چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸ - ۱۱:۰۱
۰ نفر

مینا مولایی: و این پایان 6 روز انتظار است؛ 6 روز انتظار برای یک مصاحبه حضوری و حالا پشت دیوارهای بلند و خاکستری ساختمان شماره 5 ریاست جمهوری که به ساختمان میرحسین معروف شده، مقابل زهرا رهنورد نشسته‌ایم تا از گذشته بگوییم و به حال برسیم و آینده.

 حتی اگر این چندمین گفت و گوی بلند او در این مدت باشد و همان اول مصاحبه بپرسد: «این سوال‌ها را از خانم‌های دیگر کاندیداها هم پرسیده‌اید؟!» باز هم می‌توانیم، امیدوار باشیم حرف‌هایی را برای گفتن داشته باشد که تا به حال نگفته است؛ او می‌گوید و ما می‌نویسیم و این می‌شود روایت سال‌ها آشنایی و همراهی‌اش با میرحسین موسوی، کاندیدای امروز ریاست جمهوری.

روایت اول؛ تولد

برای شروع باید زمان را عقب ببریم؛ 58 سال پیش؛ دقیق‌تر که بخواهید می‌شود سال 1330؛ شما برای این روایت، تصویر بسازید:
پدر نظامی است، «صادق کاظمی» و استاد دانشگاه جنگ؛ مادر، شاعر است و دختر عموی نواب صفوی، نه ماه انتظار به پایان رسیده و پدر و مادر جوان در انتظار اولین فرزند خود شب را به صبح می‌رسانند؛ آفتاب که می‌زند دختر به دنیا آمده است؛ تقویم را نگاه کنید: بیست و هشتم مرداد ماه 1330 است!

نوزاد تازه به دنیا آمده، با اینکه هنگام گفتن اذان در گوش راستش، زهره نامیده می‌شود؛ اما سال‌های جوانی با نام هنری «زهرا رهنورد» معروف می‌شود تا همه امروز او را با همین نام بشناسند: «از وقتی حضرت زهرا (س) را عمیقا شناختم، به نام زهرا هم ارادت خاصی پیدا کردم، نام خانوادگی‌ام را هم بر اساس کلمه راه تعیین کردم؛ راه یعنی مقصدی هم هست.»
رهنورد، اولین فرزند خانواده است، بعد از او 5 فرزند دیگرهم به این جمع اضافه می‌شوند.

محل تولد؟! تهران – بروجرد؛ شنیده‌ها متفاوت است! رهنورد هم می‌گوید: «بنویسید تهران – بروجرد!» و بعد با کمی مکث ادامه می‌دهد: «بروجرد به دنیا آمدم، تهران شناسنامه گرفتم. پدر و مادرم خیلی زود به تهران آمدند و به جمع بزرگ خانواده‌ای که داشتیم پیوستند. سال‌های اول، کوچه حمام وزیر بودیم، شاه آباد سابق! با همه اقوام نزدیکمان؛ بعد هم اسباب کشیدیم به ظهیر‌الاسلام.»

این را که می‌گوید، ما هم با او و خانواده‌اش همراه می‌شویم، اسباب می‌کشیم از شاه آباد به ظهیرالاسلام: خانه، این بار بزرگ‌تر است، با دیوارهای آجری و پنجره‌های بلند چوبی، حوض بزرگ آبی رنگ، ماهی‌های کوچک قرمز و اتاق‌هایی که دور تا دور حیاط کنار هم ردیف شده‌اند: «در یک کلان خانواده زندگی می‌کردیم؛ این روزها کمتر می‌توان مشابه‌اش را دید! همه خاله‌ها و دایی‌ها با بچه‌ها و عروس‌ها و داماد‌هایشان؛ همه دور تا دور همین حیاط زندگی می‌کردیم. خانه به معنای واقعی کلمه بزرگ بود با 60-50 نفر جمعیت و به ما بچه‌ها در این خانه بزرگ خیلی خوش می‌گذشت.»

یکی از اتاق‌های این خانه، محل زندگی مادربزرگ است: «مادر بزرگ، به نوعی بزرگ همه فامیل حساب می‌شد، حرف‌هایش هم برای همه حجت بود، همیشه یا به زبان قرآن و مفاتیح صحبت می‌کرد یا به زبان شعر حافظ و سعدی و مولانا... ضرب‌المثل هم که نقل کلامش بود... مادر و خاله‌ام زیر دست همین مادر، رشد کرده بودند و مفاتیح را کاملا از حفظ بودند.»

رهنورد از مادربزرگش که می‌گوید؛ صدایش لحن ستایش به خود می‌گیرد: «به خاطر همه این رفتارها دلبسته‌اش بودم؛ مادر بزرگ الگوی من شده بود؛ وقتی به نماز می‌ایستاد مدتها به تماشایش می‌نشستم.»

روایت دوم؛ ایران

فارسی، لری، ترکی، کردی و جنوبی! از رهنورد به هرزبان و لهجه‌ای که بپرسید او هم به همان زبان و لهجه به شما جواب می‌دهد؛ برای او هر شهر یک خاطره است و هر زبان یک یادگاری: «تا قبل از 17 سالگی همه جای ایران را گشته بودم؛ چون پدرم یک نظامی ضد رژیم بود، به خاطر مخالفت‌هایی که در اجرای دستورات انجام می‌داد اقامت ما 6ماه هم در یک شهر دوام نمی‌آورد؛ بیشتر وقت‌ها، دوره سال تحصیلی را در 2 یا 3 شهر می‌گذراندم، بعد دوباره پدرم تبعید می‌شد به یک شهر دیگر؛ در این مدت در چهارگوشه ایران درس خواندم و به هر شهری که می‌رفتیم، عاشق مردم آن شهر می‌شدم و هربار که آن شهر را ترک می‌کردیم، تا مدت‌ها گریه می‌کردم.»

با رهنورد، خاطره آن روزها را دوره می‌کنیم: «پدر روحیه مبارزی داشت؛ یک جور آزادیخواهی عشایری؛ مخالف سرسخت رژیم بود، دست تقدیر به دانشکده افسری کشانده بودش تا بشود استاد دانشگاه جنگ؛ حالا تصور کنید کسی که کلا با شاه مخالف است در دانشکده چطور دوام می‌آورد؟! تا اینکه بالاخره در 40 سالگی‌اش محترمانه از نظام بیرونش کردند، چون یک نظامی آمریکایی را زده بود! و پدرم خانه‌نشین شدند و همدم کتاب و قرآن.»

و بالاخره این یکجا‌نشینی باعث می‌شود که دختر بزرگ خانواده، سال‌های آخر دبیرستان را در تهران و دبیرستان آزرم بگذراند در رشته تجربی: «خیلی دلم می‌خواست که ریاضی بخوانم اما سال اول را در شهرستان گرگان بودیم و آنجا هم رشته ریاضی نداشت و من ناچار تجربی را انتخاب کردم؛ بعد از پایان دبیرستان هم دو سال در دانشگاه تربیت معلم بودم. تا اینکه به علت علاقه‌ای که به هنر داشتم به دانشکده هنرهای زیبا و رشته مجسمه‌سازی کشیده شدم.»

روایت سوم؛ وصل

هنر، هنرمند را پیدا می‌کند! در درستی این جمله شک نکنید؛ دانشجوی جوان و تازه کار مجسمه‌سازی، خیلی زود تبدیل می‌شود به یک دانشجوی فعال و مشهور: «در واقع هم من در موقعیت خودم و هم آقای موسوی در موقعیت خودشان، از نظر علم و هنری که داشتیم آدم‌های مشهوری بودیم؛ من دانشجوی دانشگاه تهران بودم و ایشان دانشگاه شهید بهشتی.»

یک تصویر از روزهای درس و دانشگاه در خاطره رهنورد مانده است؛ پررنگ‌تر از همه خاطره‌ها؛ تصویری که ما دوباره زنده‌اش می‌کنیم:
دختر، دانشجوی جوانی است که نمایشگاهی از آثار نقش برجسته گذاشته و مرد، معمار جوان خوشنامی که سر پرشوری دارد و دلی پرشورتر؛ شاید او را هم دست تقدیر به بازدید از نمایشگاه کشانده است. دختر، مرد را می‌بیند، ایستاده در میان جمعیت. مرد هم!ده روز بعد مرد پشت در خانه دختر ایستاده است با دسته‌ای گل به رسمی کهن!

به تقویم نگاه کنید؛ سال 1347 است و میرحسین به خواستگاری زهرا آمده است: «دفعه اولی که به خواستگاری آمدند، خانواده‌ام قبول نکردند، معتقد بودند که خیلی تفاوت بین ما و آنهاست؛ ما خیلی نوآور بودیم و آنها بسیار سنتی. اما در این رفت و آمدهایی که ایشان انجام می‌دادند بالاخره توانستند رضایت خانواده‌ام را بگیرند. 2-3 ماه نامزد بودیم بعد هم که عقد کردیم. البته ایشان آن موقع سرباز بود؛ از سربازی فرار کرد آمد. ما عقد کردیم؛ می‌گویم از سربازی فرار کرد، چون به سربازی در آن رژیم اعتقادی نداشت و بیشتر اوقات کارش فرار از سربازی بود؛ بعد از عقد هم برگشت یاسوج و من هم در تهران ماندم و به تحصیلم ادامه دادم چون دانشجو بودم و ایشان فارغ‌التحصیل شده بود.»

اگر فکر می‌کنید او با لباس عروس پای سفره عقد نشسته است، اشتباه می‌کنید: «هر دو ما به عروسی اعتقادی نداشتیم؛ من حتی به مهریه هم اعتقادی نداشتم؛ سر عقد هم بحث کردم گفتم من مهریه نمی‌خواهم که عاقد هم خیلی ناراحت شد و با لحنی عصبانی گفت شما عروس هستید یا نه؟ گفتم بله ! ایشان هم گفت که شرعا باید مهریه‌ای تعیین شود ! من باز هم اصرار کردم که مهر نمی‌خواهم و به هرحال خطبه خوانده شد. گرچه من از عروس بودن فقط یک چادر سفید روی سرم داشتم؛ چون زندگی ما مبارزاتی بود یعنی امیدی به آینده نداشتیم که می‌خواهیم چکارکنیم؛ ما می‌خواستیم شهید بشویم، انقلاب کنیم و حکومت را براندازیم؛ به نوعی دست از دنیا کشیده بودیم و از کلیشه‌ها بیزار بودیم، گرچه آن سخت‌گیری‌هایی که برای خودم داشتم را نه به دخترهایم توصیه کردم و نه به دخترهای دیگر توصیه می‌کنم، امروز زمانه دیگری است.»با تمام این تفاسیر فکر می‌کنید نتیجه بحث عروس و عاقد چه بوده است؟!

«خیلی سال پیش بود، وقتی بین پرونده‌هایم دنبال چیزی می‌گشتم، قباله ازدواجم پیدا شد؛ تا آن موقع اصلا به سند قباله توجه نکرده بودم ورق زدم دیدم که قباله ازدواج من است و داخل آن نوشته 14 سکه مهریه دارم ! رفتم به همسرم گفتم که می‌دانی که من مهریه دارم، آن هم14 سکه ؟ ایشان هم شوکه شد و وقتی پرس و جو کردیم فهمیدیم که پدر شوهرم مهریه تعیین کرده بودند. آقای موسوی هم همانجا نقدا معادل 14 سکه را به من دادند. سکه در تاریخی که من این قباله را پیدا کردم 3000 تومان بود؛ من نذر داشتم و نذرهایم روی دستم مانده بود و پول نداشتم که ادا کنم، کمی هم خرج تحصیلم مانده بود که پول مهریه را برای این‌ها خرج کردیم.»

روایت چهارم؛ مبارزه

حالا چند سطر برگردید بالاتر، همانجا که داماد جوان راهی یاسوج شد؛ همین بهانه کافی است تا ما هم از تهران برویم به یاسوج؛ برای گفتن از گذشته‌ها فاصله 738کیلومتری تهران تا یاسوج، مسافتی نیست؛ حالا دیگر «روایت یک زندگی» شروع می‌شود وما پا می‌گذاریم به روزهای گذشته:
«من خودم از عشایرم، به خاطر همین از عشایر لر هم خیلی خوشم می‌آمد، تقریبا بعد از یک سال من هم رفتم پیش ایشان؛ مدتی در یاسوج بودیم، اما چون آقای موسوی سربازی بودند که از دستورات مافوق‌شان تمرد می‌کردند، از یاسوج هم تبعید شدند به شهرکرد. البته ایشان کارهایی که برای مردم بود انجام می‌دادند، اما کارهایی که اطاعت از رژیم بود نه.

مثلا از اینکه در آن شهرها حمام یا مسجد بسازد استقبال هم می‌کردند؛ الان هم فکر کنم مسجدی که ایشان در یاسوج ساخته هنوز باشد. اما به خاطر نافرمانی از دستورات مافوق، همیشه تبعید می‌شدند به یک جای بدتر؛ که البته از نظر آنها یک تبعید بود اما از نظر من و آقای موسوی هرجایی که می‌شد خدمت کرد جای ایده‌آلی بود. زندگی در این شهرها هم برای ما خوشایند بود؛ ما، ماهی همان آب‌ها بودیم.»

و به این ترتیب شهرکرد، اولین جایی است که زن و شوهر جوان بعد از 2 سال و چند ماه عقد و آشنایی برای اولین بار، خانه اجاره می‌کنند و زیر یک سقف می‌روند؛ «خانه کوچکی گرفتیم با کمی لوازم خانه؛ به یک معنا از آنجا زندگی‌مان را شروع کردیم؛ البته زندگی‌ای که بیشتر مبارزاتی بود و به آن شکل زندگی‌های معمولی نبود؛ دوستان مبارز ما می‌آمدند به منزل ما و خانه ما تبدیل شده بود به محل اجتماع براندازان رژیم.»

برای ما نسل جوان بعد از انقلاب، که شور و هیجان روزهای مبارزه با رژیم شاهنشاهی را تجربه نکرده‌ایم؛ انقلاب در شنیده‌هایمان معنا پیدا می‌کند؛ اما برای رهنورد و همسر مبارزش، انقلاب، هدفی بوده که برای رسیدن به آن لحظه‌های زیادی را با دغدغه مبارزه گذرانده‌اند؛ حالا پرسیدن این سوال که «از کی این مبارزه سمت و سوی مذهب گرفت؟» هم دیگر بی‌مقدمه نیست! این سوال را که می‌پرسیم، رهنورد دقیق می‌شود، چند لحظه و بعد ادامه می‌دهد: «وقتی به تهران برگشتیم، من کم‌کم به حسینیه ارشاد رفت و آمد پیدا کردم و اینجا بود که افکار مذهبی من نضج گرفت؛ آن زمان موج اسلام گرایی به شدت بلند شده بود؛ خانواده ما هم که زمینه‌اش را داشت؛ یک تشیع خیلی شدیدی بین پدر و مادرم وجود داشت؛ البته نه  تشیع ضد سنی! مادرم که سید بود و پدرم هم همیشه قسم می‌خورد به «جده‌ات زهرا»!»

تقویم روزهای انقلاب را که ورق می‌زنیم؛ به سال‌های اوج مبارزه می‌رسیم و رهنوردی که در بطن انقلاب، جوانی کرده است: «افکار من از همان ابتدا ضد رژیم بود، اما وقتی موج اسلام گرایی بلند شد در بین تمام امواج مبارزاتی که وجود داشت؛ از ملی‌گرا‌ها گرفته تا کمونیست‌ها و مذهبی‌ها، جذب موج اسلام گرایی شدم و مدت‌ها در حسینیه ارشاد شاگرد آیت‌الله مطهری، آیت‌الله طالقانی و دکتر شریعتی بودم. البته به طور مستقیم همراه آقای موسوی شاگردی دکتر شریعتی را می‌کردیم و در مواردی هم محضر آیت‌الله مطهری می‌رفتیم.»

اما مانده است هنوز تا حکایت آشنایی او با امام؛ اتفاقی که نقطه عطف زندگی سیاسی اوست: «مبارزات ما ادامه داشت تا اینکه امام را شناختیم، فکر کنم سال 51 بود و دل به آن شخصیت والا سپردیم؛ در حقیقت جنبه‌های عرفانی اسلام را من از امام شناختم، تا قبل از آن بیشتر برایم جنبه‌های مبارزاتی انقلاب مطرح بود؛ اما آن جنبه عرفانی‌ای که حتی خود مبارزه را هم تحت تاثیر خود قرار بدهد، از امام شناختم و بعد هم هرگز ایشان را رها نکردم...»

روایت پنجم؛ سالهای خانه و درس

در تمام این سال‌ها، مهندس موسوی، به عنوان همسر همیشه همراه او بوده است: «اصولا در مسائل مبارزاتی ما همیشه با هم بودیم، اما در مسایل درسی و دانشگاهی نه!»
رهنورد از همان ابتدا یک حریم دور زندگی علمی خود کشیده است: «بعد از ازدواج من ادامه تحصیل دادم اما ایشان نه؛ زندگی علمی من کاملا شخصی است که کسی را داخل آن راه نمی‌دهم که مگر دانشجویانم و همکاران پژوهشگرم.» شاید به همین دلیل است که خرداد ماه سال گذشته، نام زهرا رهنورد به عنوان نخستین زنی که توانسته در طول تاریخ دانشکده هنر دانشگاه تهران به مقام فول پروفسوری این دانشگاه دست پیدا کند، ثبت شده است.

در هر حال زندگی آنها یک سال بعد از آشنایی با امام، با به دنیا آمدن «کوکب» دختر اولشان رنگ و بوی دیگری می‌گیرد: «سال 52 بود که کوکب به دنیا آمد؛ اسمش را از آیه 35 سوره نور انتخاب کردیم «کانهم کوکب دری»، که البته همان ایام مصادف شد با به زندان افتادن آقای موسوی و یاران دیگرمان، بعد سال 53 زهرا به دنیا آمد و سال 62 هم نرگس که آخرین فرزند ماست.»

از کوکب که می‌پرسیم، رهنورد می‌گوید: «کوکب همیشه می‌گفت چرا اسم من را فاطمه نگذاشتید؟ اگر خواهرم زهرا بود من هم باید فاطمه بودم... و من همیشه برایش مثال می‌آوردم که اسم تو قرآنی است؛ این در واقع نمادی از آن تشعشع الهی است. تا اینکه خدا به او یک دختر داد و اسمش را فاطمه گذاشت و دست از سر ما برداشت.»

دختر بزرگ خانواده موسوی، این روزها در حال دفاع در رشته دکترای فیزیک است و مادر دو فرزند؛ سجاد 12 ساله و فاطمه 6 ساله؛ همسر او پزشک است؛ پسر خانواده سلیمی و برادر سه شهید.

زهرا دختر دوم این خانواده به سبک و سیاق مادر و پدر، هنر را دنبال کرده و دانشجوی سال آخر دکترای هنر است و مادر دو فرزند، ریحانه 10 ساله و محمدفراز 5 ساله. همسر او مهدی مکی‌نژاد از خطاطان معروف کشورمان است و دکترای پژوهش هنر؛ مکی‌نژاد هم برادر شهید است و اهل سیرجان.

اما نرگس دختر کوچک خانواده موسوی، دانشجوی کارشناسی ارشد تصویرگری است؛ همسرش مهندس مکانیک و اهل تبریز و اردبیل است؛ حاصل این ازدواج پسری 3 ماهه است که «امیرعرفان پیر‌مشتری» نام گرفته است.

رهنورد، درباره دامادهایش می‌گوید: «در تمام این سال‌ها عشقمان مردم بودند؛ چون خودمان هم از همین مردم بودیم؛ به همین خاطر هم با همین مردم وصلت کردیم، نه با طبقه حاکم. البته چند سال قبل از اینکه دخترها را عروس کنم، وقتی که مکه رفته بودم دعا کردم که خدایا، 3تا داماد عالی نصیب خانواده ما کن، از همان بنده‌های خوبی که خودت دوست داری؛ که خدا هم حرفم را شنید و پاسخ داد.»

رهنورد می‌گوید: «از وقتی که از شهرکرد برگشتیم تهران؛ در بیشتر محله‌های تهران خانه اجاره کردیم؛ تا زمانی که آقای موسوی نخست وزیری‌شان تمام شد؛ فکر کنم سال 72 یا 73 بود که با کمک پدر ایشان توانستیم خانه‌ای بخریم در همین منطقه 11 تهران و تا امروز هم همین‌جا نشسته‌ایم.»

روایت ششم؛ سیاست

«آنها بهترین مشاوران ما هستند.» نگفته پیداست که رهنورد این جمله را درباره دخترانش می‌گوید: «بچه‌ها چون در نبض جامعه زندگی می‌کنند؛ در بسیاری از موارد، با صداقت تمام نقدهای جوانانه و فکورانه خودشان را به ما منتقل می‌کنند؛ حتی نوه‌ها هم همین طور؛ سیاست از نظر بچه‌های من، حضور ذهن و اطلاعات و آگاهی داشتن و دائما نقد و نظر دادن است نه اینکه بخواهند به عرصه سیاست وارد شوند، گرچه شاید هم دوست داشته باشند، ما هیچ‌وقت مخالفتی با این کار نداشتیم. بچه‌ها با مشورتی که به ما می‌دهند در واقع حامیان ما هستند تا اینکه بخواهند حضور عینی داشته باشند.»

از سیاست که می‌گوییم، به یک سوال می‌رسیم: «رهنوردی که اسمش را بدون هنر نمی‌توانیم تصور کنیم؛ سیاست را رنگی می‌بیند یا سیاه و سفید؟» و رهنورد، این سوال را بدون مکث پاسخ می‌دهد: «رنگ برای من مثل نفس کشیدن است؛ من در رنگ غوطه‌ورم، ذهن من سرشار از رنگ است! تعجب می‌کنم که خیلی‌ها از من می‌پرسند چرا از رنگ در پوششت استفاده می‌کنی؟! چون از نظر من این که چیزی نیست؛ این که رنگ نیست! من با رنگ زندگی کرده‌ام؛ مجسمه‌های من همه رنگی است، به مجسمه مادر نگاه نکنید که الان سیاه شده، روزی که ما این مجسمه را از کارگاه خارج کردیم، به رنگ طلای سرخ بود، من معتقدم رنگ از آن خداست، چرا باید آن را دسته‌بندی کنیم یا اینکه آن را از زندگی و لباس خودمان دور کنیم... از نظر من سیاست هم یک نوع هنر است و من هنر را بدون رنگ تصور نمی‌کنم.»

رهنورد این جمله آخر را با حسی می‌گوید که شاید تا به حال هیچ سیاست مداری نگفته باشد؛ بعد نوبت جرعه‌ای از چای سرد‌شده ته فنجان است و نگاه او به عقربه‌های ساعت؛ شاید زمان، زمان رفتن باشد!

کد خبر 83247

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سیاست داخلی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز