با این حال نمیتوان انکار کرد که مجموع نظریههای فلسفیای که درباره کیفیت لذت ارائه شده، از صبغهای جنسیتی برخوردارند.
نتیجه این وضعیت، ظهور انبوهی از نظریات فلسفی است که امروزه میکوشد با بهچالشگرفتن این دیدگاهها، از تعبیری با عنوان لذت بیطرفانه دفاع کند. مطلب حاضر نیمنگاهی دارد به این بحث.
عقل از گذشته بهعنوان قوة روحانیای معرفی شده که هم انسان را از غیرانسان جدا میکند و هم در میان نوع انسان، مرد را برتر از زن قرار میدهد. این امر منجر به [شکلگیری] مجموعة آشفتهای از بدیلهای مفهومیای شد که عقل، فعالیتها و خصلتهای مردانه و بیعقلی و لازمههای زنانه را جفتجفت کنار هم میگذارد؛ تا آنجا که زنان به اندازهای که عقلانیاند، انسانند، تا آنجا که آنها مونثند (زناند)، درون شبکهای از نمادها جای میگیرند که نماد نقاط غیرعقلانی ذهن و ماهیت (طبیعت) خام، بیحسابوکتاب و مهار نشده است. این مسئله به زنان جایگاهی بیثبات و اغلب حاشیهای در حوزههای گوناگون مورد مطالعة فلاسفه داده است. در معرفتشناسی، الگوی داننده(knower) بر مفهوم مردانه استوار است، در حالیکه سرشت زنانه و طبیعی، احساسی و حسی (شهودی) دانسته شده است.
از آنجا که احساسات بهطور معمول غیرقابل اعتماد و شخصیاند این توصیف برای مفهوم مسئولیت اخلاقی زنان، هم واجد پیامدهای نظری است و هم نتایج علمی در پی دارد. در نظریة اخلاقی الگوی مسئولیت، اصول درست و عادلانه و انتخاب آزاد، عاملی مردانه است، حال آنکه تصویر زنانگی تصویری دلسوزانه و تردیدآمیز (متزلزل) است که تحتتأثیر شرایط خاص و مقتضیات و ضروریات عملی قرار میگیرد و لذا نامنسجم و غیرمسئولانه است. در سیاست، ساحت مردانگی ساحتی عمومی و انتزاعی است که با ذهن (عقل) پیوند دارد [حال آنکه] ساحت زنانگی، خانگی است و با جسم در ارتباط است.
در فلسفهها از زمان ارسطو به بعد رسم بر این بوده که تواناییهای شناختی و گرایشهای طبیعی به نحو ناعادلانه بین مردان و زنان (جنس مرد و جنس زن) تقسیم شده است. در تقابلهای دوگانه ناشایستی که بهترتیب در سلسلهمراتب مفاهیم قرار گرفتهاند، عقل و ذهن، عدالت، فعالیت و مسئولیت عمومی همگی به حوزة مردانگی مربوط میشوند حال آنکه عاطفه (احساس) و جسم، هوس، انفعال و دلبستگی به خانه و زندگی برای حوزة زنانگی تعیین شده است.
با توجه به آن که به زنان نقشهایی نسبت داده شده که با جسم و حواس آن در ارتباطند (و نه با ذهن و عقل آن)، ابتدا بهنظر میرسد که پیوندهای اولیه با ادراک حسی که مشخصة زیباییشناسی است، آن را بیشتر یک مفهوم زنانه میکند تا پیوندهای دیگری که در گفتمان فلسفی تأثیر دارند. حواس، خود معانیای پدید میآورند که مفاهیم زیبایی، ادراک زیباییشناختی و هنر را تحتتأثیر قرار میدهند.
حواسی که ما توسط آنها هم هنر را درک میکنیم و هم دنیا را میشناسیم با حواس جسمانی بویایی، چشایی و لامسه تفاوت دارند. چشم و گوش ابزارهای دیرپای شناخت به شمار میروند. این دو حس (بینایی و شنوایی) نزدیکترین متحد عقلاند که انسان از آنها برای انتزاع دانش گزارهای از تجربه و کشف حقایق جهان استفاده میکند. در زمان افلاطون، حواس در دو طبقة «برتر» و «فروتر» دستهبندی میشدند. شنوایی و بینایی بالاتر از لامسه، چشایی و بویایی قرار دارند زیرا با جسم کمتر ارتباط دارند و از وجود فیزیکی ما دورتر هستند. همزمان با مطرح شدن زیباییشناسی در فلسفه جدید، حواس شناختی نیز بهعنوان حواس زیباشناختی تلقی شدند.
قرار دادن 2 حس از 5 حس بهعنوان حواسی که هم در معرفتشناسی و هم در زیباییشناسی برتر از بقیة حواس هستند، برابر است با قراردادن ذهن در بالا و جسم در پایین، یا عقل در بالا و حس در پایین، یا انسان در بالا و وحوش در پایین و فرهنگ در بالا و طبیعت در پایین و مردانگی در بالا و زنانگی در پایین (تلقی سنتی). تعجبی نیست که تواناییهای شناختی همراه با برخی حواس بهنحوی متفاوت به مرد و زن نسبت داده شده است. اگر تواناییهای برتر عقل انتزاعی به جانب مردانگی اشیاء سوق داده شوند، تواناییهای شناختی چشم و گوش نیز متعاقباً بدانسو میروند. به علاوه، چشم و گوش حواس زیباییشناختی اصلی هستند و حواس جسمی لامسه، چشایی و بویایی در زنانگی باقی میمانند.
غلبه مفهوم تقلید در تاریخ هنر غرب در عقلانی شدن هنرها انعکاس یافته است، چرا که لذت تقلید همانگونه که ارسطو گفته است، بر عشق به یادگیری مبتنی است. انکار حواس جسمی به سود حواس شناختی / زیباییشناختی در این مفهوم کلاسیک نیز به چشم میخورد که هنر، روح را از طریق چشم (که در عین لذتبخشبودن، آگاهیبخش نیز هست) تغذیه میکند. در واقع تا همین اواخر حقیقت، ارزشی محوری برای نقاشی و شعر محسوب میشد تا آنجا که ادراک زیباییشناختی بهعنوان شیوهای از ادراک تلقی میگردد (درک حقایق در هنر متجلی میشود). این نحوة کسب بینش در گذشته ناظر به حواس بینایی و یا شنوایی بود. حواس چشایی، بویایی و لامسه، لذتبخش باشند یا نباشند، ابعاد شناختیِ آنها ضعیف است.
«مسئله ذوق» که عملاً نظریة زیباییشناختی قرن18 را یکسره حرکت میداد ظاهراً تنها ناشی از حواس شناختی و زیباییشناختی بوده است. از سوی دیگر، اینکه ما همگی از یک نوع غذا لذت ببریم یا نبریم، هرگز در گرایش فلسفی مدنظر نبوده است و اینکه اساساً نفس چشیدن محل مناقشه نیست نقطة مشترکی است که بر متعلقات حواس جسمی (جسمانی) حاکم است.
بنابراین در بادی امر، تقسیم[بندی] حواس، بهطور اتوماتیک نگاه فلسفی را از فعالیتهای زنانگی کلیشهای نظیر آشپزی دور میکند. این مسئله پیامدهایی را برای مفهوم هنر زیبا و نیز سرنوشت فعالیتهای زنان در خانه در پی داشته است. در مجموع، فرضیههای بنیادین فلسفی در مورد تجربة حسی واجد معانی جنسی درخصوص شیوة ادراک، ارزش زیباییشناختی، ماهیت پدیدههای زیباییشناختی و هنری و پارادایمهای خلاقیت هنری است.
لذت زیباشناختی، لذتی بیطرفانه
لذتهای برخاسته از حواس زیبایی شناختی اگر چه تجربیات شخصی هستند اما واجد گرایش فلسفیاند زیرا آنها ظاهراً چیزی بیش از نشانههای سلائق و ترجیحات فردی هستند. از اینرو، آنها نیازمند نظریههایی هستند که توضیح دهند چگونه لذایذ میتوانند از نسبیّت فراتر روند.
مفهوم قرن هجدهمی لذت زیباییشناختی جای سنتی دیرپا را گرفت که در آن زیبایی به شیوة افلاطونی [و] به مثابة کیفیتی عینی تحلیل میشد. هابز در بسط نظریههای بیطرفانه نقش عمدهای داشت چرا که او میگفت کیفیات و ویژگیهای ارزشی از هر نوع در نهایت به لذت اشاره دارند.
این تحلیل بعدها توسط تجربهگراها شرح و بسط یافت. در عین حال، هابز میگفت علت لذت، رضایت واقعی یا خیالی از یک میل است و امیال، خودخواهانه یا منفعتجویانهاند. اینکه نهتنها زیبایی بلکه خوبی نیز به رضایتی خودمحور فروکاهیده شد، فلاسفه دیگر را واداشت تا مفهوم لذت را به لحاظ نظری اصلاح کنند. نتیجة این کار پیدایش لذت بیطرفانه بود؛ لذتی که از شیء فینفسه برده میشد نه به خاطر سود یا منفعتی که برای شخص [لذتبرنده] در پی داشت.
مفهوم لذت بیطرفانه راه را برای استدلالهایی که میگفتند قضاوت در مورد ذوق هم میتواند شخصی (همانگونه که لذایذ مشخصاً چنیناند) و هم تقلید از اشخاص (لذت برندگان) دیگر باشد، هموار ساخت زیرا اگر علایق، خود فرمان باشند، لذایذ بیطرفانه تنها از طریق عناصر طبیعت انسان که در همه انسانها مشترک است بروز پیدا میکنند. با این تفاصیل، شباهت سرشت (طبیعت) تمام انسانها کفایت میکند که انتظار داشته باشیم در میان کسانی که تجربة آنها را هوس، میل، آموزش فرهنگی نادرست یا احساسات بیش از اندازه و افراطی آلوده نکرده است، اجماع عامی درخصوص مسائل و موضوعات زیبایی در طبیعت و هنر (زیبایی طبیعی و هنری) وجود داشته باشد.
تنها تعداد این نظریهها در قرن 18 حاکی از ارزشی است که به این موضوع داده شده است. در این میان، نظریات کانت و هیوم بیشترین طرفدار را داشتهاند. بنابراین، نظریههای جدید در مورد قضاوت زیباییشناختی نیز نظریاتی هستند که از مفهومی از ارزش دفاع میکنند که «عام» است و وجود یک طبیعت و سرشت انسانی مشترک در همه انسانها را فرض مسلم میگیرد و بر زمینههای توافق بر سر قضاوتهای مربوط به «سلیقه خوب» مهر تأیید میزند.