گاهی دعوت با یک تماس تلفنی صورت میپذیرد و گاهی با فرستادن یک کارت دعوت شکیل. گاهی هم در ملاقاتی حضوری که میتوان پایان یک روز کاری باشد، شما را به صرف شام یا حتی نوشیدن یک چای دعوت میکنند. اینجا اما صحبت از دعوتی متفاوت است!
لُنگ را دور دستش میپیچد و با نگاهی هوشمندانه به دور و اطرافش، منتظر رسیدن مشتری میماند. چشمها همزمان مشتری از راه رسیده را برانداز میکنند،
اما از رسیدن ماموران شهرداری غافل نمیمانند. همه این حرکات ناخودآگاه تو را به یاد شکار و شکارچی میاندازد و بین همه شکارچیهایی که میشناسی: «زبلخان» در نظرت برجستهتر میشود! شیوهای که ماشینشویهای خیابانی برای دعوت از شما در نظر گرفتهاند، متفاوتتر از هر نوع دعوتی است که به عمرتان دیدهاید؛ لنگ را از پیچ و تاب دستها رها میکنند و با حرکت دادن آن به سمت ماشینتان، شما به شستوشوی خیابانی دعوت میشوید.
تهیه گزارش از این قشر زحمتکش وقتی سختتر میشود که آنها میهمانی بهجز میهمانهای دعوت شده به صرف شستوشو را نمیپذیرند و دوربین عکاسی را از هر سلاح کشندهای خطرناکتر میپندارند.
از حق که نگذریم بچههای باصفایی بودند. پیشانیشان دفتر خاطراتی از حکایت شاگردان بازیگوش مدرسه بود و دستهایشان بوی ترکه آقامدیر را تداعی میکرد. چون به این مراسم به شیوه سنتیاش دعوت نشده بودیم از ما استقبال خوبی به عمل نیامد، اما آنها برخلاف سنت نانوشته ایرانیها، بداستقبال و خوشبدرقه بودند!
سلاموعلیک به سبک ماشینشویها!
با عکاس روزنامه به سمت مردی میرویم که لنگ را دور دستش پیچیده تا مشتریان را از حضور خود مطلع کند. مشخص بود از آشنایی با ما زیاد خوشحال نشده است، چون دستهای عکاس همشهریمسافر که به نیت دوستی به سمتش دراز شده بود را بیجواب گذاشت.
البته او هم از این حرکت خوشحال نشده بود، اما زمانی که مرد خوشاندام قصد داشت لنز دوربین را با قدرت بدنی مثال زدنیاش خرد کند، عکاس همشهریمسافر مجبور شد گوشهای از تواناییهایش را به نمایش بگذارد و دوربین را از چنگال این مرد بیرون بکشد. پس از این زورآزمایی مردانه، سوژه گزارش تصمیم میگیرد اطلاعاتی را به شرط آنکه عکسی از او گرفته نشود در اختیارمان قرار دهد.
از آنجایی که سوژهها حاضر نبودند هیچ اسم و رسمی از خود به جای بگذارند، آنها را با شماره از هم متمایز کردیم. پس میتوانیم اینطور بگوییم که مرد شماره یک گفت: «چندین سال است که این کار را انجام میدهیم. شهرداری هرچند وقت یکبار جمعمان میکند، اما ما دوباره برمیگردیم و همین کار را انجام میدهیم، چون مجبوریم، چون کار دیگری نیست که بخواهیم انجام دهیم. کار باشد که نمیآییم اینجا بایستیم».
از آنجا که جانمان تا حدودی در معرض خطر بود، حرفهای این دوست عزیز را با حرکات سر تایید میکنیم و حق را به آنها میدهیم!مرد شماره یک ادامه میدهد: «4 ،5نفری هستیم که ثابت میایستیم. مشتری که بیاید به اتفاق او میرویم انتهای خیابان شهید جهانآرا و همانجا ماشین را میشوییم».
ما تمیزتر از کارواش کار میکنیم!
پیوند عجیبی که بین عکاس روزنامه و مرد قویهیکل بهوجود آمده بود تا حدودی ادامه کار را سخت کرده بود، چون سپهوند حاضر به جدایی از دوست تازهاش نبود. مقداری توضیح درخصوص کسر حقوق و صحبتهایی از این دست ما را به مرد شماره دو رساند.
پرسیدم:«شما بهتر ماشین را تمیز میکنید یا کارواش»؟ جواب داد: «بدنه را ما بهتر تمیز میکنیم، اما موتور را کارواش».
-چهقدر میگیرید؟- 4 ،5 هزار تومان!-زیاد نمیگیرید؟-نه، مشتریها راضیاند!-از اول طی میکنید؟-خودشان نرخ ما را میدادند.-اگر ندانند چه؟-با هم کنار میآییم.-درگیر هم میشوید؟-نه...خیلی کم ...بنویس نه، چون مشتری میپره!کارواش به ماشین آسیب میزنه!
وقتی متوجه نرخ ماشینشویهای سیار شدیم برایمان جالب بود که بدانیم چرا مراجعهکنندگان شستوشوی ماشین به این شیوه را به کارواش ترجیح میدهند؟
پیکان قرمزرنگی که صاحبش اجازه عکاسی از دو کیلومتری اش را هم نمیداد در خیابان یوسفآباد جلب توجه کرد. صاحب این ماشین را مرد شماره3 لقب دادیم و پرسیدیم: «همیشه اینجا ماشینتان را میشویید»؟
گفت: «گاهی وقتها».
گفتم: «چرا کارواش نمیبرید»؟جواب داد: «کارواش، رنگ ماشین را از بین میبرد. فشار آب آن باعث میشود رنگ بپرد. البته برای ماشینهای نو فرق نمیکند، اما برای ماشینهایی مثل ماشین من فرق میکند؛ چون ممکن است بتونههایش بریزد ».این جملات را البته به صورتی ادا میکرد که انگار عجیب است کسی اینها را نداند، اما خب آدمیزاد است دیگر!
بیخیال بحثهای تخصصی میشویم و سوالهای عمومی را آغاز میکنیم...«چهقدر پول میدهید»؟
-«من 4تومان میدهم، اما این ماشین خارجیها بیشتر میدهند... نگاه کن، یکیشان اینجاست، برو از او عکس بگیر... بدو تا نرفته»!از قیافهاش معلوم بود که خیلی دلش میخواهد با دو انگشتش لپم را بکشد و بگوید: «آفرین عموجون... بدو برو پی کارت»! اما نگفت، مرسی عموجان که نگفتی!یکی پزشکه، یکی ماشینشور!
راننده تاکسی یا مرد شماره4 برخلاف بقیه اصرار عجیبی داشت که از او و ماشینش عکس بیاندازیم. عکاسمان ابتدا جلوی این درخواست مقاومت کرد، اما عاقبت تسلیم شد تا آقای شماره4 توضیحات مفصل و مفیدی را در اختیارمان قرار دهد.
شماره4 گفت: «این آب از زمان مستوفیالممالک که خانهاش توی همین کوچه است، اینجا جاری بوده. تا چند سال پیش این آب خوردنی بوده، البته الان هم میشود خورد، اما اگر میخواهید تمیزتر باشد باید بروید سر خیابان62. خونه مستوفیالممالک توی همین کوچه بوده و چشمه اصلی هم همینجاست. اینجا قنات زیرزمینی است که از دهونک میآید. این منطقه معروف به چهارراه استخر است و این اسم هم به خاطر همین آبهای زیرزمینی و چشمههای این دوروبر است»!
از شماره4 میپرسیم: «اینها چهقدر میگیرند برای شستن هر ماشین»؟
جواب جالبی میدهد...: «به نوع ماشین و کارش بستگی دارد... البته به بچهمحلی و اینها هم بستگی دارد»!از شماره4 چیز دیگری نپرسیدیم، اما ادامه داد: «هر وقت بیکار میشوم یا میخواهم خستگی به درکنم میآیم اینجا پیش اینها مینشینم».
گفتم: «مگر اینها بچه همینجا هستند»؟گفت: «آره، چهطور»؟-«پس وضعشان خوب است دیگر»؟«نه بابا. مگر از هر ماشین چهقدر میگیرند؟ خب اینجا یکی تاجر است، یکی پزشک، یکی هم ماشینمیشوید»!ما دست بردار نیستیم!صحبت کردن با آقای شماره4 محسنات زیادی داشت، چون علاوه بر اینکه اطلاعات کافی از منطقه را در اختیارمان قرار داد، باب آشنایی ما با دیگر سوژههای گزارش را نیز باز کرد. به نوعی میتوان گفت صحبتهای ما با این راننده تاکسی، اعتماد سایران را جلب کرد و ما هم در کمال صداقت از این اعتماد سوءاستفاده کردیم!
نفر پنجم که زیادی به ما اعتماد کرده بود گفت: «هر کاری که بکنند ما دست بردار نیستیم، مگر اینکه برای ما کار مناسبتری پیدا کنند. ماشین نشوییم پس چهکار کنیم؟ از دیوار مردم بالا برویم»؟عکاس همشهریمسافر گفت: «نه داداش، ماشین بشویید»!به اینها اعتماد دارند!
اعتماد مشتریان به سوژههای گزارش نیز در نوع خود جالب بود. اینکه پزشک شاغل در همان منطقه سوییچ ماشین خود را در اختیار آنها قرار دهد تا پس از شستن ماشین به او برگردانند از دیگر نکات جالب این گزارش جذاب بود. از آنجایی که برای پرسیدن سوال مدنظرمان بیتابی میکردیم، مجددا از آقای شماره4 پرسیدیم: «چهطور به اینها اعتماد میکنند»؟! گفت: «از مشتریهای قدیمی است. هیچوقت بالای سر ماشین ندیدماش، چون هم به اینها و هم به کارشان اعتماد دارد. از این مشتریها اینجا زیاد میآید. اینها یکسری مشتریهای ثابت دارند»!
زمستان هم ماشین میشوییم!
پس از مدتی گفتوگو با سوژههای گزارش و بعد از آنکه حسابی به ما اعتماد کردند و با ما از کارشان حرف زدند، عبور یک ماشین گشت شهرداری و توقف جلوی ماشینشویها بیش از آنکه آنها را بترساند، ما را زهرهترک کرد! از شما چه پنهان با خودمان فکر کردیم حالا حتما به جرم آدمفروشی میریزند سرمان و آنقدر کتکمان میزنند که تا 7نسل بعدمان هوس خبرنگاری و تهیه گزارش به سرشان نزند، اما خوشبختانه همه چیز به خیر گذشت.
یک لحظه به دوروبرمان نگاهی انداختیم و دیدیم همه شمارههایی که تا همین چند لحظه پیش در اطرافمان بودند ناپدید شدند. گشت شهرداری که مثل ما از این ناپدید شدن ناگهانی شگفتزده شده بود، به نشانه اعتراض زمین بازی را ترک کرد تا 3بر صفر بازنده اعلام شود. پس از چندثانیه شمارههای ما یک به یک پیداشدند؛ یکی از درون کاپوت، دیگری از زیر ماشین، آن یکی از توی جوی آب و خلاصه هرکدام با لبخند از گوشهای بیرون آمدند تا آمادگی بدنی خود را به رخ ما بکشند.
برای همرنگ شدن با جمعیت چارهای نداشتیم بهجز اینکه از ابراز گلهمندی آنها نسبت به شهرداری استقبال کنیم و گاهیاوقات برای محکمکاری فراتر از گلیم پاهایمان را برای حفظ سلامتی جسم دراز کنیم! نفر آخر گویی که اتفاق خاصی نیفتاده است، گفت: «به این کارها عادت کردهایم، تابستان و زمستان کارمان ماشینشویی است و هرکدام از ما تا به حال چندین بار گیر افتادهایم، اما اشکالی ندارد، چاره دیگری نیست»!
همشهری مسافر