دوشنبه ۱ تیر ۱۳۸۸ - ۰۸:۲۷
۰ نفر

ترجمه - ساناز سرابی‌زاده : آلن بدیو، فیلسوف معاصر فرانسوی در مطلبی که از پی می‌آید با توجه به این سخن نیچه که فلسفه هر فیلسوفی در نهایت زندگینامه شخصی خود وی است، قطعاتی از روایت زندگانی خویش را که نقش ممتازی در شکل‌گیری فلسفه‌اش داشته، برای ما بازمی‌گوید.

 با این حال بدیو این پرسش را بی‌پاسخ گذاشته که« چگونه رخدادهای زندگانی فردی هر فیلسوف حتی خصوصی‌ترین مسائل زندگی وی، می‌توانند در یک نظام فکری و فلسفی انسجام پیدا کنند؟»  اما  روایت بدیو از سیر فلسفی‌اش، جالب است. با هم می‌خوانیم:

نیچه در جایی می‌نویسد که فلسفه، همواره زندگینامه فیلسوف است. شاید زندگینامه فیلسوف که از زبان خود او به نگارش در آمده، بخشی از فلسفه باشد. مع‌هذا قصد دارم چندین روایت را که از زندگی شخصی‌ام برگرفته شده همراه با دلایل اخلاقی و فلسفی آن، در اینجا برایتان شرح دهم.

- نخستین روایت، حکایت پدر و مادرم است: پدرم فارغ‌التحصیل رشته ریاضیات و مادرم دانش آموخته ادبیات فرانسه بود. خود من نیز فارغ‌التحصیل از همان دانشگاهی بودم که پدر و مادرم تحصیلاتشان را به پایان رسانده بودند. اما در چه رشته‌ای؟ در جواب این سؤال باید بگویم که من در رشته فلسفه فارغ‌التحصیل شده‌ام و این به احتمال زیاد تنها راهی بود که می‌توانست نسبت فرزندی دو‌سویه مرا به اثبات برساند، تا بتوانم با مادر ادیبم و پدر ریاضی‌دانم ارتباط دوستانه‌ای داشته باشم.

نکته‌ای فلسفی در دل این داستان نهفته است: فلسفه همواره مسیر خودش را از میان استدلال‌ها و اشعار باز می‌یابد، همانگونه که من از میان پدر و مادرم راه خویشتن را بازشناختم. یکی از هم‌دانشکده‌ای‌‌هایم با چشمان خود به وضوح دیده بود که ژاک‌بوور، فیلسوف تحلیلی فرانسوی در کتاب اخیرش بحث را به وحشتش از گفت‌وگو با من کشانده بود. او مرا به یک خرگوش پنج فوتی تشبیه کرده و نوشته بود: این خرگوش پنج فوتی که آلن بدیو نام دارد به سرعت به سوی فرمول‌های ریاضی می‌جهد و سپس به‌طور ناگهانی دور برمی‌دارد و با همان سرعت اولیه در ادبیات شیرجه می‌زند، بسیار خوب! بله! تنها با شبیه‌شدن به خرگوش می‌توانم وقتم را بین پدر و مادرم تقسیم کنم.

- و حالا نوبت روایت دوم است: مادرم و فلسفه: مادرم مسن بود و پدرم در پاریس نبود. من باید او را برای صرف غذا گهگاهی به رستوران می‌بردم و به همین خاطر، او بسیاری از مکنونات قلبی‌اش را برای من بازگو می‌کرد. آخرین خاطره‌ای که از او به یاد دارم، بسیار تاثرانگیز و تکان دهنده بود. یک روز عصر او به من گفت که قبل از آنکه پدرم را ملاقات کند در الجزایر مشغول به تحصیل بوده و در آنجا عشق شدید و غیر قابل وصفی به یک استاد فلسفه داشته است. این داستان حقیقی بود و من با تمام وجود به آن گوش فرا دادم. درست تصور کردید! به خودم گفتم: بله! خودش است، من کاری جز برآوردن خواسته مادرم انجام ندادم. این مرد با کس دیگری آشنا شده و مادرم را ترک گفته و من هر آنچه در توان داشتم برای تسلی‌خاطر مادرم انجام داده‌ام. زخمی‌که حتی در 81‌سالگی او نیز التیام نیافته است و فکر می‌کنم این همان دلیل نهانی‌ای بود که مرا به فلسفه علاقه‌مند ساخت.

بر خلاف آنچه اظهار می‌دارند عصر متافیزیک به سر رسیده، این ماجرا در زندگی من رخ داد. با این وصف معتقدم که فلسفه را انتهایی نیست زیرا جدال دائمی‌در درونش، آن را به سوی رویارویی با معضلات موجود سوق می‌دهد و این طبیعت راستین فلسفه است. سرشت فلسفه، همان چیزی است که از ازل در او دمیده شده و تا ابد در وجودش جاری و ساری خواهد ماند و این همان رسالتی است که به گردن ما نهاده شده؛ گام نهادن در مسیر شناخت آنچه در وجود یگانه شما دمیده شده است، همانند وضعیت خود من؛یعنی پیمودن ناخودآگاه مسیری که به فلسفه ختم شد. ‌من هیچ‌گاه کاری در مقام یک فیلسوف انجام ندادم مگر پاسخ به درخواستی که هیچ‌گاه نشنیده بودم.

- حکایت بعدی، تفکر انقلابی درگیری با دشمن نام دارد: در حول‌و‌حوش جنگ الجزایر در سال‌1955، به پاریس آمدم. وحشت از این جنگ که حال تبعات آن نمودار شده بود: قتل‌عام، شکنجه، تجاوزات زنجیره‌ای، غارت و برده‌داری بر همه‌جا سایه افکنده بود.
مع‌الوصف در آن سال ما گروه کوچکی بودیم، اقلیتی که خواستار پایان این روزهای دهشتناک و خوف‌انگیز بودند. هر‌از‌چند‌گاهی دست به تظاهرات می‌زدیم، در بلوار سنت میشل فریاد می‌زدیم «‌صلح در الجزایر» و هنگامی‌که به انتهای خیابان می‌رسیدیم پلیس در انتظار ما بود.

با شنل‌هایشان به سر و صورت ما می‌کوبیدند و سرانجام نیمه‌جان ولی با شعفی وصف‌نشدنی راهپیمایی را به پایان می‌رساندیم. آنچه عجیب می‌نمود آن بود که ما با تمام این اوصاف به هم می‌گفتیم: چاره دیگری جز تظاهرات نداریم. در عین حال می‌توانم بگویم که این گروه شنل‌پوش آن‌قدر‌ها هم از این درگیری‌ها سرخوش نمی‌نمود. حتی حاضر بودم که با چوب مرا بزنند اما دست از راهپیمایی نکشم زیرا خواستار پایان دادن به این جنگ بودیم. من محکوم به حبس شدم... فلسفه همواره در صحنه حاضر است حتی زمانی که محکومیت مجرمان هم‌عصرش را به دوش می‌کشد.

- حکایت زیر را روایت مارکسیستی می‌نامم: به‌طور کلی خانواده من چپ‌گرا بودند. پدرم همواره 2نکته را به من متذکر می‌شد: ایده مقاومت ضدنازی طی جنگ و حمایت از افکار مخالفان سوسیالیستی‌ که قدرت را به دست گرفته بودند. پدرم به مدت 13سال شهردار تولوز، یکی از شهرهای بزرگ فرانسه بود و داستان من، روایت گسستن از این چپ‌گرایی خشک است. دو دوره در زمان گسستن من از این جناح مشهود است؛ آخرین دوره می‌1968 به بعد است. با این حال در دوره اول، مخفیانه‌تر و صد البته فعالانه‌تر عمل کردم. در سال‌1960 یک اعتصاب عمومی‌ گسترده در بلژیک برگزار شد که من نمی‌توانم جزئیات دقیق آن را شرح دهم. مرا به‌عنوان یک ژورنالیست به‌منظور پوشش‌دهی خبری به محل اعتصاب فرستادند - باید ذکر کنم که من یک ژورنالیست بودم و دستی در نوشتن داشتم صدها مقاله و یا شاید هزاران مورد را به چاپ رسانده بودم - مع‌الوصف کارگران بسیاری را در محل اعتصاب ملاقات کردم. آنها خواستار تغییر وضعیت اجتماعی کشور از طریق برقراری نوعی قانون‌ اجتماعی نوین بودند.

این گروه حتی پول جدیدی را نیز چاپ کرده بودند. در مجموعه‌ای که تشکیل داده بودند شرکت کرده و با آنها صحبت کردم و از آن موقع به بعد تا امروز که با شما سخن می‌گویم، متقاعد شدم که فلسفه در این جناح است. این به معنای اراده و عزم ملی نیست، منظورم دقیقا طرفداری از سخنان و سخنرانی‌هایی بود که در آنجا بیان شد، در حمایت از این بخش تیره و دردآلود بشریت، در حمایت از تساوی و عدالت. قسمت عمده جوهره وجود فلسفه مطمئنا مقوله تساوی و عدالت است. بعد از تجربه اعتصاب کارگران در بلژیک، یک توصیه فلسفی برای خود داشتم: مفهوم حقیقت را آنگونه دگرگون کن که پیرو و تابع بی‌حد و حصر تساوی باشد و به این خاطر است که من برای حقیقت 3 ویژگی در نظر گرفتم:

1. اساس حقیقت تهاجم و یورش است، نه ساختار تشکیل دهنده آن. هر حقیقتی جدید و نو است و این خود خط‌مشی حوادث خواهد شد.
2. در مصداق رادیکالی خود، تمام حقایق، جهان شمول‌اند. تساوی برای همه، تساوی محض برای همه و نهادینه کردن آن در وجودش، این همانا نشان بخشندگی اوست.
3. حقیقت بر مبنای جوهره و اساس خویش حکمفرمایی می‌کند، نه جوهره و اساس بر حقیقت و این همان بعد مبارزه طلبی آن (حقیقت) است.

- حکایت پنجم، داستانی اخلاقی است: پس از سال‌68، در طی آنچه می‌توانیم آن را سال‌های سرخ بنامیم، زمانی که ما پایه‌های نوینی را بنا نهادیم، با انسان‌هایی پیوند خوردیم که آنها را پیش از این نمی‌شناختیم و یا هنگامی‌که در محکومیت به سر می‌بردیم در زمانی که می‌بایست به‌دنبال سرنوشت و برنامه‌های آکادمیک خود باشیم، با بسیاری از انسان‌های خوب، اشتراکات سیاسی پیدا می‌کنیم و برخی، از جمله من، این خط‌مشی سیاسی جدید را ادامه می‌دهند. اما آنچه مرا بیش از همه منقلب می‌کند تجربه‌ای است که دوست دارم آن را در اینجا نقل کنم و آن داستان افرادی است که در اواسط سال دهه 1970 از ادامه اصول بنیانگذاری شده سرباز زدند. آنها نه‌تنها از ادامه این مسیر انصراف دادند بلکه برای انکار آن نیز هم‌پیمان شدند. در واقع در اواخر دهه 70 آنها با فلاسفه جدید شروع به همکاری کرده و خود اصول نوینی را پایه‌گذاری کردند، گسترش و ترویج دادند. در جای خود این سؤال پیش می‌آید که  چگونه امکان دارد که فردی حقیقت موجود را نادیده بگیرد؟

چگونه ممکن است فردی پس از دریافت حقیقت به جریان عادی و دائمی ‌این جهان بازگردد؟ این سؤالات ذهن مرا روشن ساخت که در واقع ساختار فلسفه نه تنها حامل شفافیت و تازگی حوادث است بلکه خود از دل حوادث سر بر آورده و با نتایج آن همگام و همراه می‌شود زیرا فلسفه همواره دست رد به سینه کنش‌پذیری و انفعال‌زده است. در پایان کتاب جمهوری، سقراط در مقام دفاع در مقابل کسانی بر‌می‌خیزد که تئوری شهر آرمانی او را به سخره می‌گیرند. تعداد کثیری از جوانان به اعتراض بر می‌خیزند: بله بی‌شک شهر باشکوهی است؛ با این حال ما کوچکترین اثری از آن نمی‌بینیم! سقراط کما‌بیش این‌گونه به آنان پاسخ می‌گوید: اینکه آیا این شهر وجود دارد یا نه، اهمیت چندانی ندارد زیرا تنها قوانین آن است که ما را رهنمون می‌سازد و این پرسشی نیست که از معضل بود و نبود استنباط شود بلکه مسئله همان وظیفه فلسفی ماست: ادامه دادن مسیر.

- این روایت؛ داستانی صور و یا داستانی مربوط به صورت‌‌هاست: من به راستی معتقدم آنچه به حقیقت، این اجازه را می‌دهد تا فلسفه را لمس کند، در پایان، فرم و شکل آن است. در این باب باید تاکید کنم که تنها فلسفه ماهیتی صورت‌گرا (فرمالیسم‌) دارد، شاید این را بتوان از دیدگاه افلاطون بیان کرد، آنگاه که می‌گوید: تنها حقیقت در اشکال تبلور می‌یابد، آنچه به‌عنوان ایده ترجمه می‌شود باید به شکل و فرم برگردانده شود.  من اعتقاد دارم که خلق مفاهیم در این جمله نهفته است: فلسفه آبستن تئوری‌های حقیقت است و در اینجا دوباره به افلاطون گریز می‌زنیم. چرا افلاطون؟ مناظره، علم اشکال است و فرم در فلسفه منحصر به فرد است. همان‌طور که سقراط گفته است: یگانه فرمی ‌که همواره یکسان می‌ماند. از همین‌جاست که به پیوند ناگسستنی فلسفه و ریاضیات پی می‌بریم. به همین دلیل است که علاقه‌ای شورانگیز به ریاضیات دارم.

و این پایان روایت من است؛ هنگامی‌که در پایان راه آموخته‌هایم هستم مایلم تا آنها را با شعر زینت بخشم: شعر دوران پختگی خود را انتخاب کردم، سن ژان پرس. با او من قادرم تا از بعد دیگر زندگی و همراهان حقیقی صحبت به میان آورم:
بیگانه، در تمام سواحل این جهان، نه شنونده و نه شاهدی
بی هیچ یادگاری، گوش ماهی را بر گوش غرب می‌فشارد

آلن بدیو

کد خبر 83996

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز