پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸ - ۰۶:۵۸
۰ نفر

دوچرخه: داستان‌های نویسنده‌های نوجوان.

تصادف

خانه ساکت بود؛ صدای تلفن سکوت خانه را شکست؛ ولی کسی نبود که به استقبال تلفن برود. تلفن سمج، بعد از چند زنگ روی پیغام‌گیر رفت و پیغامی را ضبط کرد. صدایی آمد. قفل در چرخید و در باز شد. مرد بلند قدی خسته به داخل خانه آمد. کیفش را روی مبل پرت کرد. سلام کرد؛ اما سلامش بی‌جواب ماند. اندکی نگران شد، ولی با غرغر به‌طرف آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد. یک پارچ بلور پر از یخ  برداشت و مقداری آب توی لیوان ریخت. آب را با عجله سر کشید و به طرف مبل رفت. روی آن ولو شد. کمی خستگی در کرد.  نگاهش به لوازم نوزاد گوشه اتاق افتاد؛ به طرف آنها رفت. ساک را برداشت و لباس‌های کوچک را تک‌تک بیرون آورد و بویید. نگرانی‌اش شدیدتر شد. نگاهش به صفحه سبز رنگ تلفن افتاد که با زبان بی‌زبانی فریاد می‌زد: پیغام داری.  دکمه پخش را زد. اول صدای خودش را شنید که تقاضای پیغام می‌کرد و بعد صدای مادرش را شنید که از پشت تلفن شوقی در صدایش موج می‌زد و می‌گفت: «حمیدجان کجایی؟ عزیزم، بابا شدی. حال هر دوشون خوبه. پسرت مث خودت بدقوله، ببین کی اومده؟» مرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد. جیغی زد و بعد  لبخند زد و سراسیمه به راه افتاد و در کنار خیابان منتظر تاکسی شد.

تصویرگری: علی صوفی سلیم، اشنویه

صدای جیغ و داد در خانه پیچیده  بود. پسری پانزده شانزده ساله با لباس مشکی کنار حوض آبی رنگ پر از ماهی قرمز نشسته بود. نگاهش به ماهی‌ها افتاد. سعی داشت همه چیز را به ماجرای فراموش نشدنی امروز ربط بدهد. ماهی‌ها را که دید، یاد روزی افتاد که با مادرش برای خرید ماهی‌ها به بیرون رفته بودند. تازه اوایل بهار بود. مادرش چه ذوقی برای بهار و این ماهی‌ها داشت. او با چه حالی حوض را تمیز می‌کرد. به یاد آوردن این خاطره‌ها ابروهایش را درهم می‌کرد و گلوله‌های بی‌رنگی چشمانش را می‌سوزاند. مرد لاغر اندامی با لباس مشکی بالای سر پسر آمد و به او گفت: «پاشو... پاشو... حمیدجان. برو از خانه خاله اینا چیزایی رو که خاله می‌گه بیار.» پسر بی‌هیچ حرفی رفت و سوار تاکسی شد. سرش را به شیشه تکیه داد و با غم به بیرون نگاه کرد. تاکسی جلوی پای مرد دیگری ایستاد. مردی بلندقد با هیجان وارد ماشین شد. عجله  داشت. با راننده بیشتر از معمول احوال پرسی کرد. مثل این‌که حالش خیلی خوب بود و بی‌دلیل می‌خندید.

عباس منتظری شاد از همدان

ابهام به مثابه تعلیق

بعضی داستان‌ها از عنصر ابهام به عنوان تعلیق استفاده می‌کنند. یعنی بخش یا بخش‌هایی از داستان درست باز نمی‌شود، یا به شکلی تمام می‌شود که برای خواننده این سؤال پیش می‌آید که حقیقت ماجرا چه بوده. این ابهام در ذهن خواننده می‌ماند و در نتیجه داستان هم ماندنی می‌شود.

داستان تصادف از دو موقعیت به وجود آمده. دو موقعیتی که گرچه عنصر تصادف آنها را کنار هم قرار داده؛ اما با توجه به بخش دوم داستان، این سؤال برای خواننده پیش می آید که آیا قسمت دوم گذشته قسمت اول نیست؟ آیا حمید بخش دوم همان حمیدی نیست که در بخش اول به بیمارستان می رود تا از زن و بچه تازه به دنیا آمده‌اش خبر  بگیرد و حالا گذشته‌ای به خاطرش آمده که  در آن مادرش را از دست داده؟ داستان می‌توانست از این امتیاز بهره بیشتری ببرد، اگر نویسنده با دقت بیشتری دو بخش را کنار هم قرار می‌داد، می‌توانست به راحتی با حذف اسم حمید در بخش دوم، ابهامی به وجود بیاورد که در نتیجه آن، خواننده دائم از خودش سؤال کند: بخش دوم آینده بخش اول است یا گذشته آن؟

انتظار

در ایستگاه قطار منتظر بودم، چشمم به ساعت بود و پریشان و منتظر؛ از یک طرف ایستگاه به طرف دیگر قدم می‌زدم. دائم با خودم فکر می‌کردم که نکند نیاید. من که همه چیز را آماده کردم؛ نه دروغ گفتم، نه کار بدی انجام دادم،  کارهای بد را جبران کردم، حتی دیگر نگذاشتم کسی از دستم ناراحت شود. باز هم انتظار.

عکس: لیلا علیزاده ، ورامین

روی صندلی نشسته بودم و به نوک کفش‌هایم خیره شده بودم. دیگر از آمدنش ناامید بودم و فکر می‌کردم که باید دوباره تلاش کنم،ناگهان صدای بلند بوق قطار از دور  شنیده شد. از جا بلند شدم. دعا می‌کردم که آمده باشد و الان ببینمش. قطار ایستاد و درهایش باز شد. میان آن جمعیت انبوه، چشمم فقط به دنبال او می‌گشت. وای خدایا! یعنی چشمانم درست می‌بینند؟ بله! درست است! من خودم را پیدا کردم. دستانش را فشردم و در آن غروب زیبا با هم رفتیم. کاش که دوباره برنگردد!

پارمیس رحمانی از تهران

کد خبر 84041

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز