این کشف ارزشمندتر از احیای صرف یک قالب کهنه است؛ یافتن ظرفیتی نو است در قالبی پیش شناخته.در بیشتر متنهایی که با جریان سیال ذهن روبهرو هستیم، سرچشمه این جریان ناخودآگاه کاراکتری داستانی است که با مختصاتی خاص و در چارچوب روایت تعریف میشود. این یعنی دستکم دو محدودیت که پای این جریان را از برخی اقلیمها کوتاه میکند. اما در «هفت» بیواسطه با ناخودآگاه خود شاعر طرفیم. ذهن بهدنبال تکیه گاهی میگردد حال آنکه شعرها مرکز گریزند. در ادامه این نوشتار میخواهیم به بررسی جریان سیال ذهنی شاعر در دو مسمط نخست این دفتر بپردازیم.
ساختار کلی دو مسمط نخست بیشباهت به سیر و سلوکی عرفانی نیست و این نکته همسو با دغدغههای عرفانی شاعر (البته عرفانی زمینی) در مجموعههای پیشیناش است. شاعر از خود شروع میکند، مرحلهای تجریدی را میگذراند و به بازتعریف خود میپردازد. این مجرد شدن در هریک از دومسمط به خوبی پرداخت شده است.
حلقه ماه آسمان را خورد/ مکث کردم دهان زبان را خورد/ تا سرودم روان دهان را خورد/ جان به لب آمد و روان را خورد/ چه کنم با جهان که جان را خورد/ فرصتی شد زمان جهان را خورد/ عشق آمد تن زمان را خورد/ بیزمان باش و عاشقانه بیا(مسمط1)
ابتدای هر دو مسمط با نظامهای نشانهای طرفیم که من را در مرکز هستی قرار میدهند و این به نوعی طبیعیترین انتخاب ناخودآگاه شاعر برای آغاز است.
مه که سر میکشد به خانهی من/ آسمان میرسد به شانهی من/ اشک و آه است آب و دانهی من / درد ای یار جاودانهی من(مسمط1) و خورشید درخشان شده از من / پس قطره فراوان شده از من/ این است که باران شده از من/ ابرم که جهان جان شده از من(مسمط2)
همین ابتدا من صورت متفاوتی در هر یک از شعرها از خود نشان میدهم. در شعر اول با من دردآلود شاعر طرفیم و در شعر دوم با من سرخوش او که دو روی یک سکهاند. به این ترتیب نوعی سیر و سلوک در هر یک از شعرها شروع میشود که بسته به درونمایه من دچار سرانجامی متفاوت میشود. کالبد شکافی این منها حال اهمیت پیدا میکند. من سرخوش شاعر من زایای اوست و به عبارتی من شاعر او. نوشتناش بارانی است که بر جهان میبارد و جان بخش است. حال آنکه من درد آلود، زخم خوردهی هستی است و دردی انسانی دارد. من سرخوشاش من است و من درد آلودش ما.
گرهی که ورق را در هر دو شعر بر میگرداند رویارویی شاعر با مرگ است در هریک از این حالات. جوهر و دقیقه اصلی، از سرگذراندن مرگ است و باز تعریف من که دیگر مرگ را حل کرده است. من دردآلود شاعر که هستی را مایه رنج خود میداند؛ خسته از دست میزبان شدهام/ این دو روزی که میهمان شدهام (مسمط 1)، مرگ را رهایی بخش خود میداند. مرگ عصیان شیرینی است در برابر زندگی که درد در درد او را امتحان میکند: گورکن بذرمرده میکارد/ شادم از اینکه دوستم دارد/ تا مرا هم به خاک بسپارد/.../ آه اگر زندگیم بگذارد/ مرگ تصویر روشنی دارد/ آفرین آفرین به آینهها (مسمط1)
مقابله من زایا با مرگ، صورتی دیگر دارد. مرگ یعنی پایان شاعری و زایایی و چه کابوسی از این بدتر؟ پس دیگر مرگ انتقامی از زندگی نیست: برف آمده و نمنم مرگ است/.../ تا زندگیات محرم مرگ است/ هر لحظه که داری دم مرگ است/.../ تا مریم تو مریم مرگ است/ از بس بنویسد که بمیرد (مسمط2)
پس یک راه بیشتر پیش پای شاعر نمیماند. استحاله در شعر که جاودانهتر است؛ غیراز تو که نشناختمای شعر/ با پای جنون تاختمای شعر/ جز شعر نپرداختمای شعر/.../ پس قافیه را باختمای شعر/ با واژهی بیدال مسمط (مسمط2)
مسمط (شعر) میماند و شاعر نیست، معلولی است که علت را فراگرفته است، یا مدلولی بدون دال که بیدال بودن قافیه را با هوشمندی و زیبایی توجیه میکند. همچنین ردیف که در بند اول مسمط دوم شده از من بود در بند آخر به ای شعر میرسد که اجرایی است از
مستحیل شدن شاعر در شعر. حال آنکه در مسمط اول ردیف بند اول، من در بند آخر به شدهام مبدل میشود که تداعیگر این مطلب است که شاعر با فرار از زندگی و پذیرفتن مرگ بهعنوان یگانه چاره دردهایش هویتی تازه میپذیرد که نه تنها بر خلاف مسمط دوم تسلیم به انتفا در شعر نمیشود بلکه شعر را فرو میبلعد و ابر موجودیتی پیدا میکند به آن شکل که همگان را برای بالا رفتن از مقام خود فرا میخواند: خوردهام شعر و استخوان شدهام/ دنده بر دنده نردبان شدهام/ بروید از مقام من بالا
***
1
مِه که سر میکشد به خانه من
آسمان میرسد به شانه من
اشک و آه است آب و دانه من
درد، ای یار جاودانه من
سیری از سفره زمانه من
وه به این مهر بیبهانه من
دشمنیهای دوستانه من
من که کارم گذشته از حالا
حلقه ماه، آسمان را خورد
مکث کردم دهان زبان را خورد
تا سرودم روان دهان را خورد
جان به لب آمد و روان را خورد
چه کنم با جهان که جان را خورد
فرصتی شد زمان جهان را خورد
عشق آمد تن زمان را خورد
بیزمان باش و عاشقانه بیا
هرچه حرف است میم و نونِ من است
کینه بیرونتر از درون من است
بید مجنون که سرنگون من است
عشق، دیوانه جنون من است
آنچه مینوشد آه، خون من است
سقف دنیا که بر ستون من است
صبح فردا اگر بدون من است
جشن آوار میشود برپا
از حریم حرم حرامترم
که از ابلیس هم بهنامترم
خاصم و از عوام عامترم
گرچه از باد بیدوامترم
از حضور عدم مدامترم
من که از فکر شمع، خامترم
باز از اشک چشمهام، ترم
آسمان، گریه کن منم دریا
پرده بردار از دو روی زمین
آنورش شاد و اینورش غمگین
آنورش دیگری اسیر همین
که بگوید منم چنان و چنین
اینورش من نشستهام به یقین
پس رها کن کنار من بنشین
دو سه حرفی بکار و شعر بچین
تا بدانی چه میکنم تنها
نسبتی نیست بین من و کفن
تا بپوشانمش به پاره تن
حافظانه کنار سرو و چمن
غزلی ناب در پیاله و... من
مست، جاویدم از شراب سخن
جانگرفتن به جام و طعنهزدن؟
آه زاهد، تو هم بگیر و بزن
تا نگویی که من کجا تو کجا
گورکن بذر مرده میکارد
شادم از اینکه دوستم دارد
تا مرا هم به خاک بسپارد
آینه تکهتکه میبارد
تا دلم قطرهقطره بشمارد
آه اگر زندگیم بُگذارد
مرگ، تصویرِ روشنی دارد
آفرین آفرین به آینهها
خسته از دست میزبان شدهام
این دو روزی که میهمان شدهام
درد در درد امتحان شدهام
نه که مشغول آب و نان شدهام
که سراپا فقط دهان شدهام
خوردهام شعر و استخوان شدهام
دنده بر دنده نردبان شدهام
بروید از مقام من بالا
2
خورشید درخشان شده از من
پس قطره فراوان شده از من
این است که باران شده از من
ابرم که جهان جان شده از من
دیوانه پریشان شده از من
هر برگ سخندان شده از من
تهران که خراسان شده از من
می ترسد از این ابر مسوّد
باید قلمی تازه بکارم
سرسبزتر از اشک ببارم
هر شعر درختیست که دارم
هر برگ تَرَش را بشمارم
در مشت جنونم بفشارم
بر سینهی دریا بسپارم
تا گام به ساحل بگذارم
در حلقهی گرداب مجرد
بیهوده منم بس که سر هیچ
راهی شدهام با خطر هیچ
با وعدهی نامعتبر هیچ
من منتظرم پشت در هیچ
تا باز بگیرم خبر هیچ
جز هیچ چه ماند از اثر هیچ
تندیس عدم بر کمر هیچ
من ماندم و آن پوچی ممتد
برف آمده و نمنم مرگ است
سرد است که گرمی غم مرگ است
تا زندگیات محرم مرگ است
هر لحظه که داری دم مرگ است
هرچند کفن پرچم مرگ است
جنگ است و جهان در خم مرگ است
تا مریم تو مریم مرگ است
از بس بنویسد که بمیرد
غیر از تو که نشناختم ای شعر
با پای جنون تاختم ای شعر
جز شعر نپرداختم ای شعر
تیغ تو به تن آختم ای شعر
آتش شد و انداختم ای شعر
تا سوختم و ساختم ای شعر
پس قافیه را باختم ای شعر
با واژهی بیدال مسمط