و از این طریق زمینه را برای شکلگیری شیوههای نوین اندیشیدن درباره فرهنگ مدرن فراهم میآورد. دیدگاه لیوتار در ارتباط با فروپاشی «فراروایتها» و سربرآوردن «خُرد روایتها» از او نظریهپردازی میسازد که باورهایش راهگشای شکلگیری نظریهها و دیدگاههایی گوناگون در زمینههای متفاوت بوده است. به نظر لیوتار، شرایط پستمدرن- که به تعبیر وی مدرنیته به اضافه بحرانهایش را در بر میگیرد- به زوال کلانروایتها انجامیده و از این پس شاهد موقعیتهایی بر مبنای روایتهای خُرد خواهیم بود.
لیوتار، فیلسوف و نظریهپرداز فرانسوی یکی از اندیشمندانی است که نقش بسزایی در گسترش و باروری هرچه بیشتر مکتب فکری پسامدرنیسم در حوزههای تاریخ، علم و سیاست داشته است. او در کتاب خود با عنوان «شرایط پسامدرن: گزارشی از دانش» از پسامدرنیسم با عنوان شکاندیشی کلان نسبت به فراروایتها یاد میکند.
این فراروایتها در نگاه او باورهایی انتزاعی به شمار میروند که نقش بسزایی در توضیح و تفسیر تجربیات تاریخی و علمی ایفا میکنند، تا بدان پایه که به داستانهای تاریخی و علم مطلقیت میبخشند و آنها را جهانشمول میسازند. در باور لیوتار کلانروایت به مثابه چارچوبی است که دیگر روایتهای فرهنگی معنا و مشروعیت خود را از آن به دست میآورند و در دامان آن به حیات خود در دورههای گوناگون ادامه میدهند.
گذشته از این هر کلانروایت اصول منحصر به خود را در دل خویش پایهریزی و مسلک متفاوتی را ترویج میکند. برای نمونه در مکتب مارکسیسم گزاره مورد بحث، طبقه کارگر و هدف اصلی، اجتماعیسازی ابزار تولید به شمار میرود، در حالی که در مکتب سرمایهداری گزاره اساسی، طبقه کارآفرین و هدف، جذب هرچه بیشتر ثروت است.
علاوه بر این لیوتار بیان میدارد که روایتهای سنتی دارای گونهای برونزباننگری روایتی منحصر به خود هستند که زمینه انتقال آنها را فراهم میکند. به بیان دیگر، به محض اینکه فردی خود را مخاطب یک کلانروایت قرار میدهد همزمان به انتقالدهنده آن نیز تبدیل میشود. برای مثال دانشجویی که در دانشگاه با یکی از کلانروایت های علمی روبهرو میشود بهعنوان یکی از افراد اجتماع این روایت را به دیگر اعضای جامعه در طول فرایند تعامل منتقل میکند.
لیوتار این فرایند کنش و اندرکنش را عامل اصلی تداوم این کلانروایت ها در دورههای مختلف میداند و بر پایه همین باور است که از 2فراروایت بهعنوان بااهمیتترین فراروایتهای دنیای مدرن که به دانش مشروعیت میبخشند یاد میکند.
نخستین فراروایت، روایت رهاسازی است که در آن گزاره، انسانیت و هدف، رهاسازی به واسطه دانش علمی است. این فراروایت به شرح روزگار دگرگونیهای بنیادین میپردازد که در پی ایجاد ملتهای مستقل و تاکید بر امور همگانی -بهویژه تحصیل- شکل گرفته است. دومین فراروایت، روایت نگرورزانه محسوب میشود که با ظهور دانشگاههای مدرن و امروزی سر بر آورده و یکسره بر رویکرد علم برای علم تاکید میورزد. در این فراروایت گزاره، روحنگرورزانه و هدف، خلق سامانهای علمی و خللناپذیر است؛ اما با پیشرفت فناوری و ظهور جوامع فراصنعتی و در پی آن ترویج سرمایهداری، این سرمایه بود که در دانشگاهها نوع دانش و دریافتکنندگان آن را تعیین میکرد و این امر نهتنها بر شیوه انتقال دانش بلکه بر جایگاه آن در جهان نیز تاثیر گذاشت.
در چنین شرایطی این 2 فراروایت نیز رو به زوال گذاشتند. گذشته از این لیوتار دست به پیشبینی آینده میزند و بیان میدارد در دنیای آینده دانش به کالایی تبدیل میشود که بهآسانی قابل خرید و فروش است و هر دانشی که قابلیت این تغییر را نداشته باشد در نهایت مهجور میماند. علاوه بر این، لیوتار بیان میدارد در جهان آینده مبنای رقابت برای دستیابی به قدرت، فناوری و دانش روز به شمار میرود. قدرتمندترین ملتها که بیشترین منابع دانش را در اختیار دارند خود را به پیشرفتهترین فناوری روز و دانش جهان در حوزههای مختلف مجهز میکنند.
لیوتار معتقد است که با دگرگونی دانش از ساختار پیشین خود به ساختار فناورانه امروز و با تغییر ارزش آن از پدیدهای منفرد به پدیدهای یکسره وابسته به قدرت، رقابت جهانی از تلاش برای دستیابی به زمین، طلا و نفت و مشابه آن به تلاش برای رسیدن به پیشرفتهترین دانش روز بهعنوان سرچشمه اساسی قدرت تبدیل میشود. برپایه باورهای لیوتار، فیلسوف دیگری به نام جیانی واتیمو از پسامدرنیسم با عنوان عصر پایان تاریخ نام میبرد که به معنای ازهمپاشیدن پارههای بههمپیوسته تاریخ است. این دیدگاه در نهایت به ناممکنبودن ارائه تاریخی جهانشمول و یگانه که در تمامی فرهنگها و ادوار تاریخی و مکانها مشروعیت داشته باشد منتهی میشود. بر پایه دیدگاه زوال فراروایتها، تاریخی که در حال حاضر برای انسانها تعریف شده باورمندی خود را از دست میدهد و به برتری فرهنگ غربی که همواره چنگال تسلط خود را بر وقایع تاریخی روایتشده حفظ کرده است پایان میدهد.
به باور واتیمو گذر از فراروایتها و رسیدن به خُردروایتها در نهایت و عدمقطعیت روایتی یگانه و همگانی نیرویی است که ما را از دوره مدرن به دوره پسامدرن هدایت میکند. در این دیدگاه تمامی مولفههای سنتی فرهنگ غربی (مولفههای سیاسی، متافیزیکی و اجتماعی) زیر سؤال میرود و به جای آن بر اینجا و این زمان و بر فرایند بیوقفه حقیقتمندی آنچه همواره در حال وقوع است تاکید میشود. در نهایت نیز تاریخ تنها در چارچوب رویدادهای همزمان (امروزی) ورای تبارشناسی آنها معنا و مفهومی از آن خود مییابد. در حقیقت آنچه اهمیت دارد زمانی است که وقایع تاریخی در آن مطرح میشوند و مورد بررسی قرار میگیرند نه آنچه از پیش بهعنوان تاریخ برای ما روایت شده و همگان به آن باور دارند، چرا که راویان این وقایع تاریخی نیز خود در زمانی دیگر و در مکانی متفاوت به روایت تاریخ نشستهاند.
به باور فلاسفهای از این دست رسالت تاریخ برای دستیابی به روشنگری اجتماعی همواره ابتر خواهد بود؛ اما در این میان گروهی از فلاسفه چون یورگن هابرماس نیز به مخالفت با لیوتار پرداختند و بیان داشتند که تعریف ارائه شده از شرایط پسامدرن با عنوان شکاندیشی بزرگ نسبت به کلانروایتها و یا بدبینی جهانی که در نهایت به انکار هرگونه حقیقت تغییرناپذیر منجر میشود، خود کلانروایتی به شمار میرود که از دل همین شرایط پسامدرن برساخته شده است و پیکره نظریههای مابعد خود را زیر سؤال میبرد.
بر پایه آنچه در بالا بدان اشاره شد، میتوان گفت که به واسطه مقبولیت روزافزون نظریاتی از این دست، آینده تاریخ، علم و هرآنچه در پیوندی تنگاتنگ با زندگی انسان قرار دارد در کوچهپسکوچههای نسبیگرایی پسامدرنیسم دستخوش تغییر و دگرگونی میشود تا بدان پایه که زمینه پایان تاریخ و علم را رقم میزند و در نهایت آنها را به داستانهایی تبدیل میکند که تنها برای مشروعیتبخشیدن به حقیقتی تغییرناپذیر و ایستا برساخته شدهاند.
منابع:
Encyclopedia of Postmodernism. Taylor, Victor. Taylor and Francis, 2001.
John Francis Lyotard. Malpas, Simon. University of Minnesota Press, 1993