پاموک بر این موضع پافشاری میکند که دولت ترکیه در کشتار ارامنه و نسلکشی آنها دست داشته است و به این خاطر حتی به دادگاه هم کشیده شده است.
با اینحال، این نویسنده ترک، بهخاطر دریافت جایزه نوبل حالا بیشتر مورد توجه است و به خاطر همین هم بود که برای این شماره همشهری ماه، بخشهایی از یک اثر او را که در آن به توصیف وضعیت زندگی خانوادگیاش در استانبول و در عین حال به تصویرکشیدن چهره جامعه ترک در آن دوران میپردازد، برگزیدهایم. البته این اثر تلخیص شده است تا در صفحات ما بگنجد.
آپارتمان
من، مادرم، پدرم، برادر بزرگترم، مادر پدرم، عمهها و عموهایم، همه در طبقههای مختلف یک آپارتمان زندگی میکردیم. تا یک سال قبل از آن که من به دنیا بیایم، همه اعضای یک خانواده بزرگ ترک، در یکخانه مجلل اعیانی، همه با هم زندگی میکردند.
در 1955 خانواده من، خانهشان را به یک مدرسه ابتدایی خصوصی اجارهدادند و یک ساختمان مدرن ساختند که بر یک زمین خالی بنا شده بود. برای حفظ سنت زمان، روی پلاک در با غرور نوشته بودند: «آپارتمان پاموک». ما در طبقه چهارم زندگی میکردیم.
در هر طبقه، دستکم یک پیانو وجودداشت. زمانی که کوچکترین عمویم، روزنامهاش را زمینگذاشت تا ازدواجکند، همسر جدیدش به طبقه اول آپارتمانی نقل مکان کرد که بنا بود نیمه قرنآینده را به تماشای منظره از پشت آن بگذراند و او هم یک پیانو با خودش آورد. البته هیچکس، هرگز این پیانو یا پیانوهای دیگر را ننواخت.
در هر آپارتمان، یک بوفه قفل شده هم بود که ظرفهای چینی، فنجانها، نقرهجات، ظرفشکر، کریستالها و بشقابها را در آن به نمایش میگذاشتند؛ ظرفهایی که هرگز کسی آنها را لمس نکرده بود.
هرچند بین آنها جاهای پنهانی هم بود که من در آنها ماشینهای کوچکی را پیداکردهبودم. میزهای مرصعی هم بود که از آنها استفاده نمیشود و روکش صدفی داشتند.
در کتابخانه خاک، پشت شیشهها جمع نمیشد، جاییکه کتابهای طب عمویم که 20 سال قبل به آمریکا مهاجرت کرده بود، قرار داشتند. از نظر ذهن کودکانه من، این اتاقها نه برای زندگی، که برای مرگ چیده شده بودند.
اگر مادربزرگم میدید که درست روی صندلیهای نقرهکوب شدهاش ننشستهایم، تذکر میداد: «درست بنشینید!» اما اتاقنشیمن، جایی نبود که بشود راحت آنجا نشست. آنجا موزهای بود که برای مهمانان خردهبین چیده شده بود تا آنها غربیشدن صاحبخانه را اندازه بگیرند.
کسی نمیدانست این غربیشدن به چه دردی میخورد. فقط در خانههای استانبول نبود که میشد این چینش قاراشمیش و درهم برهم (و البته گاهی هنرمندانه) را دید؛ همه جای ترکیه همینطور بود. با ورود تلویزیون در دهه70 بود که این چیزها از مد افتادند.
آن موقع بود که مردم فهمیدند چهقدر خوب است که برای دیدن اخبار عصرگاهی دور هم بنشینند و آنوقت، اتاقنشیمنشان، از موزههای کوچک به سینماهای کوچک تغییرکرد. گرچه هنوز میشد درباره خانوادههای قدیمی شنید که تلویزیونشان را در راهرو گذاشتهاند و در اتاقنشیمن را فقط برای روزهای تعطیل و مهمانان ویژه باز میکنند.
اگر کسی میپرسید، مادربزرگم میگفت که طرفدار اصلاحات آتاتورک است،اما درحقیقت شرق و غرب، هیچکدام او را جذب نمیکردند. زمانی که تازه با پدربزرگم نامزد شده بود و قبل از اینکه با او ازدواجکند، کارهایی میکرد که انجامشان در استانبول سالهای1917، جرات میخواست.
