاید ذکر این نکته خالی از لطف نباشد که جواد افشار اگرچه فیلم چندان درخورتوجهی را به عنوان کار نخست خود عرضه نکرده اما با این حال برخلاف سنت معمول سینمای ایران که از هر فیلم و گونه‌ای اغلب نسخه فیلمفارسی‌اش را عرضه می‌کند می‌توان این حسن را برای فیلم او در نظر گرفت که لااقل فیلمفارسی نیست.

کد خبر 82208

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز