در این میان وقتی سیر پاسخ و تاملات مختلف اندیشمندان گوناگون را پیرامون یک پرسش خاص جستوجو میکنیم غیر از آشنایی با زوایای مختلف تفکر پیرامون آن موضوع
گاه با جلوههای بیتوجهمانده دیگری از موضوع روبهرو میشویم که در نوع خود یک کشف محسوب میشود و اینجاست که شورمندی تفکر در جان پژوهنده به مثابه کشفی علمی میبالد... و فریاد «این ابناء الملوک» سردادنهاست حکایت باقی آن.
نوشتار حاضر اما در پژوهندگی پاسخ یکی از این پرسشهاست؛ پدیدار چیست؟ و اینکه مفهوم پدیدار نزد افلاطون و کانت چگونه بوده است؟ نویسنده با توجه دادن به اینکه افلاطون نگاهی ثنویت انگار به ذات داشت و روی دیگر آن را پدیدار میدانست و این رویکرد با نگاه کانتی کاملا تحول میپذیرد نهایتا به این ادعا میپردازد که بنیانگذار واقعی پدیدارشناسی کانت است و نه هگل و هوسرل و همچنین نقش محوری فاعل شناسا در دسترسی به معرفت واقعی از دستامدهای دیگر این توجه کانتی محسوب میشود.
یکی از عناصر بنیادین فلسفه نقادی کانت، واژه «پدیدار» (Phenomenon) است. البته کانت نخستین اندیشمند غربی نبود که این واژه را بهکار میبرد. پدیدار اغلب نزد فیلسوفان پیشکانتی واژهای شناخته شده بود و بهنحوی متداول مورد استفاده قرار میگرفت. اما با کانت این واژه دستخوش استحاله مفهومی شد و معنایی کاملا متفاوت را افاده کرد.
واژه پدیدار در نظر فلاسفه پیشکانتی معنایی معادل با Appearance داشت. Appearance را میتوان به نمود یا ظهور ترجمه کرد که عمدتا ناظر به امور محسوس یا پسین است. از این منظر، هر امر محسوس یا داده تجربی شأن و جایگاه پدیدار یا نمود را داشت.
پس Appearance بهمعنای نمود حسی است که در برابر ذات معقول
(intelligible essence) قرار میگیرد. وقتی شیء، فینفسه و بهخودی خود در نظر گرفته شود نومن یا ذات معقول است و وقتی شیء، آنگونه که بر ما ظاهر و نمودار میشود در نظر گرفته شود فنومن یا پدیدار نامیده میشود.
این طرز تلقی که منجر به تشکیل یک گزاره یا زوج انفصالی «ذات / پدیدار» میشود ریشه در نگاه افلاطونی دارد. در نظر افلاطون، هر چیز یا ذات است یا پدیدار؛ یا نومن است یا فنومن. فنومن در نظر افلاطون معنایی معادل با آشکارگی یا ظهور دارد که در زبان انگلیسی از آن به Appearance و در زبان آلمانی از آن به Erscheinung تعبیر میشود.
افلاطون واژه فنومن را در برابر آیدوس (Eidos) بهمعنای دیدار مینهد. او با این تمایز، هستی را 2 شق میکند: موجودات عالم محسوس که آنها را فنومن یا پدیدار مینامد و اصل و منشأ این پدیدارها که از آنها به آیدوس، مثال یا ذات معقول تعبیر میکند و در عالمی فوقعالم محسوس تقرر دارند.
بنابراین میتوان گفت کل فلسفه کلاسیک غرب از افلاطون به بعد خود را در چارچوب ثنویت میان ظواهر محسوس و ذوات معقول بسط و توسعه داد. بر طبق این شیوه نگرش فنومن، شبح نومن یا ذات است و برای رسیدن به ذات باید از این شبح گذر کرد.
البته این طرز تلقی که به آشکارترین وجه ثنویت انفصالی ذات و پدیدار را نمایان میسازد متضمن تفسیری خاص از فاعل شناساست. وقتی اعتقاد بر این است که پدیدار، سایه و شبح ذات است و برای رسیدن به ذات باید به هر طریق ممکن از پدیدار عبور کرد، این خود تلویحا بر نقص بنیادین فاعل شناسا در دستیابی به ذات معقول اشیا دلالت دارد. سبب آن است که وقتی در تعریف پدیدار گفتیم پدیدار عبارت است از شیء آنگونه که بهواسطه ساختار ذهنی من بر من ظاهر میشود، پس هنگامی که پدیدار نزد ما حاضر است خود شیء آنگونه که فینفسه است را نزد خود نداریم بلکه شیء تغییریافته و دفرمه شده را در اختیار داریم. درواقع فاعل شناسا بهدلیل نقص بنیادینی که در ساختار ذهنی خود دارد قادر نیست به ذات و حقیقت شیء دست یابد.
ازاینرو ذات را دفرمه میکند و شبح و سایه آنرا نزد خود حاضر مینماید. درست مانند لحظهای که به چوب فرو رفته در داخل آب نگاه میکنیم و آنرا شکسته میبینیم؛ چوب درواقع شکسته نیست؛ این ضعف قوای بینایی ماست که چوب را بر ما شکسته ظاهر و پدیدار میکند. بر طبق نگرش افلاطونی، برای رسیدن به ذات اشیا باید به طریقی بر این نقص ساختاری در فاعل شناسا فائق آمد. ازاینرو افلاطون به ما میآموزد که پدیدار را رها کن تا ذات و حقیقت اشیا را بیابی.
تمایز انفصالی میان ذات و پدیدار تا زمان شکلگیری فلسفه نقادی کانت تفکر غالب غرب بود، اما با کانت فهم کاملا نوینی از واژه پدیدار نمایان گشت. اهمیت این استحاله در معنای پدیدار چنان گران و عظیم است که بهتنهایی کافی بود تا فلسفه اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده را در حوزهای کاملا جدید وارد سازد؛ حوزهای که فنومنولوژی یا پدیدارشناسی خوانده میشود و بهجرأت میتوان گفت مؤسس و بنیانگذار آن کانت بود، نه هگل یا هوسرل.
کانت فلسفه نقادی خود را با جدی گرفتن شبهات هیوم در حوزه معرفت آغاز کرد. او نیز همچون هیوم بر این باور شد که در شناخت، عناصری وجود دارد که از راه تجربه بهدست نیامده است، اما برخلاف هیوم بهجای انکار ارزش و اعتبار آنها، درصدد توجیهشان برآمد. ازاینرو، عناصر مقوم شناخت آدمی را به 2 عامل پسین و پیشین تقسیم نمود. عناصر پسین شناخت، دادههایی هستند که از راه تجربه بر فاعل شناسا عرضه میشوند و عناصر پیشین، مفاهیمی هستند که فاعل شناسا به دادههای تجربی میافزاید و از ترکیب این دو، شناخت را پدید میآورد.
بنابراین، یکی از اصول بنیادین فلسفه نقادی کانت این است که شناخت آدمی همواره پدیداری است؛ چراکه در شکلگیری معرفت، فاعل شناسا نقشی محوری را ایفا میکند و با افزودن صورتهای پیشین مکان و زمان و مفاهیم پیشین فاهمه به دادههای پسین تجربی، معرفت را تقوم میبخشد. وقتی مفاهیم پیشین که وابسته به فاعل شناساست یکی از 2 رکن مقوم شناخت را تشکیل داد، دیگر سخن گفتن از ذات و حقیقت اشیا کاملا بیمعناست. به بیانی دیگر، در پیشانی شناخت و معرفت بشری همواره مهر پدیداری بودن خورده است. کانت در کتاب «نقد عقل محض» وقتی از نومن و فنومن یا شیء فینفسه و پدیدار سخن میگوید درواقع به 2 قلمروی کاملا متمایز نظر دارد؛ جهان پدیداری جهانی است که قلمروی معرفت بشری را تشکیل میدهد و جهان معقول یا عالم اشیا فینفسه قلمروی ناشناختیهاست.
در نظر کانت شیء فینفسه ذات معقولی نیست که در پس جلوههای پدیداری قرار دارد و شاید بتوان با اتخاذ شیوه و طریقی دیگر به آن دست یافت. شیء فینفسه درواقع ترسیمکننده مرزهای معرفت بشری است. شیء فینفسه قلمرویی است که دانش بشری را هرگز به آن راهی نیست. شیء فینفسه عنصری است که تنها بهمثابه یک پیششرط استعلایی برای تبیین و توجیه معرفت آدمی پذیرفته شده است.
توضیحات بالا سرنخ بسیار مهمی را درباره مفهوم پدیدار در نظر کانت بهدست میدهد. کانت وقتی واژه پدیدار یا فنومن را به کار میبرد آنرا هرگز در برابر نومن یا ذات معقول قرار نمیدهد. در نظر کانت، واژه پدیدار بهمعنای Appearance (ظهور) نیست، بلکه بهمعنای Apparition است. تفاوت میان این دو بسیار عمیق است؛ وقتی واژه Appearance را به کار میبریم آنرا در مقابل ذات (Essence) قرار میدهیم و این دو واژه یک زوج انفصالی را تشکیل میدهند؛ یعنی هر چیز یا ذات است یا جلوه و ظهور ذات.
بهیقین هنگامی که کانت واژه پدیدار را به کار میبرد مقصودش جلوه و ظهور ذات نیست، چراکه شیء فینفسه برای او حوزه ناشناختههاست و تا همیشه به همین وصف باقی خواهد ماند. پس پدیدار در نظر او Appearance نیست، بلکه Apparition است. Apparition چیزی است که نمودار میشود از آن جهت که نمودار میشود، نه از آن جهت که ظهور و جلوه ذاتی است که در ورای آن قرار دارد. بر این اساس است که اصولا این سؤال که آیا پدیدار مطابق با واقع است یا خیر، برای کانت مطرح نیست. واقعیت برای کانت همان پدیدار است و بس و ورای آن چیزی نیست تا پدیدار با آن سنجیده شود.
کانت وقتی از پدیدار سخن میگوید بهجای متضایف کردن آن با ذات، به تبیین شروط پدیدار شدن میپردازد. این به آن معناست که کانت بهجای زوج انفصالی «ذات / ظهور ذات»، زوج اتصالی «پدیدار / شروط پدیدار شدن» را مطرح میکند. کانت باوری به این گزاره انفصالی ندارد که هر چیز یا ذات است یا ظهور و پدیدار ذات. او درعوض این گزاره اتصالی را بیان میکند که همه آنچه در قلمروی شناخت بر ما آشکار میشود پدیدار است و پدیدار شدن مستلزم شروط پیشینی است که از آنها به پیششرطهای شناخت یا پیششرطهای پدیدار شدن تعبیر میکند. اندیشمندان مغرب زمین از افلاطون تا کانت در چارچوب زوج انفصالی ذات / ظهور ذات میاندیشیدند.
این تمایز انفصالی حتی با آموزههای مسیحیت نیز سازگار افتاد؛ چراکه مسیحیت این جهان را جلوه و نمایی میدانست از حقیقت عالم که ورای جهان محسوس است و پس از گذر از حیات مادی به آن دست مییابیم. کانت نخستین متفکری است که زوج اتصالی پدیدار و شروط پدیدار شدن را جایگزین زوج انفصالی ذات و ظهور ذات کرد و با این جایگزینی درواقع پدیدارشناسی بهمعنای واقعی کلمه را پایهگذاری نمود.
این جایگزینی نگاهی کاملا متفاوت را نسبت به فاعل شناسا ارائه میدهد. در نگاه افلاطونی، فاعل به واسطه ضعف ساختار وجودیاش محکوم به شناخت پدیدارهاست و برای آنکه بتواند از پدیدارها عبور کرده و به شناخت ذات [یعنیمثل] دست یابد نیازمند کوششی جامع و روشی خاص [یعنیدیالکتیک]است.
اما مسئله درمورد زوج اتصالی پدیدار و شروط پدیدار شدن بهگونهای دیگر است؛ وقتی میگوییم هر پدیدار (Apparition) وابسته به شروط پدیدار شدن است و به آن ارجاع مییابد، درواقع این نکته بسیار مهم را بیان میکنیم که شروط پدیدار شدن بهعنوان پیششرطهای هرگونه شناخت و معرفت ممکن، متعلق به موجودی (فاعلشناسا) است که پدیدار بر او پدیدار میشود. بهبیانی دیگر، فاعل شناسا خود مقوم شناخت است، البته نه مقوم پدیدار (Apparition) بلکه مقوم شروط پدیدار شدن؛ یعنی مقوم شروطی که تحت آن شروط پدیدار بر فاعل شناسا پدیدار میشود. بدیهی است وقتی فاعل شناسا مقوم شروط پدیدار شدن است، مقوم خود پدیدارها نیز خواهد بود.
با این نگرش، دیگر ما تابع اشیا نیستیم بلکه اشیا از ما تبعیت میکنند. این یعنی ارتقای جایگاه فاعل شناسا و دادن نقش محوری به آن در شکلگیری معرفت. کانت بهجای آنکه فاعل شناسا را تابع اشیا و مقوم محدودیتهای ظهور ذات (Appearance) و مسئول توهمات و خطاهای حسی بداند، به آن نقشی محوری در تقوم هرگونه معرفت ممکن در چارچوب نظام پدیداری میدهد.