او که در جوانی به حزب کمونیست لهستان پیوسته بود و در دانشگاه لژ و ورشو به تدریس فلسفه و منطق مشغول بود، اندکی پس از رویکارآمدن «گومولکا» به انتقاد از نظام سوسیالیستی و بعدها اندیشه و فلسفه مارکسیستی روی آورد. حاصل این انتقادها، کتاب مهمی بود با نام «جریانهای اصلی مارکسیسم» در 3 جلد که آن را در تبعید نگاشت. این کتاب که به عنوان اثری پسامارکسیستی شناخته میشود، کوشیده تا ریشههای جنبش مارکسیستی را از عصر افلاطون تا مائوتسه تونگ پی گیرد.
از این حیث، کتاب، یکی از مهمترین آثار در حوزه نقد مارکسیسم شناخته میشود. او در این کتاب ایدههای اصلی مارکسیسم، چون پیشرفت تاریخی، برابری، پرولتاریا و... را به نقد میکشد و سرانجام آرمانشهر کمونیستی را توتالیتاریسم میداند. با اینکه این کتاب، در میان آثار وی از معروفیت بیشتری برخوردار بوده اما خود کولاکوفسکی آن را چندان مهم ارزیابی نمیکند. او پروژه فکری خود را در حوزه «متافیزیک دهشت» تعریف میکند و البته کتابی هم با عنوان «دهشت متافیزیکی» در کارنامه خود دارد.به هر روی، با توجه به گستره اندیشگی کولاکوفسکی و اهمیت مسائلی که وی در تبیین جهان معاصر به آنها پرداخته و نیز ترجمه آثاری چون «درسهای کوچک در باب مقولاتی بزرگ»، «جریانهای اصلی مارکسیسم» و «زندگی به زعم تاریخ» به فارسی از وی، در مطلبی که از پی میآید، کوشیدهایم تا به وجوه کمترشناختهشده اندیشه وی درآییم.
آگاهی از سیر زندگی یک اندیشمند در بستر اجتماعی- سیاسی و فرهنگی ویژهای که از آن برخاسته، مددرسان فهم دقیقتر ما از تحولات فکری وی است؛ چه یک متفکر فرزند زمانه و زمینه خویش است و بر بستر امکانات آن میاندیشد، عمل میکند و طرحی برای وضعیت یا آیندهای دیگرگون میافکند. در این میان، اندیشمندانی یافت میشوند که نسبت روشنتری با زمانه خویش دارند و هر گام فکری آنها تبیین یا پاسخی به دشواریها و مسائل پیشاروی جامعه معاصر آنها برآورد میشود. لشک کولاکوفسکی، اندیشمند لهستانی را میتوان در شمار این دسته قرار داد.
او که در جوانی به سازمان جوانان حزب کمونیست و آنگاه در سال 1945، به حزب کارگران پیوسته و خود از اعضای شورای تحریریه هفتهنامه پروستو (Prostu) که توسط روشنفکران جوان کمونیست اداره میشد، بود، پس از مشاهده سرکوبهای استالینی- بهویژه پس از تصویب قانون اساسی جدید در 1952- در لهستان، از معترضان نظام سوسیالیستی و بعدها منتقدان اندیشه و عمل مارکسیستی شد. پس از بهقدرترسیدن گومولکا در لهستان او با نوشتن مقاله «سوسیالیسم چیست؟» از پیشگامان دمکراتیزهشدن زندگانی در لهستان شد. در جریان اعتراض و سرکوب جنبش کارگران، این مقاله ممنوع اعلام شد و گومولکا در پلنوم حزب، نویسنده آن را رهبر ایدئولوژیک تجدیدنظرطلبی خواند.
با این حال، این مقاله، بین دانشجویان و کارگران معترض دستبهدست میشد. سخنرانی کولاکوفسکی در 1966 در دهمین سالگرد اکتبر لهستان (انقلابی که به گمان وی سرآغاز محو تدریجی آزادی فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی بود) زمینه اخراج وی را از حزب کمونیست فراهم آورد و در پی آن، در سال 1968 از استادی دانشگاه برکنار شد و سپس همراه با همسرش لهستان را ترک کرد.
انتقادهای کولاکوفسکی از نظام سوسیالیستی از سال 1959 به بعد، به انتقاد وی از کل تفکر مارکسیستی انجامید. او در این سالها، با نگارش مقاله «کشیش و دلقک» عنوان برجستهترین فیلسوف مارکسیست را در لهستان از آن خود کرد. او با تاثیرپذیری از کانت، سارتر و اندیشههای مارکس جوان بهویژه در زمینه «بیگانگی» به سمت انسانگرایی مارکسیستی متمایل شد. او در این بین، برخی از آموزههای مارکسیستی چون پیشرفت جبری تاریخ را به پرسش کشید.
مقالاتی که کولاکوفسکی در این سالها به چاپ رساند، مقدمهای بر یکی از مهمترین آثارش یعنی «جریانهای اصلی مارکسیسم» (1978) شد. در این میان، نیز باید از مقالهای با نام «به سوی انسانگرایی مارکسیستی» (1970) نام برد که وی در آن بهروشنی دیدگاه جبرگرایانه تاریخی مارکسیسم را رد میکند و در عوض، بر مسئولیت اخلاقی فرد تاکید میورزد.
او که پس از تبعید از میهن خود در دانشگاههای مکگیل و مونترال در کانادا، کالیفرنیا و شیکاگو در آمریکا و آکسفورد در انگلستان به تدریسپرداخت، هیچگاه خود را یک مارکسیست و حتی یک تجدیدنظرطلب مارکسیست نیز نخواند؛ چراکه به گفته خودش، در دوره کوتاهی از زندگانیاش کوشید تا به سرچشمههای اصیل اندیشه مارکسی- متفاوت از آنچه لنینیسم تبلیغ میکرد- روی آورد اما در این کندوکاو بهزودی متوجه شد که مارکس هم در ایجاد جهان (سوسیالیستی) موجود بیتقصیر نبوده است.
با این وجود، خود وی تا پایان عمر اندیشههای مارکس بهویژه مارکس جوان را از واقعیت موجود در شوروی سابق و بلوکشرق که بیشتر حاصل لنینیسم- استالینیسم بود، جدا میانگاشت. بر این پایه بود که بهتدریج توجه کولاکوفسکی به جریانهای فکری خارج از مارکسیسم جلب شد و او در آشنایی با آثار لیبرالهایی چون «آیزیا برلین» و «هایک» به مقولاتی چون دمکراسی، آزادی، حقوق فردی، اقتصاد آزاد و... روی آورد. با این حال، او نیز هیچگاه خود را یک لیبرال خطاب نکرد.
او تا پایان عمر، خود را «یک سوسیالیست»، «یک لیبرال» و «یک محافظهکار» میدانست. به نظر وی، این سه عنوان، خبر از واقعیت اجتنابناپذیر روزگار ما دارند؛ به این معنا که سرشت جهان ما و رویدادهای وابسته به آن، از چندلایگی و پیچیدگی خاصی برخوردار است که نه سوسیالیسم، نه محافظهکاری و نه لیبرالیسم، هیچکدام بهتنهایی قادر به تبیین و توضیح آن نیستند. به نظر کولاکوفسکی، انسان هیچگاه به اهداف غایی خود نظیر آزادی، برادری و برابری نخواهد رسید.
این نشان میدهد که مفاهیمی چون سوسیالیسم، لیبرالیسم و محافظهکاری، امروزه از معانی خود تهی شدهاند. او میگفت واقعیت انسان کنونی بسیار پیچیدهتر از آن است که بتوان با چنین مفاهیمی آن را توضیح داد. امروزه همه این مفاهیم منسوخ شدهاند و شعارهایی که هر یک منادی آن بودهاند، تنها به کار تحریک هیجانات میآیند. برای مثال در بخش پایانی جلد سوم «جریانهای اصلی مارکسیسم» مینویسد: «درحال حاضر، مارکسیسم، نه جهان را تفسیر میکند و نه آن را تغییر میدهد؛ (آن) بیشتر فهرستی از شعارهایی است که به کار سازماندهی علایق متفاوت میآید.»
از اینروست که کولاکوفسکی بر هر تصویر صرفا آرمانشهرگرایانه از جامعه و جهان خط بطلان میکشد. او در سخنرانیای که در سال1982 در دانشگاهی در استرالیا ایراد کرده بود، بهصراحت «مرگ آرمانشهر» را اعلام کرد. به نظر وی، روح آرمانشهری و روح تردید 2 لایه بنیادین ذهنیت آدمی را تشکیل میدهند. این دو لایه در یک ستیز اجتنابناپذیر با یکدیگرند و ما نیاز به همزیستی لرزان آنها داریم. وجود هردوی اینها برای بقای فرهنگی ما لازم است. او در نقد اندیشههایی که تنها بر وجه آرمانشهری این واقعیت تکیه دارند میگوید: «پیروزی آرزوهای آرمانشهری، انسان را در کابوس توتالیتاریسم و حد اعلای سقوط تمدن فرومیبرد.