با پدربزرگم به رستوران میرفت و روبروی او، روی یکمیز مینشست. موقع سفارش نوشیدنی، وقتی پدربزرگم از او میپرسید که دوست دارد چه بنوشد و منظورش چای یا لیموناد بود، اگر گمان میکرد منظور پدربزرگم یک نوشیدنی سنگین است، با تندی به او جواب میداد: «آقا! بهتراست بدانید که من هرگز الکل نمیخورم!»
مادربزرگم پردههای اتاقنشیمن را همیشه باز میگذاشت، آن هم چون درها همیشه بسته بودند و اتاق را تاریک نگه میداشتند. آنجا، هیچچیز نبود که با روکشی، پوشانده نشده باشد. دو تابلوی پرتره عظیم، بالای شومینهای که هرگز روشن نشده بود، نصب شده بودند.
یک عکس روتوش شده از مادربزرگم بود، دیگری از پدربزرگم. از محلی که این عکسها بر آن نصب شده بودند و از شکل نگاه مادربزرگ و پدربزرگم در عکس که مثل نگاه ملکهها و پادشاههای اروپایی روی تمبرها بود، هرکسی میفهمید که قصه از آنها شروع شده است.
هر دوی آنها اهل شهری نزدیک «منسیا» در جنوبغربی آناتولی بودند که «گوردس» نامیده میشد. خانواده پدربزرگم به نام«پاموک» شناخته میشدند؛ چون موهای روشن و پوستسفیدی داشتند.
مادربزرگم یک دختر«سیرکاسیان» بود. دخترهایسیرکاسیان، بهخاطر قد بلند و زیبایی، در سراسر ترکیه مشهور بودند. پدر مادربزرگم در زمان جنگ روسیه و ترکیه در 78 ـ 1877، به آناتولی مهاجرت کرده بود و سرانجام در استانبول ساکن شده بود. پدربزرگم آنجا مهندسیعمران میخواند.
در اوایل دهه30 عمرش، وقتی جمهوری ترکیه، در حال ساخت راهآهن بود، پدربزرگم پول خوبی بههم زد و بعد یک کارخانه بزرگ ساخت که همه چیز تولید میکرد؛ از طناب گرفته تا تنباکوی خشک. پدربزرگم در سال1934 وقتی45 ساله بود، بر اثر سرطان خون مرد و مادربزرگم رییسخانواده شد.
آشپز و دوست همیشگیاش«بکیر» هر وقت از غرغرهای بیپایانش خسته میشد، میگفت: «هرچه شما بگویید رییس!» اما ریاست مادربزرگ من، تنها به خانه محدود نمیشد. وقتی پدر و عمویم کارخانهای را که در سنین بسیارکم از پدربزرگم به ارث برده بودند، از دست دادند، وارد پروژههای ساختمانی شدند و سرمایهگذاریهایی کردند که همه به شکست ختم شد.
بعد ما را مجبور کردند داراییهای خانواده را یکییکی بفروشیم. آن وقت مادربزرگم تنها چند قطرهاشک ریخت و به آنها گفت که از این به بعد، باید بیشتر مراقب باشند.
در کتابخانه، عکسهای نسل جدید خانواده، با دقت روی دیوارها نصب شده بودند.
مطالعات من درباره آنها تحسینم را در مورد اهمیت ثبت لحظههای مهم، برانگیخت. همچنین دیدم این صحنهها چه تاثیر عمیقی بر زندگی روزمره ما میگذاشتند. صحنهای که عمویم در آن یک مساله ریاضی را برای برادرم حل میکرد و صحنهای که او را 30 سال قبلتر نشان میداد و عکسی از او در پنج سالگی، با موهای بلند دخترانه.
به نظرم میرسید که مادربزرگم این لحظهها را ثبت کرده است تا ما بتوانیم آنها را با خود به زمان حال بیاوریم. مادربزرگم در کنار میز شام، درباره پدربزرگم حرف میزد که در جوانی مرده بود و به عکسهای او روی دیوار اشاره میکرد و بهنظرم میآمد که او از دوسو کشیده میشود. از یکسو میخواهد با زندگی کنار بیاید و از سوی دیگر، میخواهد دوران عالی و باشکوه گذشته را حفظ کند.
وقتی بچه بودم، وعدههای غذایی طولانی خانوادهمان را دوستداشتم. اعضای خانواده تامبولا مینواختند و من، عموهایم را میدیدم که میخندند و مادربزرگم لبخند میزد و به نظرم میرسید که زندگی، خارج از قابهای عکس،چهقدر جالب است. امنیت تعلقداشتن به یک خانواده بزرگ و شاد را حس میکردم.
اما در آپارتمان خودمان همهچیز فرق داشت. مادرم، با من و برادرم درباره بیرحمی عمه و عمو و مادربزرگمان حرف میزد. همیشه درباره اینکه چه چیزی مال چهکسی است و درباره سهم هرکسی از کارخانه و اینکه هرکس باید در کدام طبقه زندگی کند، اختلاف وجودداشت و تنها چیزیکه میشد دربارهاش مطمئن بود، این بود که هرگز راهحلی برای این مشکلات وجود نداشت.
بچهتر از آن بودم که علت اینچیزها را بفهمم. نمیفهمیدم خانوادهام هنوز به روش دوران امپراتوری عثمانی زندگی میکنند. کمکم، ورشکستگی پدرم را فهمیدم و نبودنش را حسکردم. وقتی مادرم، من و برادرم را برای دیدن مادربزرگ مادریام میبرد، میتوانستم جزییات بیشتری هم بشنوم. در حالیکه من و برادرم بازی میکردیم، مادرم شکایت میکرد و مادربزرگم نگران بود که مبادا مادرم به آن خانه سهطبقه قدیمی برگردد.
پدرم، جز موارد کمی که خیلیعصبانی میشد، از زندگی گله نمیکرد. برق بچهگانهای در چشمهایش داشت. هوش و شانس خوبی داشت که هرگز سعی نکرد پنهانشان کند. در خانه، همیشه سوت میزد، به تصویر خودش در آیینه نگاه میکرد و به موهایش روغن میمالید.
از جوک، بازی، غافلگیرکردن، شعر، نشاندادن هوش خودش و سفرهای هوایی به جاهای دور خوشش میآمد. پدری نبود که دستور بدهد یا تنبیه کند. وقتی ما را بیرون میبرد، میتوانستیم در همهجای شهر پرسه بزنیم و با هرکسی که دلمان خواست، دوست شویم. بهخاطر همین برخوردها بود که من فکر میکردم دنیا جایی برای لذت بردن ماست.
اگر مشکلی پیش میآمد، پدرم پشتش را به آن میکرد و ساکت میماند. مادرم بود که قانون میگذاشت، ابروهایش را بالا میانداخت و طرف تاریک زندگی را نشانمان میداد. اما من، به توجه و عشق او وابسته بودم. هرچه که بود، او بیشتر از پدرمان برایمان زمان میگذاشت که هر فرصتی را برای فرار از خانه غنیمت میشمرد.
عصرها، وقتی در اتاق نشیمن خانه مادربزرگ جمع میشدیم، من یک بازی را شروع میکردم: ناخدای یککشتی بزرگ میشدم. اینخیال، از ترافیکی که بیرون خانه جریان داشت، میآمد. ترافیکی که من هر وقت در رختخواب دراز میکشیدم، با صدای بوق نالهمانند ماشینها، به خوابهایم هم راه پیدا کرده بود.
وقتی کشتی خیالیام را در توفانها به پیش میبردم، خدمه و مسافرانم از موجهای عظیم به خطر میافتادند و من با غرور ناخداییام، میدانستم که سرنوشت کشتی ما و خانوادهمان در دستهای من است.
همینطور که پدر و عمویم از یک ورشکستگی به ورشکستگی دیگر میافتادند و شانس از ما رو برمیگرداند و خانوادهمان از هم میپاشید و دعوا بر سر پول شدیدتر میشد، رفتن به آپارتمان مادربزرگم غمانگیزتر میشد. انگار میرفتیم که بفهمیم دوران سختی در راه است و ابرهای غم، آسمان را فرامیگیرد و استانبول و خانواده ما را از هم میپاشد.
آپارتمان پاموکها، بر تپههای بالایشهر ساخته شده بود؛ در حاشیه یک قطعه زمینبزرگ در «نیسانتاسی» که پیشترها، باغ یکی از پاشاها بود. نام نیسانتاسی از روزگار اصلاحطلبها میآید،از دوران غربیشدن پادشاهان اواخر قرن18 و 19 که روی این تپهها تمرین تیراندازی میکردند.
پادشاهان عثمانی که از نابودی میترسیدند و دنبال آسایش بودند، برای تغییر ظواهر، قصر توپکاپی را به مقصد قصرجدیدی که بیرون شهرقدیمی قرار داشت، ترککردند. آنجا بود که وزیران و شاهزادگان شروعکردند به ساختن کاخ، روی تپههای نیسانتاسی.
از پنجرهپشتی خانه ما، میشد باقیماندههای قصرهای«تونیسیان هایرتین پاشا» را دید که مدت کوتاهی بعد از جنگ روسیه و عثمانی، وزیراعظم بود. پاشا، آخرین روزهای زندگی را در کاخی گذرانده بود که باغش، بعدها آپارتمان ما شد.
با تماشای کاخ پاشاها که ویران میشدند، خانوادهام داستانهایی از گذشته تعریف میکردند؛ داستانهایی درباره شاهزادههای احمق، اعتیاد به تریاک در حرمسراها، بچههایی که در اتاقهای زیر شیروانی زندانی میشدند، دختران خائن سلطانها و پادشاهان تبعیدی یا به قتل رسیده و درنهایت زوال امپراتوری.
آنطور که ما در نیسانتاسی میدیدیم، جمهوری از پاشاها و شاهزادگان و مقامات بالای حکومتی آنها به دور مانده بود و کاخهای خالیای که آنها از خود به جا گذاشته بودند، ویران و آشفته، باقی مانده بودند. غم و ابهام اینفرهنگ در حال مرگ، هنوز در اطراف ماست. اما در کودکی، این ملالت را تسکیندهنده مییافتم. درست همانطور که مادربزرگم موسیقی آلاترکا را آرامبخش میدانست و پاهایش را با آن تکان میداد.
مفهوم فرار برای من، بیرون رفتن با مادرم بود. آن موقع هنوز رسم نبود که بچهها را به پارک یا باغ ببرند که هوا بخورند. روزهایی که بیرون میرفتیم، روزهای مهمی بودند. من به پسرعموهایم پز میدادم: «فردا با مادرم بیرون خواهیم رفت!» بعد از اینکه از پلههای مارپیچی پایین میرفتیم، من و مادرم اغلب در مقابل پنجره کوچک روی در میایستادیم که از آن میشد دید چه کسانی میروند و میآیند. من لباسم را در شیشه نگاه میکردم و مادرم مطمئن میشد که همه دکمههایم را بستهام. بیرون را با هیجان نگاه میکردم: خیابان!
خورشید، هوایتازه، نور؛ خانه ما خیلیتاریک بود. آنقدر تاریک که وقتی در روزهای تابستان، پردهها را باز میکردند، چشمم آسیب میدید. اما خیابان روشن بود. در حالیکه دست مادرم را گرفتهبودم، به اجناس توی ویترینها نگاه میکردم.
به گلفروشی بخار گرفته، کفاشی که در آن کفشهای پاشنهبلند زنانه میفروختند و به خشکشویی که درست مثل گلفروشی بخار گرفته بود و میدانستم پیراهنهای پدرم را آنجا میشویند و اتو میکنند. مغازه زنیونانی هم بود که جورابهای ساقبلند زنانه را رفو میکرد و کمربند و دکمه میفروخت.
زنیونانی، تخممرغهایی را که از ده آورده بود، یکییکی برق میانداخت، انگار که جواهر باشند. در مغازهاش آکواریومی داشت پر از ماهیهای قرمزی که سعی میکردند انگشت مرا که به شیشه چسبانده بودم، گاز بگیرند. یک دکه سیگار و روزنامهفروشی هم بود و یک قهوهخانه به نام مغازه«عربها».
همانطور که عربها را در آمریکایلاتین ترک مینامند، سیاهپوستها را هم در استانبول«عرب» مینامیدند. قهوهساب عظیم مغازه، مثل ماشین لباسشویی میغرید و من خودم را از آن کنار میکشیدم. «عربها» به ترس من میخندیدند. وقتی مغازهها یکییکی بسته شدند،
من و برادرم یک بازی راه انداختیم که بیشتر از آنکه بازیای برای تست حافظهمان باشد، بهخاطر نوستالژیهایمان ابداع شده بود. یکی از ما میگفت: «مغازه نزدیک مدرسه شبانهدختران» و یکی دیگر، فهرستی ردیف میکرد: «مغازه زنیونانی، گلفروشی، کیففروشی، ساعتفروشی، کتابفروشی و یا داروخانه». اما در ویترین یک لوازمالتحریر فروشی بود که من متوجه دفترمشقهایی شدم که برادرم داشت و همانجا بود که یک درس ساده را یادگرفتم: عادتها و داراییهای ما، یگانه روزگار نبودند. مردم دیگری هم بیرون آپارتمان ما بودند که بسیار شبیه ما زندگی میکردند.
پدرم همیشه به جاهای دور میرفت و اغلب، ماهها او را نمیدیدیم. عجیب این بود که کمتر متوجه غیبت او میشدیم، مگر زمانی که برای مدتی طولانیتر رفت. تا آن زمان به نبودن او عادت کرده بودیم. درست همانطور که ممکناست بفهمید دوچرخه کهنهای را که از آن استفاده نمیکردید، دزدیدهاند.
هیچکس هرگز توضیحنداد که چرا پدرمان نیست و هیچکس هرگز نمیگفت که او کی برمیگردد. ما در آپارتمانی زندگی میکردیم که پر بود از عمهها، عموها، آشپزها، خدمتکارها و مادربزرگمان. خیلی ساده میشد از کنار نبودن او گذشت و سوالی نکرد.
یک روز پدرم همراه یک پرستار به خانه برگشت. کوتاهقد بود و پوست سفیدی داشت. زیبا نبود و هی میخندید.
به ما گفت باید همانطوری رفتار کنیم که او میگوید. پرستارها معمولا آلمانی بودند و پروتستان، اما این یکی ترک بود و روی ما قدرتی نداشت. وقتی دعوا میکردیم، میگفت: «آرام باشید لطفا.» و وقتی ادایش را جلوی پدرمان درمیآوردیم میخندید. خیلی طول نکشید که ناپدید شد.
سالهای بعد وقتی مادرم عصبانی میشد، میگفت: «من میگذارم و میروم.» یا «من میروم و خودم را از پنجره پرت میکنم پایین.» (حتی یکبار نزدیک بود یکی از پاهایش را از نردههای پنجره آویزان کند.) اما هروقت که میگفت: «پدرتان با زندیگری ازدواج خواهدکرد.» من بهجای تصور زنانی که مادرم گاهی اسمشان را به زبان میآورد، آن زن سفید و گرد و گیج را تصور میکردم.
از آنجا که این نمایشها همیشه در آن صحنه کوچک اتفاق میافتادند و از آنجا که ما تقریبا همیشه درباره چیزهای خاصی صحبت میکردیم و چیزهای مشابهی میخوردیم، حتی دعواهایمان هم شبیه هم بودند. اما یک دعوا بود که در همان سالهای اول، اثر عمیقی روی من گذاشت.
یک روز عصر، موقع شام، در خانه تابستانیمان که زیاد هم از استانبول دور نبود، مادر و پدرم هر دو میز را ترک کردند. برای مدتی من و برادرم، در حالیکه به بشقابهایمان خیره شده بودیم، روی صندلیهایمان نشستیم و به دعوای آنها گوش کردیم که در طبقه بالا سر هم داد میکشیدند.
بعد براساس غریزهمان بالا رفتیم. مادرم که ما را دید، به اتاق کناری هلمان داد و در را قفلکرد. اتاق تاریک بود. نور بزرگی از بیرون میتابید و درهای فرانسوی را روشن کرده بود. من و برادرم به سایه پدر و مادرمان نگاه میکردیم که به هم نزدیک و دور میشدند و باز به سمت هم میرفتند و دوباره دور میشدند و داد میکشیدند.
این سایهها چنان برای من وحشتناک بودند که از آن به بعد، تمام سایههای تئاترهای محلی و اصلا هرجا که سیاه و سفید بود، به نظرم وحشتناک میآمد.