در همان حال تسلط بیچونوچرای روح تردید ما را به انحطاطی نومیدانه محکوم میسازد و به عدمتحرکی که حتی، حادثهای هرچند ناچیز، میتواند به آسانی ما را به ورطهای هولناک درافکند.»کولاکوفسکی در پایان آن سخنرانی نتیجه میگیرد: «پس در نهایت باید مابین این دو خواست آشتیناپذیر رحل اقامت افکنیم زیرا هر یک از این دو، توجیه فرهنگی خود را دارد.»اینگونه بهنظر میآید که کولاکوفسکی معتقد است که بیتوجهی انسان معاصر به یکی از این دو وجه وجودی خود و دلسپردن به یکی از آنها، او را با معضلات بیشماری رویارو ساخته است؛ از همینرو، بخش بزرگی از همت وی مصروف تبیین این مسئله بوده است.
کولاکوفسکی «عدم قطعیت» را شاهکلید تبیین امور این جهان میداند. بهنظر وی، اندیشه و کردار ما باید اثباتکننده این منظر (عدم قطعیت) باشد. در این راستا، فلسفه نیز چنین کارکردی داشته و هنوز هم دارد. فلسفه از زمان سقراط تاکنون به موضوعاتی چون حقیقت، واقعیت، معرفت، نیکی، بدی و... پرداخته اما هیچ نتیجه مشخصی از بحث در باب آنها عاید انسان نشده است؛ از اینرو، فلسفه همواره با عدم قطعیت رویاروست. این نبود اطمینان و عدم قطعیت در فلسفه، الهامبخش کولاکوفسکی در نگارش کتاب «دهشت متافیزیکی» بوده است. بهنظر وی، ارزش فلسفه نه در پاسخیابی که در قدرت طرح پرسشهاست.
آزادیای که از این عدم اطمینان (دهشت متافیزیکی) نصیب انسان میشود، از وجهی بنیادین برای وجود او برخوردار است. این آگاهی ناخرسند از شکافی که حاصل روح شکننده این جهان و وجود انسانی است، انسان را با نیستی مواجه میگرداند. فلسفه شکگرایی نخستین مواجهه با این دهشت متافیزیکی بود. انسان برای غلبه بر این دهشت متافیزیکی، ایده مطلق را ابداع کرد و گسترش داد. با این حال، سرشت فلسفه به گونهای است که هیچگاه نمیتواند از بازپرسی و بازنویسی صورت اصلی مسئله، یعنی آن «دهشت متافیزیکی» غافل ماند.
جالب اینجاست که برخلاف آنچه تاکنون شایع شده، کولاکوفسکی مهمترین پروژه فلسفی خود را نقد مارکسیسم نمیداند؛ او در یکی از آخرین گفتوگوهای خود، اصلیترین کتاب خود را همین کتاب «دهشت متافیزیکی» میداند. او شاهکاربودن این اثر را نزد خود، در این امر نمیداند که بهترین کتاب اوست بلکه در تلاش آن (کتاب) در تبیین جدید پرسشهایی میداند که انسان همواره با آنها دست به گریبان بوده است. او در این باره جایی گفته است: «پاسخهای مشخصی وجود ندارند؛ فقط راههایی برای وصول به پرسشهایی هست که به شما این احساس را میدهد که در مسیر درستی گام مینهید؛ حتی اگر هیچگاه به هدف موردنظر نرسید.»از نظر وی این وضعیت، امری دهشتزا نیست؛ انسان میتواند با آن زندگی کند و این همزیستی، لازمه وجودی اوست.
لشک کولاکوفسکی در یکی دیگر از کتابهای خود به نام «مدرنیته در محکمه بیپایان» به جهان معاصر از زاویهای دیگر مینگرد. او در این کتاب بر اخلاق و دین تأکید ویژهای دارد. بهنظر وی، مدرنیته جایگزینی عملی برای مسیحیت پدید آورد. این جایگزین چیزی جز آیین خرد نبود. انتقاد کولاکوفسکی آنهایی را در غرب هدف قرار میدهد که «میکوشند تا مدرنیته را اثبات کنند اما از تأثیرات آن به شیوههای گوناگون نظری میگریزند تا ما را متقاعد سازند که معنا میتواند جدای از میراث دینی (مسیحی) بازیافته شود.» حال آنکه کولاکوفسکی مسیحیت را تمدنساز میداند و آن را در کنار «روشنگری» وجهی از گذشته مشترک معنوی غرب بهشمار میآورد.
او مسیحیت را سدی مهم در برابر افتادن غرب به دام مانویت و اندیشه وحدت وجودی میداند. به نظر وی در مانویت، جسم و واقعیت اینجهانی خوار شمرده میشد و در اندیشه وحدت وجودی، حضور شر غیرقابل مشاهده بود. مسیحیت نه این جهان را نفی کرد و نه آن را دربست قابل پذیرش دانست بلکه آن (جهان) را امر معارضی تلقی میکرد که میتوان بر آن چیره شد یا آن را رام کرد.